رمان خان پارت 63

4.3
(18)

 

گلناز

🌸رفتم جلو و گفتم

گلناز: عزیزم.. خوش اومدی.. چی شده? چرا نمیشینی..

فائزه: اگه میشه تو حیاط صحبت کنیم.. اینجا نمیشه…

🌸نگاهم از فائزه به شبنم که اونجا ایستاده بود و صبحونه رو میچید چرخید و بعد راه افتادم سمت حیاطو صدا رسوندم که شبنم صبحونه رو بیاره تو حیاط..

فائزه: خیلی ممنون خانوم.. این شد? این دختره نامزد همون عوضی نیست? شما راهش دادین تو خونه زندگیتون که راه پای پسره باز بشه اینجا? دوباره به هوای این دختره برگرده..

گلناز: نه به خدااا مگه میشه… همچین چیزی نیست.. ماجراش طولانیه بزار بگم..

🌸خیلی خلاصه تعریف کردم که چی به چیه.. اما هنوز اخماش تو هم بود…. خواستم بحث و عوض کنم ماجرای مهمونی سفیر و اردلان و تعریف کردم که چشماش برقی زد و گفت

فائزه: خب به خدا که این اردلان خدا رسونده بفرستینش اونجا بابا.. اه.. دردسرشو کم کنید..

گلناز: منم راضی به موندنش نیستم اما هنوز کم سن و ساله.. بفرستمش اونجا خودت میدونی چی منتظرشه.. اردلان ظاهرا ادم زن بازیه.. بهش نمیاد اما خب.. ظاهرا زنش باهاش نمیسازه و افسردس.. اونم با این و اون بر میخوره.. نمیدونم.. اما دلم نیومد..

🌸فائزه: هر چی صلاح میدوتی اما من میگم اینجا موندنش دردسره..

همون لحظه زنگ در به صدا در اومد شبنم رفت باز کرد در کمال تعجب دیدم کتی اومده.. رفتم استقبالش و گفتم

🌸گلناز: ببخش عزیزم.. جا خوردم.. نمیدونستم میای.. داشتیم صبحونه میخوردیم تو هم بیا.. باید ببخشی دیگه من عین تو خوش تیپ نیستم همیشه.. یه کم اوضاعم به هم ریختس..

خندید و گفت

🌸کتی: نگران نباش گلناز … تو همینجوریش خوشگلی.. بیا بشینیم یه چای بخوریم.. گفتم حالا که باب اشناییمون باز شده.. جدا از اون مهمونی پر زرق و برق بیام ببینمت.. من همینم.. اخلاقم اینه.. بی خبر میرم که درگیر تشریفات نشم و طرف مقابلم تدارک نبینه.. از سادگی خوشم میاد.. همینجا تو حیاط خوبه.. خونه خوشگلی داری..

اونقدر راحت و تند تند حرف میزد که تو جواب دادن کم میاوردم..

کتی پا رو پا انداخت و گفت

🌸کتی: خب… بگو ببینم چیکار کردی با بعضیا.. اه راستی ما اشنا نشدیم عزیزم.. من کتی هستم..

با فائزه دست دادن منم معرفی کردم و گفتم فائزه هم تو دوره بارداریم پرستارم بود و هم الان دوستمه کتی خندید و گفت

کتی: گلناز باور کن تو استاد پیدا کردن زنای خوشگلی.. فائزه خوشگل اصیل و جا افتاده و شبنم خوشگل و کم سن و شیطون..

🌸گلناز: عزیزم.. خودتو از قلم انداختی.. زیبا و جسور و جذاب.. با شبنمم کاری نکردم.. اما میخوام باهاش حرف بزنم بره پیش اردلان.. چون فائزه هم حرف تو رو میزنه..

کتی: خوبه.. پس همه غیر از خودت فهمیدن این دختره ریگی به کفششه… به رفتاراش دقت کنی بیشتر از اینم به چشم میاد چون شب مهمونی همش به پر و پای شوهرت میپیچید.. بگذریم.. اومدم اینجا هم حرف بزنیم و حال و احوال کنیم.. هم یه چیزیو بهت بگم..

گلناز: خوشحالم کردی عزیزم.. بگو خب.. گوش میکنم…

🌸کتی: خب راستش اردلان بهم گفت و اون شبم شنیدم که اخر هفته مهمونی دارین..

گلناز: اره عزیزم و من دوس دارم تو هم بیای..

خندید و گفت

کتی: نه عزیزم مرسی من دوس ندارم با اون رو به رو بشمم.. حال و حوصلشو ندارم.. فقط اومدم ماجرا رو بهت بگم که تعجب نکنی..

با تعجب و منتظر نگاهش کردم ادامه داد

🌸کتی: منظورم از اون زن اردلانه.. صبا… احتمالا اخر هفته به اصرار اردلان اونم بیاد…یه زن افسرده.. گوشه گیر و کم حرف..

فائزه: چه قد بد.. زن بیچاره حتما خیلی سختی کشیده..

کتی: اره خب.. خیلی سختی کشید تا تونست من و اردلان و جدا کنه و خودش باهاش ازدواج کنه.. الانم داره تاوان همونو میده..

من و فائزه با تعجب به هم نگاه کردیم و من پرسیدم

🌸گلناز: تو و اردلان میخواستین با هم ? یعنی شما همو میخواستین?

کتی پوزخندی زد و گفت

کتی: فک کنم شیش سالی از اون موقعا گذشته باشه.. جوون بودیم.. هم من مجرد بودم هم اردلان.. عاشق و معشوق…

🌸من و فائزه با هیجان بهش خیره شده بودیم.. برام جالب بود شنیدن داستان زنی مثل کتی.. یه اصالت و شجاعت خاصی تو چشماش بود.. شروع کرد به تعریف کردن…

کتی: من و اردلان از نوجوونی همو میخواستیم.. گفتم که کم سن بودیم اون موقع نه من این همه زن تنها و منزوی بودم نه اون لا ابالی و زنباز.. عین هر دو تا جوون دیگه ای که پر شور و شرن و دوس دارن زندگیشونو با هم بسازن کی کی داشتیم که ازدواج کنیم.. پدر اردلان زیاد موافق نبود.. خودش تازه پست و مقام گرفته بود و تو کوک گرفتن پست سفارت بود و میگفت باید با کسی ازدواج کنی که جا پاتو محکم کنه.. نه کتی که از خودش چیزی نداره.. یه دختر معمولی به درد تو نمیخوره.. اما منم اون موقع دختر معمولی نبودم.. فرانسه میخوندم و پیانو میزدم.. زیبا و اصیل بودم اما منظور از کسی بودن داشتن پست و مقام پدر دختره بود…

🌸گلناز : پدر صبا پست و مقامی داشت

کتی خنده ای کرد و گفت

کتی: اره جارو کش دربار بود.. دختره ی تازه به دوران رسیده پدرش یکی از پاسبون هایی بود که به زور خودشو تو دم و دستگاه حکومتی جا کرده بود… صبا کلاس فرانسه هم کلاسم بود.. بی استعدادترین.. اصلا زبانش خوب نبود برای کلاس گذاشتن اون کلاسو میومد.. منم از قضا و شانس بد کنارش نشستم و باهاش صمیمی شدم و سفره ی دلم و پیشش باز کردم.. تو یه مهمونی از مهمونی های پدر اردلان صبا رو با خودم بردم.. بردن صبا همانا و رفتن عشقم از دستم همان

🌸فائزه: اخه چطور.. چرا اقا اردلان راضی شد..

کتی: اردلانم چند سال حساب کارشو پس داد.. من گذاشتمش کنار به خاطر منفعت پدرش راضی شد.. صبا از اردلان تو همون مهمونی خوشش اومد و از اونجایی که میدونست راز دل من چیه و پدر اردلان با ازدواج ما موافق نیست.. پدرشو فرستاد جلو که با پدر اردلان قاطی بشه و حسابی کاسه کوزه یکی بشن.. همینم شد.. هر بار اینا برو و اونا بیا.. اما بابت این چیزا نبود که من ناراحت بودم … بابت اینکه هر بار ازش می پرسیدم میگفت نه..
🌸 ما فقط اشناییم و من تو هر فرصتی از تو حرف میزنم و خوبتو میگم که بابای اردلان راضی بشه.. چه دروغ شاخداری.. منم خر بودم و روزی عاقل شدم که روز عروسیشون بود.. خورد شدم.. وقتی خبردار شدم که فرداش عروسی بود باورت میشه? خانواده خودمم سعی کرده بودن ازم پنهون کنن که ناراحت نشم… اما من از یکی از دوستام شنیدم و همون که شنیدم نقش زمین شدم… وقتی بلند شدم دیگه کتی سابق نبودم.. به فاصله یه هفته منم با اولین کسی مه حرف خواستگاری رو زد ازدواج کردم و اونجوری دوباره به خودم بد کردم.. ماجرای شوهرمم که خودت میدونی…

سری تکون دادم و گفتم
🌸گلناز: اصلا نمیدونم یه زن چجوری میتونه بره وسط عشق دو نفر دیگه.. اخه چرا صبا همچین کاری کرد بعدش بهش چیزی نگفتی?

کتی: برای من خیلی سخت بود.. این که اردلان ازدواج کرده بود یه درد و اینکه با دوست من ازدواج کرده بود صد تا درد بود.. از بد جایی ضربه خوردم.. اما غرورم نذاشت به صبا کیزی بگم.. بعد از طلاقم شیوه زندگیمو عوض کردم شدم یه زنی که رو پای خودشه.. با اردلان اشتی کردم تو مهمونی ها میرفتم.. شیک می گشتم.. شده بودم اینه ی دق صبا.. هم از خوب بودن حال من می سوخت.. هم از بچه دار نشدنش و هم از عذاب وجدان.. این شد که الان با اردلان خوبم.. البته ناگفته نماند که هزار بار ابراز پشیمونی کرد و گفت دلم برات تنگ شده و معذرت میخوام و صبارو طلاق بدم تو برگرد و اووو هزار حرف.. اما عشقی که مرد دیگه زنده نمیشه که..

فائزه: درسته ها.. اما من میگم عشق همیشه اتیش زیر خاکستره..

🌸کتی: اره خب.. عشق اتیش زیر خاکستره.. اما چه خاکستری جونم.. خاکستری که من روش هر بار اب ریختم.. اون که دیگه عشق نمیشه.. جوونی برای این عشق نمونده.. تموم شدا و رفته خیل خب.. من دیگه کم کم برم .. فقط اومدم اینارو بهت بگم که بدنی صبا چه ادمیه.. هیچ وقت بهش اعتماد نکن.. اون با حال افسردگی و زاریش خیلی زود دل مهربون تو رو به رحم میاره.. اما من نمیخوام عین من گولشو بخوری و باهاش دوستی کنی.. چون همچین ادمی فقط به طرف مقابلش ضرر میرسونه..

این حرف و زد و بلند شد خداحافظی کردیم وقتی رفت فائزه با تعجب گفت

🌸فائزه: اما خانوم به نظر من هنوزم عاشق اردلانه.. مگه میشه ادم عشق اولشو یادش بره..

از حرفش به فکر فرو رفتم.. به این که من عشق اول داشتم? امیر همه ی زندگیم بود اما من و اون فرصت نکردیم عاشق هم بشیم… همدیگه رو خیلی دوست داشتیم.. اما نمیدونستم عشق دقیقا چجوریه.. اونم عشق اول.. ناخوداگاه یاد روزای بدم با افرا افتادم.. اون باعث شد نتونم عشق و تجربه کنم.. یاد اینکه هر بار حس کردم دوسش دارم بهم ضربه ی بدی زد.. بد کرد.. پوفی کشیدم و گفتم

🌸گلناز: واقعا نمیدونم.. نچشیدم که بهت بگم.. بگذریم.. بریم سر کارای خودمون.. برای اخر هفته هم باید برنامه ریزی کنیم همین طوربرای دک کردن این دختره.. با حرفای تو و کتی منم دیگه نمیخوام همچین بلایی سر زندگیم بیاد.. بفرستیمش بره پی کارش..

 

اخر هفته بود و هرچی تونسته بودم تلاش کردم که بهترین مهمونی ممکن رو برگزار کنم همونجوری هم که تلاش میکردم مهمونی عالی بشه تمام سعیمو میکردم که یه جوری با زبون بی زبونی شبنمو راضی کنم با اردلان بره..
همه چی اماده و مهیا بود و فقط مونده بود چیدن میز.. همین منم حسابی به خودم رسیده بودم امین اومد و ده دقیقه بعد تا امین بالا لباسشو عوض میکرد اردلان و صبا اومدن.. برام جالب بود زنی که زندگی زن قوی مثل کتی رو به هم زده بود و عشقشو دزدیده بود ببینم.. میخواستم ببینم همونجوری که کتی تعریف کرده بود هست یا نه.. لباس های گرون و شیک اما چهره ی رنگ پریده و بی رمق که حتی ارایش هم نتونسته بود بپوشونتش..

🌸سلام و احوال پرسی و برخوردش حتی یه درصدم شبیه اردلان نبود… انگار اعتماد به نفس نداشت یا شایدم از من خوشش نیومده بود انگار خیلی چس و فیس بود.. راهنماییشون کردم اردلان مثل همیشه بشاش و خوش سرزبون و من همش به این فکر میکردم که چه قدر اردلان و کتی شبیه هم هستن و به هم میان..

اردلان: خببب.. خوشحالم که اومدم پیشتون.. من عاشق این جمع های صمیمی و مهمونی های خودمونی ام

🌸صبا: البته تو در کل عاشق مهمونی هستی عزیزم.. حالا هر مدلی..

من و امین لبخندی زدیم اما اردلان اهمیتی نداد.. ما حرف صبارو شوخی گرفتیم اما انگار بیشتر عصبی بود و حالت کنایه حرف میزد

گلناز: خب.. حالا که جمع خودمونیه .. یه کم در مورد خودتون بگین.. اون شب نبودین شما صبا خانوم.. نشد اشنا بشیم..

🌸اردلان: گلناز جان نگران نباش الان که اشنا بشی میبینی چیز خاصی رو از دست نداده بودی..

لبخندی زدم و گفتم نه چه حرفیه نفرمایید.. اماانگار اردلان اینو گفته بود که جواب کنایه قبلی صبا رو بده..

صبا: من اون شب نبودم اما خب.. احتنالا اردلان با کتی اشناتون کرده..

گلناز: بله خیلی کم.. اشنا شدیم با هم..

🌸نمیخواستم بگم کتی رو شناختم و صمیمی شدیم و فلان که حرف نزنه.. میخواستم اونم از زبون خودش بگه چجوری با اردلان اشنا شده … میخواستم ببینم دروغ میگه یا نه

صبا: خب.. همون با کتی اشنا نشدین زیاد بهتره.. چون اشنا شدن با همچین زنی جز ضرر به ادم چیزی نمیرسونه..

گلناز: واقعا? چرا اخه? من که چیز بدی ندیدم ازشون..

🌸اردلان: صبا.. به نظرم اینجا جاش نیست که حسادت های زنانه خودتو فکرای مسمومتو به خورد همجین بانوی با شعوری بدی چون قطعا گلناز جان قوه ی تشخیص داره که راست و دروغ و تشخیص بده..

 

🌸اردلان خیلی جدی بهش توپید.. چون وقتی این جمله رو میگفت اصلا شبیه اون اردلان با شخصیتی که با ما حرف میزد نبود.. منم ناچار دیدم جو سنگین شده لبخندی زدم و گفتم

گلناز: خب.. از این حرفا بگذریم.. کتی جون که اینجا نیستن.. ما هم رفت و امدی باهاش نداریم در موردش حرف نزنیم بهتره… شاممون آمادس.. بریم شام بخوریم?

اردلان: البته.. ما اصلا اومدیم که دستپخت شما رو بخوریم بانو.. بفرمایید… یادم باشه یه پیشنهاد عالی هم براتون دارم..

با تعجب گفتم

🌸گلناز: پیشنهاد برای من? حتما.. سر میز شام صحبت میکنیم.. بفرمایید.. شبنم لطفا راهنمایی کن..

به شبنم یه لباس داده بودم مه اونو بپوشه.. با نمک و شیک شده بود.. شبیه خدمتکارا نبود.. اردلان هم ورانداز ریزی کرد و انگار که تازه یادش اومده باشه گفت

اردلان: راستی.. این خانوم جوون تصمیمشو گرفت? من به همچین کارمندایی برای عمارت خودم احتیاج دارم..

من پیشقدم شدم و گفتم

🌸گلناز: بله.. راستش منم بهش پیشنهاد دادم.. خودش هم بدش نیومده.. اما میگه ممکنه از پسش برنیام و شرمندگی بار بیاد.. اما من فکر میکنم یه هفته ازمایشی بیاد.. شما ببینید چطوریه.. نظرتون چیه..

امین که تا حالا ساکت بود و شبنم که از ترس من جرات نداشت مخالفت کنه هر دو با ناراحتی منو نگاه کردن امین دخالت کرد و گفت

امین: البته شبنم خودش کار کردن تو یه خونه کوچیک براش راحت تره..

🌸اردلان: نه امین جان.. کار کردن تو عمارت من باعث پیشرفتش میشه.. کارمندای زرنگ من به بخش های دیگه منتقل میشن.. بگذریم.. این صحبت ها به کنار.. عجب شامی.. غذای شمالی هم که هست.. عالیه من که دهنم اب افتاد.. به خدا صد تا اشپز هم نمیتونه اندازه یه زن خوونه دار واقعی خوب غذا درست کنه.. فک کنم علتش اینه خانوم خونه با عشق غذا درست میکنه..

نیم نگاهی به صبا انداخت و در حالی که برای خودش غذا میکشید به امین اشاره کرد و گفت

اردلان: تو مرد خوش شانسی هستی امین.. همسرت این خونه رو گرم نگه داشته اصلا انرژی این خونه انقدر خوبه من اومدم داخل گرمای عشق رو حس کردم.. امیدوارم همیشه همینجوری عاشق هم بمونید..

🌸لبخندی زدم و امین دستمو فشرد.. مشغول خوردن غذا بودیم و صبا همونجور ساکت و کمی هم ناراحت احتمالا از حرفای اردلان نشسته بود و زیاد غذا هم نخورد

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
4 سال قبل

ممنون از مدیر گرامی و نویسنده عزیز😉😀😁🤗😚😙😘😍 فقط تو این رمان هم بعضی جاها یک نقطه های کوچیک یجوری ناراحت کننده میشه😕🤒🤕😯🤐 اما خدا روشکر موردهای ناراحت کنندش زیادنیست😀😁خیییلی کوچیک و زیادبه چشم نمیاد/آنچنان تو ذوق نمیزنه/ نسبت به بعضی رمانهای دیگه•••• خدا روشکر🙏😇👼 این افراخان ازبچش/دخترش/ نخواست سوء استفاده کنه برعلیه بقیه مخصوصا زن سابقش گلناز /زن دومش/ مثل همونکاری که اون نیما دیوونه👿👺 داره با پسراش میکنه مخصوصن بچه کوچیکش که به زور زن سابقش برگردونه پیش خودش👣👀😱 ایشششش••••••••••

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x