مشت آیدا با ضرب سمت صورتش میرفت که میان هوا شکارش کرد، مشتش که نه، مچش را…
-بهتره شرّ و ور نبافی وقتی خبرِ چیزی رو نداری فهمیدی یا نه!؟
فکّ مردانهاش سفت و پرحرص خم شد تا صورت آیدا.
آیدا ناله کرد و دلم ریش شد.
-ولش کن…
نگاه به خوننشستهی مرد از گوشهی چشم شکارم کرد و قدمِ برداشته را عقب برگشتم.
-بهتره بری ردّ کارت، اینجا چیزی نیس که به تو مربوط باشه.
نبود! پس آنهمه تهمت، آنهمه قضاوت، آنهمه تحقیر و حتی آن بوسهی بیاجازهی چندشآور!
-تواَم این بچه بازیا رو تمومش کن، بخیهت خون افتاده احمق…
-احمق نبودم که عاشق توی بیشعور نمیشدم، ولم کن…
-بذار پرستار و صدا کنم انقده وول نخور…
اونم رفت، دیگه تموم کن…
نگاهش به آیدا، روی حرفش با من بود!
-بره، دست از سرم برداره…
نگاه گیج و درماندهام از سرخیِ راهافتاده بر مچبندِ سفید آیدا تا کجخندِ عجیب کنج لبش رفت.
-نمیخوامش…نه خودش و نه رفاقتشو…دیگه تموم شد برام…مرد…
صدای ترک خوردن غرورم، از قلبم بلندتر شد!
در این اتاق کسی صدایم را نمیشنید!
انگاری چشمها بسته و گوشها پُر باشند!
شاید زمان لازم بود تا این زخمِ باز بیش ازین چرکی نشود.
اصلاً همین زمان، شد امیدم، برای دل کندن و بیرون زدن…
#پارت_49
***
-ساچلی جان بابا اومدی؟
-بله بابا.
نچرخیدم عقب، دم عمیقی گرفتم و گریهی بیصدایم را خفه کردم.
-چی شده باباجان چرا صدات گرفته!؟
در کمد را بیشتر باز کردم و کامل درونش فرو رفتم.
-نه بابا.
-خوبی باباجان؟
گلویی صاف کردم بلکه صدای بغضدارم بهتر شود و آرام دست چرخاندم میان کمد چوبی،
یادگار مادر بود، تنها یادگارش…
-بله باباجون خوبم.
کمد بینوا زوارش در رفته بود که رهایش کرد.
یعنی بردنیها را برد و دور ریختنیها را گذاشت، درست مثل پدر علیلم، منِ بیمار
و حتی نوزاد یک ماههاش…
رفت و بیرحمانه جای خالیاش را درون سینهام جا گذاشت…
ارمغانش برایم بیپناهی بود، بیتکیهگاهی،
بیمادری…
مادری که اگر بود امروز یک غریبه دلسوزیاش را خرجم نمیکرد و یک آشنا به جرم بیتکیهگاهی سنگسارم نمیکرد…
-این چادر چیه سرت؟ رفتنی مانتو تنت بود که بابا…
دزدکی اشک چشمم را گرفتم، سیاهچادرِ آن زن، عجیب حامی شد!
امروز چندین بار جانم را خرید…
چه میدانستم تازه شروعش است و همین چادریِ کرپِ ژُرژت، وصلِ بخت سیاهم خواهد بود!
#پارت_50
-کارگرای عمارت حاجی سرشون شلوغ بود مانتومو گم و گور کردن. مادرشوهر آیدام دید اینجوریه، چادرش و بهم داد که بتونم بیام خونه.
-حالا تو کمد دنبال چی میگردی نصفه شبی باباجان؟
صدای جیرجیر که آمد، نرم چرخیدم سمتش.
نیمخیز شده، روی تخت فلزیِ قدیمیاش تماشایم میکرد.
چه خوب سوسوی چراغِ کوچک قرمزی که به اسم چراغخواب در پریز بالاسرش زده، فقط همان یک متریاش را کمی روشن میکرد…
-دنبال کیف پولمم، آژانس بیرونه…
-چرا با آژانس اومدی، کلی پول میگیره الآن…اسنپ نبود مگه؟
چه میگفتم؟ کیفم هم جا ماند، موبایلم هم، آبرویم هم، عزّتم، روحم، جسمم…اصلاً همه چیزم…
-گوشیم شارژ نداشت بابا، تو بخواب من برم پول راننده رو بدم بیام.
-دیر وقته…بمون باهات بیام…
دست انداخت به زانوهای بریدهی بیجانش.
-اون ویلچرمو هل بده اینور…
-نمیخواد باباجون، قربون پاهات برم من. سوره پامیشه میبینه نیستی گریه میکنه. میرم زودی میام، راننده پیره به خدا عینِ آقابزرگه.
پدر ۸۰ سالهاش را میگفتم، پیر بود اما ماشالله خوشصحبت…
کنارش مینشستی مغزت را میخورد.
-یعنی هر پیر ورّاجی دیدی شکل بابای منه!
#پارت_51
نزدیکتر شدم و چشمِ بینایش همراهیام کرد، نخودی خندیدم و مردانه خندید برایم.
-دخترهی نمکنشناس میگم دیگه برات نخودچی نخره…
رسیده بودم بالای سرش که نور چراغ همان یک چشم بینایش را هم زد.
از فرصت استفاده کردم و تا پلک بست، بوسهای بر پیشانی چیندارش نشاندم.
جوانیِ پدرم را همین خطهای بیانصاف دزدیده بودند…
-الهی من قربون آقابزرگم و نخودچیاش و پسر خوشتیپش باهم برم.
“خدا نکنه”ی پر عشقش، آبی بود بر آتشِ سوزان دلم…
-درد نداری؟ اگه داری بگو آمپول بزنما بابا…
رد شدنی لیوان آبش را پر کرده کنار دستش گذاشتم، بوسهای هم بر موهای خوش عطر سوره زدم.
وروجک غلتی زد و بیشتر زیر تخت پدر رفت!
سرجنبان کشیدمش تا روی تشک.
دخترک بلا با تمام سنگینی، رختخواب من را هم پهن کرده و به تشک خودش چسبانده بود که برگشتم خانه، بیدار شود و مچم را بگیرد…
بوسهی دوم را فرق سرش زدم، عطر موهایش خودِ آرامش بود، همانکه بدجور بیتابش بودم.
-بخواب باباجون، من الآن میام.
#پارت_52
راوی🪷
-سوره دست به اون چاقو نزن! تیزه…
ترسخورده فریاد زد و سوره بیخیال چاقو را زمین گذاشت.
بعد از آن شب حتی اسم چاقو میترساندش، تیزیاش نه، نزدیکیاش به عزیزانش…
-میخوام سیب پوست کنم برای باباجی.
دختربچه، شاکی دستش را بر زیرانداز کهنهی روی زمین عمود کرد و عقب چرخید.
-نمیخواد، تو با مریمگُلی بازی کن…
مریمگلی، عروسک پارچهایِ محبوبش، موحنایی مثل خودش، هنر دستِ خواهر…
-مریمگلیم دلش سیب میخواد. مگه نه مریم گلی؟
گوشش را به لبهای پولکدوزیِ عروسک چسباند و ساچلی سری برایش جنباند.
-به مریمگلی بگو الآن دستم خالی میشه میام.
دستش را که بر پیشانی کشید سوره با شیطنت خندید.
-اینجات گِلی شد مامانی…
ده سال بیشتر نداشت که سوره به دنیا آمد، زبان که باز کرد برایش شد مامانی…
-کجا!
چشمان عسلی سوره با لذت از پیراهن قرمزِ گلدار خواهر، تا موی بلندِ بافتهاش آمد و انگشت بالا کشید.
-اینجا…
این رمان پارت هاش خیلی کوتاهه و بی سرته هست بی زحمت یکم بیشتربزار ممنون
دیالوگاش قاطی نسست وقتی چن نفر باهم تو یه محیط هستن یا من متوجه نمیشم