دختر “عوضی”ای حوالهاش کرد و به سرفه افتاد.
همین یک کلمه، حکم قصاصش شد…
-الماس عمارتتو گذاشتی رفتی شبیخون زدی به کاهدونِ همسایه!
پیرمرد غرید، با خشم و تأسف…
پسر تلخخندی زد و دستش را میان جیب سر داد!
-بوسه به پای کعبهرفته زدن، حلالِ واجبه حاجی!
ژست مُحِقّش کنایه به پدرش بود.
-بوسه زدم به پات و مریدت شدم.
سنگینیِ طعنهاش، میان جمعی غریبه!
لرزه بر تندیس پرغرور پیرمرد انداخت.
صدای تعجب پشتیها که بلند شد پیرمرد تهدیدوار انگشت اشارهاش را بالا کشید.
-تو با چه جرأتی حماقت خودت رو با مصلحت من…
دندان سایید و “لاالهالاالله” گویان، دم عمیقی گرفت.
دستش را با خشم پایین کشید، تسبیحِ میان انگشتانش، جورکش خشمش شد.
دانههای یسرش یکباره از هم پاشیدند و فرش زیرپا شدند، پیرمرد خشم فرو خوردهاش را در قالب تکبیتی کوتاه، کوبنده زمزمه کرد.
-هوس هر چند گستاخ است، عذرش صورتی دارد…
به یوسف می توان بخشید، تقصیرِ زلیخا را.
پسرکش همیشه اهلی بود، موم میان دستش، دلیل این سرکشیاش را نمیفهمید و بهتر میدید به پای وسوسهی سیب و حوّای خوشسیمای مقابل بنویسدَش.
-یزدااااان؟
پیرمرد با عصبانیت چشم از دخترک گرفت و فریاد زد. پسرک دیلاقِ پشتی یکّهای خورد.
-بله حاجبابا؟!
#پارت_26
یزدان تیز خودش را از میان جماعتِ تماشاچی جلو کشید. دست به سینه خیرهی نیمرخ پدر و دهان حاکمش ماند.
-بفرستشون برن.
-کیا رو حاجبابا؟؟!
پاچهخوارانه پرسید، مثل همیشه.
پسر چهارمِ حاجی بود، از زن دومش، جاهطلب بود و عاشق جایگاه پدر…
-اون جماعتِ گوشتیز کردهی بیرونو، بفرستشون برن.
یزدان چَشمی گفت و پیرمرد از گوشهی چشم نظری به عائلهاش انداخت.
حالا که نوبت سوگلیِ خاندان بود، همگی سراپا چشم و گوش شده و بیصدا منتظر حکم پدرشان بودند، منتظر عدالت همیشگیاش…
برادر نازداشتهشان با دختری در ارتباط بوده و با جسارت به این بیآبرویی اعتراف میکرد، آنهم کجا؟ در مجلس عقدش! جلوی دهها جفت چشم شاهد و ناظر…
– به حاج خانومم بگو حلوا بار بذاره…زلیخا، یوسفشو به گناه کشیده!
– چشم حاجبابا.
گوش پسر به اوامر پدر امّا چشمان سبز دخترکُشش، موذیانه و با ناباوری داشتند صحنهی داغ روبرو را میبلعیدند،
برای مشتولُق از مادر عزیزش.
-توو این عمارت، فعلاً عزاست!
یزدان لب گزید و نگاه پر شررش را از دخترک فتنهی زیر پایشان گرفت.
گیسو کمندِ چشم طوسی…
سلیقهی برادر جان بدک هم نبود!
-چشم حاجبابا السّاعه میرم.
او که رفت پیرمرد با افسوس سری برای پسر عزیزکردهاش جنباند.
#پارت_27
-نمیذارم شرف حاج بشیر علمدارِ دست چارتا ملیجک و جارچی بشه…
فقط بحث شرافت نبود! حرف آبرویش بود، عزّت و احترامش و بالاتر از آن اعتباری که ذرّهذره تا به امروز جمع کرده!
سالها از حلال و حرام گفته بود، از حق و ناحق… و حالا شاپسر خودش فعل حرامی به این بزرگی را آنهم آشکارا…
-این آرزوشون رو به گور میبرن که بتونن طبل رسوایی حاج بشیر رو توی شهر بزنن.
-من هیچ کاری نکردم…
پیرمرد نجوای بیجان دخترکِ بیمار را شنید امّا نشنیده گرفت.
همانطور که با جدیت چرخی به پاشنه میداد تا از آن مکان نکوهیده و نجس بیرون برود، فتوایش را آشکارا اعلام کرد. بدون آنکه نیمنگاهی به دخترک نالان بیندازد، همانکه برایش حکم میبرید!
-%8
آخرین دیدگاهها