رمان خان پارت 7

4.3
(27)

 

با شنیدن صدای آمله خانم، قدمی به عقب برداشت و ازم دور شد.
آمله خانم، وحشت زده به طرفم دوید و گفت:
-ای وای گلناز، خوبی؟
درد داشتم؛ زیاد. نفس نفس زنان نالیدم:
-آمله خانم، دارم میمیرم از درد.
سیلی محکمی به صورت خودش کوبید و بعد از پله ها بالا رفت. وارش ترسیده بود؛ این رو از نگاهش می خوندم.
از چی می ترسید؟ از اینکه بچه بیوفته؟
من که از خدام بود.
بعد از چند لحظه، خواست از پله ها بالا بره که سینه به سینه ی افراخان شد.
افراخان بازوش رو گرفت و محکم پرتش کرد به کنار و فریاد زد:
-بعدا به حساب تو میرسم.
چقدر بد شد…
چقدر بد شد که افراخان می فهمید من حامله ام. به طرفم قدم برداشت و جلوم زانو زد و با اخمی که میون دو ابروش خودنمایی می کرد، نگران لب زد:
-خوبی؟
خوب؟ توی صورت دردمند من اثری از خوب بودن دیده میشد؟
به سختی سرم رو به طرفین تکون دادم. دلم گریه می خواست! اونقدر که عقده ی همه ی این سالها که روی دلم بود خالی بشه.
اما دریغ از یک قطره اشک.
دستش رو زیر زانوم که انداخت، وحشت زد ضربه ای به بازوش زدم و با چشم های درشت شده گفتم:
-چیکار میکنی؟
چقدر صمیمیت! به خودم اجازه دادم بزنمش؟ اخمش وحشتناک غلیظ تر شد. از میون دندون های کلید شده اش غرید:
-خودت میتونی از پله ها بیای بالا؟ شاید پات شکسته باشه.
عجب! آقا دلش خوش بود. پس خداروشکر هنوز آمله خانم چیزی به چیزی بهش نگفته بود. پاسخی به افراخان ندادم. بهتر بود سکوت کنم تا شک نکنه. بلندم که کرد، چشم هام رو محکم بستم و روی هم فشار دادم.
این میون، پیرهنش رو هم توی دستم مچاله کردم.
از پله ها بالا رفت و بعد رو به آمله خانم گفت:
-میری دکتر رو بیاری؟
آمله خانم سری تکون داد و از خونه بیرون رفت.
آب دهنم رو پر سر و صدا فرو دادم و لب زدم:
-منو بزار پایین.

سرش رو که به طرفم چرخوند، از این هم نزدیکی حس کردم گونه هام گر گرفت.
چشم غره ای بهم رفت و چیزی نگفت.
آب دهنم رو پر سر و صدا فرو دادم:
-خودتون خسته می شی.
به معنای واقعی، متوجه شده بودم حالم خوب نیست! اصلا تکلیفم با خودم مشخص نبود. نه داشتم سوم شخص باهاش حرف می زدم و نه خودمانی!
از چند پله ی حیاط بالا رفت و وارد تراس شد.
آروم روی زمین نشست و تکیه ام رو به دیوار داد.
دستش رو روی پام حرکت داد و گفت:
-درد نداری؟
درد داشتم. اما نه توی پام. سرم رو پایین انداختم و سوالش رو بی پاسخ گذاشتم.
چند لحظه ای، سنگینی نگاهش رو روی خودم حس کردم. اما بعد، از جاش بلند شد.
با نگاهم دنبالش کردم. صدای بلندش باعث شد توی خودم جمع بشم:
-وارش، بیا اینجا
دلم به حالش وارش می سوخت. انگار داشت قربانی من می شد. وارش از آشپزخونه بیرون اومد. بدنش مثل بید می لرزید و به وضوح رنگ پریدگی صورتش رو می تونستم ببینم.
افراخان به طرفش هجوم برد، که با صدای نه چندان بلند من متوقف شد:
-چیکارش دارید افراخان؟ من خودم پام لیز خورد.
حالا نگاه تند و تیز افراخان روی من بود. امیدوار بودم باور کنه و کاری به وارش نداشته باشه.
با اینکه از وارش دلش خوشی نداشتم، اما اگر بچه چیزیش می شد، دست بوسش هم بودم!
توی این لحظات که افراخان به من خیره شد بود و توی نگاهم دنبال ردی از حقیقت می گشت، وارش بلافاصله از زیر دست در رفت و به بیرون از خونه دوید.
افراخان کلافه نفسی کشید و تکیه اش رو به دیوار داد.
از فرط درد، روی صورتم دونه های درشت عرق نشسته بود.
نمی دونم چقدر گذشت که آمله خانم همراه دکتر وارد خونه شدن. بدنم یخ کرد. دکتر و افراخان به طرفم اومد.
دست دکتر که روی دستم نشست، بلافاصله مشت کردم.
بدنم مثل یه حیوون بی پناه که توی دام یه شکارچی افتاده بود می لرزید. دکتر متعجب نگاهم کرد که نفس نفس زنان گفتم:
-سرده، درد دارم.
افراخان بدون اینکه منتظر حرفی از جانب دکتر باشه، دوباره بغلم کرد و بردم داخل خونه.
کنار کرسی نشوندم.
دکتر همونطور که به طرفم می اومد گفت:
-از پله ها افتادی؟ جاییت هم درد میکنه؟
قبل از من آمله خانم به حرف اومد:
-کمرش آقای دکتر.
اون اخم ریزی که میون دو ابروی دکتر نشست، حالم رو زیر و رو کرد. کمی جلوتر اومد و گفت:
-بزار کمرت رو ببی…
هنوز حرفش تموم نشده بود، که افراخان میون حرفش پرید و با مقداری خشونت گفت:
-این کار لازمه؟
تنها پاسخ دکتر، لبخند بود. دستش رو روی کمرم گذاشت و بعد کمی لباسم رو بالا داد. همون لحظه، افراخان با قدم های بلند از خونه بیرون رفت.
چشم هام رو بستم و محکم روی هم فشار دادم.
دست دکتر، روی دستم نشست.
سکوت و سکوت و سکوت!
با صدای ناباوری گفت:
-دختر تو حامله ای؟
پلک هام رو باز کردم. در کسری از ثانیه چشم هام لبریز از اشک شد. از کجا فهمید؟ از روی نبضم؟ لبخند پدرانه ای به روم زد:
-خیلی بیشتر باید مراقب خودت باشی.
و از جاش بلند شد و از خونه بیرون رفت. با دست هام صورتم رو قاب کردم. دلم نمی خواست آمله خانم این اشک هام رو ببینه.
صدای حرف زدن دکتر رو می شنیدم. اما اون میون، تنها چیزی که می تونست حالم رو از اینی که هست بدتر کنه، صدای ناباور افراخان بود:
-حامله اس؟

قطره اشک بزرگی روی گونه ام غلتید.
دست گرم آمله خانم، روی دست هام نشست.
لبخندی زد:
-نگران نباش.
نفسی عمیق کشیدم. آب دهنم رو اونقدر فرو می دادم تا بلکه بغضم بیشتر از این نشکنه.
کاش مامانم پیشم بود. کاش می تونستم بغلش کنم. اونقدر سفت و محکم که وجودم باهاش یکی بشه.
حالا من خودم داشتم مادر می شدم.
اما، از این حس مادرانه تا سر حد مرگ متنفر بودم.
پدر بچه ی من کی بود؟
همون کسی که به بی رحمانه ترین شکل ممکن من رو از خانواده ام جدا کرد. چند سال مثل خدمتکار توی خونه اش باهام رفتار کرد.
پاهام رو زیر کرسی فرستادم و آروم دراز کشیدم.
پتو رو تا روی شونه هام بالا کشیدم و چشم هام رو بستم.
صدای آه آمله خانم اومد، و بعد از جاش بلند شد. این رو از تق تق زانوهای فرسوده اش متوجه شدم.
دلم خواب می خواست؛ یه خواب ابدی.
البته دلم خیلی چیزا می خواست. ولی خب، قرار نبود هیچ وقت بهشون برسم.
گرمای کرسی باعث می شد پلک هام سنگین بشه.
اونقدر سنگین که بعد از چند دقیقه، خوابم برد و…
***
با احساس نشستن چیزی روی صورتم، تکونی خوردم و چشم هام رو باز کردم.
دیدن افراخان بالای سرم، اصلا منظره ی خوبی نبود.
سریع توی جام نشستم که اون هم به ناچار، عقب کشید.
زبونی روی لب های خشکیده ام کشیدم.
صدای آرومش اومد:
-خوبی؟ جاییت درد نمیکنه؟
سرم رو به نشونه ی منفی تکون دادم. حتی حوصله ی این رو نداشتم که دهن باز کنم و کلامی حرف بزنم.
نگاهم رو به نقطه ای نامعلوم دوخته بودم؛ اصلا دلم نمی خواست باهاش چشم تو چشم بشم.
گلوش رو با تک سرفه ای صاف کرد:
-میخوای بلند شی بریم بیرون، یکم هوا به سر و کله ات بخوره؟

با تعجب، نگاهش کردم.
بریم بیرون؟ باد بخوره به سر و کله ام؟
چی واسه ی خودش می گفت. انگار بعد از شنیدن خبر حاملگیم، زده بود به سرش. سرم رو به طرفین تکون دادم:
-نه.. نمیخوام.
قاعدتا باید عصبی میشد. اخم می کرد و تشر می زد. اما لحظه ای متفکر نگاهم کرد. چشم هاش رو ریز کرد:
-دلت چیزی نمیخواد؟
عجب. منظورش ویار بود؟ من دلم خیلی چیزا می خواست. اما قرار نبود هرگز اون هارو به زبون بیارم!
“آره” ی آرومی گفتم. مشتاق بهم خیره شد.
لب های خشکیده ام رو تر کردم. عیبی نداشت شانسم رو امتحان کنم؟
-مامانم..
گنگ نگاهم کرد، و شاید منتظر! با تردید ادامه دادم:
-دلم فقط و فقط مامانمو می خواد
باز هم همون اخم همیشگی، میون ابروهاش نشست.
عقب رفت و تکیه اش رو به دیوار داد و در همون حال، به نقطه ای نامعلوم خیره شد. چندان اهمیتی نداشت! من انتظار عکس العمل بدتر از این رو هم داشتم.
دستی به صورتم کشیدم و بلند شدم.
درد خفیفی توی کمر پیچید. همین باعث شد لبم رو به دندون بگیرم.
صدای نگرانش اومد:
-چی شد؟
چشم هام رو که باز کردم، نگاهی بیخیال بهش انداختم و بعد، با انزجار گفتم:
-هیچی… نترسید بلایی سر بچه تون نمیاد
در کسری از ثانیه از جاش پرید و خودش رو بهم رسوند.
در فاصله ی یک قدمیم که ایستاد، نفسم توی سینه ام حبس شد. در عین حال، با تخسی تمام خیره شدم توی چشم هاش.
از میون دندون های کلید شده اش غرید:
-اینجوری با من حرف نزن گلناز. می دونی که من چجور آدمیم.
ترس به دلم نشست. آب دهنم رو به سختی فرو دادم:
-مگه چی گفتم؟

نگاه خیره اش تا عمق وجودم رو می سوزوند.
عرق روی تمام تنم نشست.
آب دهنم رو به سختی فرو دادم و سرم رو پایین انداختم. حتی زل زدن توی چشم هاش هم ترس به دلم می نداخت.
دستش رو زیر چونه ام گذاشت و سرم رو به بالا متمایل کرد.
چشم هاش رو ریز کرد و شمرده شمرده گفت:
-دلم نمیخواد حالا که حامله ای، اذیتت کنم. سعی نکن من رو عصبانی کنی؛ متوجهی؟ الان هر چیزی بخوای در کمتر از چند ساعت واست فراهم میشه، اما فکر نکن می تونی از حاملگیت سو استفاده کنی
بغض گلوم رو گرفت. سعی کردم وقتی حرف می زنم، صدام نلرزه؛ و نمی دونم تا چه حد موفق بودم:
-من… مگه چی خواستم؟ خلاف شرعه؟ بعد از این همه سال دیدن مامانم چیز چندان بزرگی نیست.
کلافه سری تکون داد:
-گیریم که من هم مشکلی نداشته باشم، خانواده ی تو رو از کجا پیدا کنم؟ از وقتی از روستا رفتن خبری ازشون ندارم
چونه ام لرزید، مثل دلم! میون یک مشت غریبه داشتم لحظه به لحظه ی جوونیم رو می گذروندم. به بدترین شکل ممکن.
-وقتی بهشون گفتین برن، هیچ جایی رو براشون مشخص نکردین؟ مگه میشه همچین چیزی.
حرفی نزد.
فقط در کمال خشم و عصبانیت بهم خیره شده بود.
دستش رو به ته ریشش کشید و بعد از نفسی عمیق، با بی میلی گفت:
-پیداشون می کنم. اما بهت گفته باشم از این خبرا نیست شب و روز بخوای بری ور دل مامانت.
کور سوی امید توی دلم روشن شد.
اون لحظه حس کردم چقدر می تونه آدم خوبی باشه؛ فقط خوب! و نه دوست داشتنی.

نمی تونستم مانع نشستن اون لبخند روی لبم بشم. با این حال، پر شدن چشم هام از اشک می تونست همه چیز رو خراب کنه.
نگاهش به لب هام، به لبخندم نبود!
چونه ام رو توی دستش گرفت. نه با خشونت، و نه با ملایمت.
لحنش کوبنده بود. در حدی که نمی تونستم نه بگم!
-دیگه حق نداری گریه کنی، تو این خونه چیزی برای تو کم گذاشته نمیشه که چپ میری، راست میای آبغوره میگیری.
آب دهنم رو به سختی فرو دادم. درست می گفت، هیچ چیزی توی این خونه برای من کم گذاشته نمی شد جز مهر و عاطفه.
جز عشق و محبت! گناه من این بود توی خانواده ای بزرگ شده بودم که عشق و محبت حرف اول رو می زد.
خانواده ی کوچیک من، شاید نیازمند بودن. اما هیچ وقت فقر محبت رو حس نکردم.
اینجا، پول بود، غذا بود. ولی عشق و محبت نبود.
تمام اعضای خونه انگار با همدیگه سر جنگ داشتن؛ انگار دشمن خونی همدیگه بودن.
و من این وسط یه قربانی بزرگ بودم.
شاید باید خدا رو شکر می کردم که خدا مال و اموال زیادی بهمون نداد.
رشته ی افکارم، با شنیدن صدای دوباره ی افراخان، پاره شد:
-با توام دختر
سری تکون دادم و با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می اومد لب زدم:
-بله؟
نگاهش خیره بود و نگران. هر جند می تونستم برق خوشحالی رو همون میونش ببینم. منتظر نگاهش کردم تا حرفش رو بزنه:
-گفتم میخوای بریم بیرون؟
سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم. دلم جنگل می خواست.
به یاد بچگی هام.
دلم می خواست موهام رو باز کنم و پاهام رو توی آب سرد چشمه فرو کنم. قدمی به عقب برداشت و گفت:
-توی حیاط منتظرتم
و بیرون رفت. نفسی عمیق کشیدم و بعد از برداشتن روسریم از روی زمین، جاوی آینه ی کوچیک و غبار گرفته ی روی دیوار رفتم.
روسری رو سرم کردم. دستم روی سیاهی زیر چشم هام کشیدم.
شاید همه چیز خوب می شد.
شاید می تونستم به فردا امید داشته باشم؛ برای بهتر شدن!

کمی بعد از اینکه آماده شدم، از خونه بیرون رفتم.
افراخان توی حیاط مشغول حرف زدن با احمد بود. با دیدنم، حرفش رو قطع کرد.
متوجه شدم داشت چیزی رو به احمد می گفت که من نباید متوجه می شدم.
آب دهنم رو فرو دادم:
-بریم؟
سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد. رو به احمد آروم گفت:
-یادت نره چی بهت گفتم
احمد باشه ای گفت و بعد از خداحافظی سرسری، از خونه بیرون رفت. کنجکاو شده بودم اما نمی تونستم از افراخان سوالی بپرسم.
آمله خانم رو ندیدم که ازش خداحافظی کنم، بنابراین بدون هیچ حرفی پشت سر افراخان از خونه بیرون رفتم.
دستم رو سفت گرفت و گفت:
-یه لباس گرم تر میپوشیدی؛ اینجوری که سرما میخوری.
بودن دستم میون حصار انگشت هاش، حس خوبی رو بهم القا نمی کرد. به علاوه مدام به این فکر می کردم محبت هاش فقط و فقط به خاطر بچه اس.
بینمون سکوت سنگینی برقرار بود. دلم می خواست یه چیزی بگه؛ سعی کنه این حس لعنتیم رو عوض کنه.
دقیقا همون لحظه به حرف اومد، کاش از خدا یه چیز دیگه می خواستم!
-بچه دختره یا پسر؟
ابروهام از فرط تعجب بالا پرید. واقعا متوجه نبود یا وانمود می کرد متوجه نیست؟ لب زدم:
-فعلا مشخص نیست.
لبخندی به پهنای صورت زد. نفسی عمیق کشید:
-باید پسر باشه.
به فکر فرو رفت. من همچنان در کمال تعجب بهش خیره شده بودم. نمی دونستم باید در جواب حرفش چی بگم.
بعد از چند لحظه گفت:
-اسمشو میزارم دامون.
دامون؟ اسم قشنگی بود. اما من امیدوار بودم یا هرگز این بچه به دنیا نیاد، و یا دختر باشه.
آروم گفتم:
-دامون یعنی چی؟
لبخندی به پهنای صورت زد. پررنگ و با اشتیاق:
-یعنی جنگل.
و حالا نوبت من بود که لبخند بزنم. جنگل؟ دوست داشتم.

دلم می خواست من هم نظرم رو بدم.
بگم از چه اسمی خوشم میاد و دلم می خواد جنسیت بچه ام چی باشه.
اما ترجیح دادم سکوت کنم تا رشته ی افکار خوشش پاره نشه!
به جنگل که نزدیک و نزدیک تر می شدیم، لبخند روی لبم پررنگ تر می شد.
چند سال بود که نیومده بودم؟
کاش می شد یه کلبه ی جنگلی داشته باشم و تمام شب و روزم رو توی اون بگذرونم.
افراخان دستم رو سفت گرفت و گفت:
-حواست باشه نخوری زمین
چه دلیلی داشت روی سطح صاف من زمین بخورم؟ انگار مدام دنبال بهانه بود تا دستم رو بگیره؛ و هربار سفت تر از قبل!
انگشت هاش رو لا به لای انگشت هام رد کرد و بعد گفت:
-میدونی خیلی بزرگ شدی؟
نه خب؛ قرار بود بعد از این همه سال هنوزم همون دخترک چهارده ساله باقی بمونم.
به تکون دادم سرم اکتفا کردم که ایستاد. بنابراین من هم ایستادم.
اما خب نگاهم فقط و فقط به چمن ها بود و بس.
صدای کوبنده اش اومد:
-اما هنوزم مثل بچه ها سرتق و لجبازی
سرم رو بالا آوردم. بی مهابا توی چشم هاش خیره شدم و گفتم:
-نه… نیستم.
نیشخندی روی لب هاش نقش بست. این نیشخندهاش، از هزار فحش برای من اذیت کننده تر بود:
-از نگاهت کاملا مشخصه
باز هم سکوت کردم.
در مقابل افراخان مگر میتونستم کاری جز سکوت انجام بدم؟
نه هرگز. هرچند می دونستم الان اگر بزرگ ترین قانون های افراخان رو هم بشکنم، به خاطر بچه چیزی بهم نمیگه.
زیر نگاهش داشتم آب می شدم.
با تته پته گفتم:
-نمیریم زودتر؟
بدون هیچ حرفی به حرکت افتاد. من هم پشت سرش کشیده می شدم.

نزدیک رودخونه که رسیدیم دست رو رها کردم و جلو رفتم. شلوارم رو کمی بالا دادم و دامنم رو توی دستام جمع کردم.
روی سنگ کوچیکی نشستم و پاهام رو توی آب سرد رودخونه فرو کردم.
سرماش بند بند استخوون هام رو لرزوند.
لرزی زدم که صدای افراخان اومد:
-سرما میخوری گلناز
چیزی نگفتم و به یاد بچگی، پاهام رو توی آب تکون دادم.
افراخان زیر درخت نشستم و تکیه اش رو بهش داد و بعد از چند ثانیه گفت:
-چه حسی داری؟
سرم رو به طرفش چرخوندم. لبخندی روی لبم نشوندم:
-از چی؟
نفسی عمیق کشید؛ پر صدا!
-از اینکه حامله ای. قراره تا چند وقت دیگه مادر بشی.
هوم… یه چیزی توی مایه های حس تنفر عمیق!
لبخندی به پهنای صورت زدم. لبخندی از سر انزجار که شاید درصد کوچیکی از تنفرم رو نشون می داد. با این حال در همون حالت، آروم لب زدم و گفتم:
-حس خوبیه.
خیلی خوب! نمی دونم متوجه ی دروغ بزرگم شد یا نه. اما خب به هر حال لازم می دونستم صاف توی چشم هاش زل نزنم، و از حس نفرت انگیزم چیزی نگم.
به هر حال فعلا به عبارتی کارم پیشش گیر بود.
برای دیدن مامان و بابا نباید زیاد از حد سرتق بازی در می آوردم.
از جاش بلند شد و به طرفم قدم برداشت. کنارم روی زمین نشست و سرش رو به طرفم چرخوند و گفت:
-میخوام وارش رو طلاق بدم
چشم هام از شنیدن این حرف درشت شد. من هیچ وقت انتظار چنین کاری رو ازش نداشتم.
چون اون روز شوهر و مرد زندگیه خودم نمی دونستم که وارش برام یک رقیب بزرگ باشه.
با تعجب گفتم:
-برای چی؟ گناه داره
اخمی غلیظ میون دو ابروش نقش بست. عجب! تکلیفش با خودش مشخص نبود:
-یعنی چی که گناه داره؟ تو با حضور اون توی خونه مخالفتی نداری؟

گلوم رو با تک سرفه ای صاف کردم. انگار داشتم شدیدا گند می زدم.
سرم رو پایین انداختم و به تصویر خودم توی آب رودخونه خیره شدم و لب زدم:
-میشم… ولی خب اون چه گناهی کرده؟
با عصبانیت غرید:
-گناهش اینه که اجاقش کوره.
چقدر یه آدم می تونست سنگدل باشه؟ اگر افراخان بچه دار نمی شد، اون موقع وضع تغییر می کرد. حرفی نزدم.
بعد از چند لحظه که سکوت بینمون بود، گفت:
-نمی خوام وارش توی خونه عذابت بده. مطمئنا دنبال هر راهی می گرده که بچه ات رو بندازه.
درست می گفت؛ اصلا کاش میموند و همین کار رو می کرد.
آب دهنم رو به سختی فرو دادم:
-اگر طلاقش بدین، کجا میره؟
شونه هاش رو بی تفاوت بالا انداخت. دستی به سیبیل هاش کشید و آروم گفت:
-میره خونه ی ننه باباش.
دیگه چیزی نگفتم. می شد گفت به من ربطی نداره. من هر چیزی هم می گفتم، اون تصمیم خودش رو گرفته بود.
بنابراین حرف بیخود، فقط باعث می شد بهم شک کنه.
پاهام رو مثل بچه ها، توی آب رودخونه تکونی دادم.
بعد از چند لحظه پرسیدم:
-کی میشه مامانم رو ببینم؟
به نقطه ای نامعلوم خیره شد. دستش رو بالا آورد و دور شونه هام انداخت.
از این کارش غرق در تعجب شدم و تقریبا میشه گفت چشم هام گرد شدن!
نفسی عمیق کشید و لب زد:
-میبینی همین روزا. نگران نباش
لب هام به لبخند کش اومد. باورم نمی شد.. چند وقت دیگه مامان و بابا رو می دیدم.
بعد از این همه سال.
حالا احساس می کردم اون دستی که دور شونه هام حلقه شده، می تونه بزرگ ترین پشتوانه برام باشه.

 

کانالمون فراموش نشه

لینک و کپی کنید و در تلگرام پیست کنید

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x