رمان خورشید و ماه پارت 7

4.3
(4)

اینکه ممکن ۷ تا خط ساده نباشه داشت دیوونم میکرد رو به زینب گفتم بیا بریم بیمارستان
زینب هم دست کمی از من نداشت فقط با تکون دادن سرش موافقت کرد
سوار ماشین که شدیم بدون هیچ حرف دیگه ای بین من و زینب به سمت بیمارستان رفتیم
زینب من جلوی بیمارستان پیاده کرد و خودش رفت تا ماشینش پارک کنه و بیاد
وارد بیمارستان که شدم به طبقه ۲ رفتم مامان و بابا هر دو اتاقشون. اونجا بودن
توی اسانسور بودم که صدای جیغ زنی رو شنیدم. و اولین فکری که به ذهنم رسید این بود
که حتما یکی چاقو خورده یا چه میدونم شاید هم مرده
اما ای کاش زمان توی اون اسانسور وایمیستاد
ای کاش در این اسانسور باز نمیشد
ای کاش های زیادی توی سرم جا گرفته بود
که….
با بیرون اومدن از اسانسور
مامان دیدم که داشت جیغ میزد گریه میکرد
سریع به سمتش رفتم یه عالمه دکتر و پرستار دور مامان بودن
رو بهش با نگرانی گفتم : مامان جان چی شده حرف بزن تو چرا اینجایی الان باید تو اتاقت باشی
با گریه نگاهم کرد و گفت : بابات رفت
ماهوشم بابات رفت بدبخت شدیم
مادر حالا من چکار کنم ماهوش چکار کنم
شک بدی بهم وارد شده بود طوری که فکر میکردم مامان داره باهام شوخی میکنه
زانو هام شل شد و بقلش رو زمین افتادم
انقدر شک شده بودم که یادم نمیومد الان کجام یا دارم چکار میکنم تا به حال تو همچین حالت مزخرفی قرار نداشتم
به دیوار روبروم نگاه کردم
و همه چیز سیاه شد برعکس سفیدی دیوار روبروم همه چیز سیاه شد

و
چقدر متضاد های زیادی در زندگی ماهوش وجود داشت
خورشید و ماه
سیاهی و سفیدی

……..
میخواستم چشم هام باز کنم که نور به شدت داشت چشم هام اذیت میکرد
با باز و بسته کردن چشم ام
کم کم
چشم هام باز کردم بعد از چند ثانیه چشم هام که به نور عادت کرد و همه چیز رو به یاد اوردم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ماهک
ماهک
1 سال قبل

تا اینجا که عالی بود عزیزم❤❤

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x