۲ دیدگاه

رمان خیالت پارت 29

4.7
(17)

 

رسیده بود زیر پای دختر، خودش را بالا کشید و بی‌هوا دست انداخت دو طرف کمر ساچلی.

رسیده بود زیر پای دختر، خودش را بالا کشید و بی‌هوا دست انداخت دو طرف کمر ساچلی.

#پارت_124

– میفتی زبونم لال یه چیزیت میشه دختر، بیا پایین من می‌رم…

– ولم کن… بابام… بابام یه چیزیش شده…

بی‌قرار گفت و تکانی به تنش داد.

دست و پا زدنی ناخواسته لگدش گرفت به سینه‌ی داریوش و شرمنده شد.

– می‌دونم نگرانشی، اما بذار من برم.

دخترک بغضش را بلعید و سری بالاپایین کرد.

داریوش که با احتیاط پایین کشیدش، سر به زیر خود را تا در کشید.

– زنگ بزن پری…

نگاه نگران جوان از چانه‌ی به خون‌نشسته‌ی دختر تا زانوی پاره‌ی شلوارش رفت و سر بالا کشید.

– سوره جان عمو گریه نکن…من الآن میام پیشت.

چنگ زد به آجر بالایی و خزید روی دیوار…

– همینجوری نمون…زنگ بزن پری…بیمارستان…چه میدونم یه جایی…

نشست بالای دیوار و پایش را یک‌وری آویزان کرد!

– عمو باباجی! باباجی مرده!

نگاه ملتمسِ سوره که تا بالای دیوار کشیده شد، جفت پا پرید داخل حیاط.

– نمرده دخترم گریه نکن! خوب میشه.

تیز… کلید روی در را چرخاند و خود را به یاسین رساند.

ویلچر چپ شده‌ را از زمین بلند کرد و دست انداخت پشت گردن مرد،
تا خواست تنش را صاف کند سوره زانوهایش را کیپ کرد…

#پارت_125

– نه نمی‌ذارم، نمی‌ذارم باباجی‌م‌و ببری…

دستان کوچکش را جلو کشید و گرد کرد دور سر پدر.

گریه‌کنان خود را سپر مرد کرد و دست داریوش نوازش‌وار بر موهایش کشیده شد.

– نمی‌برم سوره…می‌خوام کمکش کنم عمو جون…

– سوره بیا کنار خفه‌ کردی باباجی رو!!

ساچلی بود، کلافه دستان سوره را کنار زد و گوش چسباند به سینه‌ی پدر.

– بابا اون قرص صورتیش‌و خورد امروز؟

– نمی‌دونم!

سوره چشمان خیسش را در حدقه چرخاند و سری بالا انداخت.

– نه نخورد…

همیشه همین بود، تا یادآوری نمی‌کرد، قرص زیر زبانی‌اش را نمی‌خورد.

– نمی‌زنه! قلبش نمی‌زنه…

زمزمه‌ی پر ترسش صدا گرفت و سوره جیغ کشید…

– بس کن…داری بچه رو می‌ترسونی…

دخترک که برای احیا روی تن پدر خیمه زد، داریوش شانه‌اش را عقب کشید.

– ولم کن… نمی‌تونه ما رو تنها بذاره… نباید بمیره، حق نداره بره…

هُلی به تن داریوش داد و دستش از شانه‌ی دختر جدا شد،
اما فاصله نگرفت، نزدیکش ماند و خیره‌ی لب‌هایِ از بغض لرزانش…

– بره من می‌میرم… نه نمی‌ذارم…

 

#پارت_126

اشکی از گوشه‌ی چشم دختر چکید و دل مرد در سینه مچاله شد.

– من هستم… نمی‌ذارم چیزیش شه.

بی‌ریا گفت و دست برد به تی‌شرت سفید ساده‌اش،

– تو برو دفترچه‌ش‌و بیار…

با یک حرکت کندش و خودش را جلو کشید. شروع کرد به تا زدن لباس و نگاهِ جاخورده‌ی دختر به پهلو چرخید.

– نداره… یَ… یعنی باطل کردن… به… به خاطر کارش…

از گوشه‌ی چشم معذّب شدن دخترک را دید، امّا نگاهش نکرد.
سر یاسین را بلند کرد و با احتیاط گذاشتش زیر سرش،

– یک، دو، سه…

کف دستش را چسباند بالای سینه‌ی یاسین و با دست بعدی شروع کرد نقطه‌ای فشردن.

– برو مدارکش‌و بیار… دواهاش…اصن هر چی ازش هست و بیار… بدو…

خم شد روی صورت یاسین، نفسی داد و دخترک خجالت‌زده در جا زد.

سر بلند کرد و دوباره شروع کردن به فشردن سینه‌اش، دقیق و منظم.

– ساچلی…

ناغافل بود، حسرت کهنه‌ی دلش، فقط بی‌موقع پرید.
نگاهِ متعجبِ دختر را دید و اصلاحش کرد.

– ساچلی خانوم آدرس و دقیق گفتی؟ نرن کوچه بالایی باز!

تشابه اسمی کوچه‌ها… نابلدها یک و دو را اشتباه می‌رفتند.

– مدارک‌و بیارم می‌رم سر کوچه…

دوید تا خانه و مرد شمارش‌کنان خیره‌ی قدم‌های پرشتابش…

خیالش هم نمی‌رفت، دوره‌ها‌‌ی امدادی که برای مربی‌گری گذرانده، اینجا به کارش بیاید.

در خانه‌ی یار و برای نجات عزیزترینش!

#پارت_127

***
صدای تق‌تقِ ‌آشنایی آمد و پیرمرد گوش‌ تیز کرد.

مهلت در زدن نداد، همانطور که ذکر می‌گفت، گوشه‌ی لبش بالا رفت.

– بفرما توو سیمین خانوم!

درز در به آرامی باز شد و نگاه بالاچشمی پیرمرد از کتاب قطورِ میان دستش تا پیرزن مردّد میان در پرید،

– بفرما… غریبه نیست همه خودی‌اَن…

پیرزن حتی نگاهش نکرد، بی‌حرف داخل شد و دو جوان، مضطرب عقب چرخیدند.

بیشتر از ربع ساعت بود که بلاتکلیف مقابل میز کار پیرمرد ایستاده بودند و پیرمرد در کمال خونسردی سرگرم مطالعه…

– اگر این بین غریبه‌ای‌ هم باشه؟!

خیره‌ی پیرزن، پوزخند معناداری زد.

– اون منم و شما!

نگفت ما! چشمان بی‌روح پیرزن نگذاشتند.

سال‌ها بود زیر سقف یک عمارت زندگی می‌کردند و از هم جدا!

– سرپا نمون حاج‌خانوم، قصّه درازه، بفرما بشین…

ابرویی بالا داد و اشاره زد به تک صندلی خالیِ روبرو، همانکه عمری چشم ‌به راه بود.

پیرزن که دوباره نادیده گرفتش، کتاب را صدادار بست.

– خب پسر؟

گذاشتش روی میز چوبی‌ و عینک مطالعه را به آرامی از چشم دور کرد.

رهایش کرد روی سینه و تکیه‌اش را به صندلی سپرد.

نگاهِ مطمئنش؟ آرامشِ قبل طوفان بود و لبخندِ کنج لبش؟ زنگ هشدار…

– این خبر خجسته رو خودت به مادرت می‌گی یا …

#پارت_128

– الآن نه حاجی!

صورت آشفته‌ی دانا چرخید جلو، بازی‌‌های پیرمرد تمامی نداشت امّا دل مادرش بازیچه نبود…

– چیه پسر! نمی‌خوای به مادرت بگی عروس‌دار شده! خوش‌خبری که بهتر از بی‌خبریه…

یک‌سره گفت، بی‌مکث و با لذت… نگاه مردّد پیرزن که تا دخترک کناریِ دانا کشیده شد، لبخند محوی زد.

– این نه سیمین خانوم، اون… یکی!

با بدجنسی سرش را به پهلو پرت کرد و پیرزن بینوا سر جایش تکانی خورد.

چیزی ته دلش فرو ریخت اما آرامشش را حفظ کرد.
تکیه‌اش را به عصای چوبی داد و انگشتان لرزانش دور دستگیره مشت شدند.

– حاج خانوم من…

دانا دل‌نگران چرخید تا مادر و پیرزن آه پر حسرتی کشید.

از عصرِ آن روز نفرین شده، برایش حاج خانوم شد!

عصر دامادی‌اش…عصری که راز سر به مهر خانه فاش شد، تصادف شد و شادی‌شان عزا…

پسرکش تا پای مرگ رفت و وقتی برگشت، نه پدر، پدر شد و نه او مادر.

– اَ… اگه اجازه بدی برات می‌گم قضیه رو…

دستپاچه جلو رفت، نگاه دلگیر مادر را دید و پایش سست شد…

– قضیه‌ای نیس پسر! همه چی عیانه، خطبه‌ای قرائت شد و غریبه‌ای هم‌سفره‌…

پیرمرد خودش را روی صندلی جلو کشید و سرپا شد.

– شاپسرت یه عمر چوب قضاوت زد رو سر دیگری و خودش توو خلوت بدترش‌و کرد!

#پارت_129

دانا چرخید سمت پیرمرد و دست انداخت تا پیرزن کنار در، صدایش بغض داشت و کلامش کینه…

– هر خبطی‌ هم که کرده باشم، هنوز انقدر عوضی نشدم که رو سر زن حامله‌م هوو بیارم و سِکت…

آیدا هینی کشید و سیمین دادی…

– دا…آنا!

زنِ بیچاره چشمش نم زد، پلک فشرد، نفسی گرفت و وقتی بازشان می‌کرد، همان سیمین مقتدر بود.

– حقیقتِ تلخ از دروغ شیرین بهتره پسر…

پیرمرد راضی از عکس‌العملِ سیمین، نگاه مشتاقش را از زن جدا کرد و خاطرجمع‌تر تاخت.

– رفتی پنهون از چشم بزرگترت و بی‌اذن پدرِ دختره، عقدش کردی که چی بشه؟

– تو! تو… چی‌کاآر کردی…دا…آنا!

نگاه مستأصل و پر خشم دانا از مادر تا آیدا رفت و سری برای حماقتش جنباند.

– خواستی مرد شدنت‌و به رخ پدرت بکشی!

پیرمرد سینه‌به سینه‌ی پسر مکث کرد و پوزخندزنان خیره‌اش،

– باشه، بسم‌الله!

دستش را به پهلو باز کرد و انگشتان پسر کنار تن مشت شدند.

– مرد و مردونه زنت و ور‌دار بیار خونه!

آیدا ناله‌ی ترس‌خورده‌ای زد و تیله‌های مضطربش از پدر تا پسر پرید.

نگاه بالا چشمی پیرمرد که از بالای شانه‌ی پسر شکارش کرد،
دست بر لب نشاند و سر به زیر شد.

منتظر اخم و نصیحت پدرانه بود یا یک توبیخ کوچک اما آتش قهر پیرمرد زیادی بزرگ بود…

– خونه! کدوم خونه! تا دیروز می‌گفتی حقّش حلال شه، حالا می‌گی بیار خونه! فردا حتماً نوه‌م می‌خوای!

#پارت_130

دانا معترض شد و دخترک دلش بالا آمد اما حال خوبش به ثانیه هم نکشید…

– تا قسمت چی باشه!

پیرمرد به طعنه گفت و پسرک سر بالا کشید تلخ‌خندی زد و دوباره چشم دوخت به پدر، عصبانی و بی‌حوصله،

– حرفت چیه حاجی! مَخلص کلام‌و بگو خودت‌و خلاص کن…

– مخلص کلام‌و میخوای پسر؟!

نگاه منتظر جمع را دید و قاضی‌گونه گردن صاف کرد.

– اون دختر الآن یه آژگانه، عروس این خونه… زنِ تو… وُ جای زن… پیش شوهرشه…

نگاه گوشه چشمی‌اش از صورت جاخورده‌ی پسر تا نیم‌رخ در فکرِ سیمین رفت و انگشتی که به سینه‌ی دانا نشانه رفته بود، کوبید زیر پایش.

– پس میری… دست عروست و می‌گیری… ورش میداری میاری اینجا…

چشمی ریز کرد و حال و احوالِ یک سالِ گذشته‌ی پسر در سرش مرور شد.

یک‌سال سکوت و خودخوری، دوا و دکتر… عمل‌های سنگین و هذیان‌های شبانه؟ یکباره با ورود دخترکِ به ظاهر آرام، تبدیل شد به شورش و بی‌پروایی!
و چرایش را باید می‌فهمید…

– همین امشبم میاری اگه نه…

چشم در چشم پسر خم شد و چنگ زد به تنها اهرم فشار… یعنی سیمین.

– بار و بندیلت‌و جمع می‌کنی و می‌ری خونه‌ی زنت…

بی‌رحمانه انگشتش را پرت کرد طرف در و سکوت شد.

– داری از خونه‌ت بیرونم می‌کنی حاجی!

کلامش پر شد از تمسخر و صدای پدر اخطارگونه…

#پارت_131

– دارم بهت درس زندگی می‌دم پسر!

پیرمرد درس‌هایش هم بهای سنگینی داشت، محرومیت از خانه، خانواده، اسم، رسم، دارایی و حتّی …

– حرف آخرته دیگه حاجی!

لب وا نکرد، بی‌صدا خیره‌اش ماند، امّا تیله‌های سبزِ بی‌انصافش؟

طعنه‌ می‌زدند، بی‌رحم‌ مثل کودکی…

مثل هر باری که گُلی پیش پدر چُغلی‌اَش را می‌کرد و میشد… پسر منحوسِ سیمین، لکّه‌ی ننگ خاندان و مایه‌ی سرافکندگی پدر…

نگاه ناباورش به سختی از چشمان پدر کنده شد،
چرخید تا مادر، کودکانه دنبال پناه بود، لب‌های بهم فشرده‌ی مادر را دید و
تلخ خندید.

خود را جلو کشید و رخ به رخ پدر شد،

– امر امرِ شماست حاج بشیر!

چرخی میان چشمانِ شیشه‌ای و بی‌حسِ پیرمرد زد و خشمگین رو گرفت.

از اتاق بیرون زد و سیمین دنبالش،

– کجا… می… ایری!
#پارت_124

– میفتی زبونم لال یه چیزیت میشه دختر، بیا پایین من می‌رم…

– ولم کن… بابام… بابام یه چیزیش شده…

بی‌قرار گفت و تکانی به تنش داد.

دست و پا زدنی ناخواسته لگدش گرفت به سینه‌ی داریوش و شرمنده شد.

– می‌دونم نگرانشی، اما بذار من برم.

دخترک بغضش را بلعید و سری بالاپایین کرد.

داریوش که با احتیاط پایین کشیدش، سر به زیر خود را تا در کشید.

– زنگ بزن پری…

نگاه نگران جوان از چانه‌ی به خون‌نشسته‌ی دختر تا زانوی پاره‌ی شلوارش رفت و سر بالا کشید.

– سوره جان عمو گریه نکن…من الآن میام پیشت.

چنگ زد به آجر بالایی و خزید روی دیوار…

– همینجوری نمون…زنگ بزن پری…بیمارستان…چه میدونم یه جایی…

نشست بالای دیوار و پایش را یک‌وری آویزان کرد!

– عمو باباجی! باباجی مرده!

نگاه ملتمسِ سوره که تا بالای دیوار کشیده شد، جفت پا پرید داخل حیاط.

– نمرده دخترم گریه نکن! خوب میشه.

تیز… کلید روی در را چرخاند و خود را به یاسین رساند.

ویلچر چپ شده‌ را از زمین بلند کرد و دست انداخت پشت گردن مرد،
تا خواست تنش را صاف کند سوره زانوهایش را کیپ کرد…

#پارت_125

– نه نمی‌ذارم، نمی‌ذارم باباجی‌م‌و ببری…

دستان کوچکش را جلو کشید و گرد کرد دور سر پدر.

گریه‌کنان خود را سپر مرد کرد و دست داریوش نوازش‌وار بر موهایش کشیده شد.

– نمی‌برم سوره…می‌خوام کمکش کنم عمو جون…

– سوره بیا کنار خفه‌ کردی باباجی رو!!

ساچلی بود، کلافه دستان سوره را کنار زد و گوش چسباند به سینه‌ی پدر.

– بابا اون قرص صورتیش‌و خورد امروز؟

– نمی‌دونم!

سوره چشمان خیسش را در حدقه چرخاند و سری بالا انداخت.

– نه نخورد…

همیشه همین بود، تا یادآوری نمی‌کرد، قرص زیر زبانی‌اش را نمی‌خورد.

– نمی‌زنه! قلبش نمی‌زنه…

زمزمه‌ی پر ترسش صدا گرفت و سوره جیغ کشید…

– بس کن…داری بچه رو می‌ترسونی…

دخترک که برای احیا روی تن پدر خیمه زد، داریوش شانه‌اش را عقب کشید.

– ولم کن… نمی‌تونه ما رو تنها بذاره… نباید بمیره، حق نداره بره…

هُلی به تن داریوش داد و دستش از شانه‌ی دختر جدا شد،
اما فاصله نگرفت، نزدیکش ماند و خیره‌ی لب‌هایِ از بغض لرزانش…

– بره من می‌میرم… نه نمی‌ذارم…

اشکی  از گوشه : چشم دختر چکید و دل مرد در سینه مچاله شد.

– من هستم… نمی‌ذارم چیزیش شه.

بی‌ریا گفت و دست برد به تی‌شرت سفید ساده‌اش،

– تو برو دفترچه‌ش‌و بیار…

با یک حرکت کندش و خودش را جلو کشید. شروع کرد به تا زدن لباس و نگاهِ جاخورده‌ی دختر به پهلو چرخید.

– نداره… یَ… یعنی باطل کردن… به… به خاطر کارش…

از گوشه‌ی چشم معذّب شدن دخترک را دید، امّا نگاهش نکرد.
سر یاسین را بلند کرد و با احتیاط گذاشتش زیر سرش،

– یک، دو، سه…

کف دستش را چسباند بالای سینه‌ی یاسین و با دست بعدی شروع کرد نقطه‌ای فشردن.

– برو مدارکش‌و بیار… دواهاش…اصن هر چی ازش هست و بیار… بدو…

خم شد روی صورت یاسین، نفسی داد و دخترک خجالت‌زده در جا زد.

سر بلند کرد و دوباره شروع کردن به فشردن سینه‌اش، دقیق و منظم.

– ساچلی…

ناغافل بود، حسرت کهنه‌ی دلش، فقط بی‌موقع پرید.
نگاهِ متعجبِ دختر را دید و اصلاحش کرد.

– ساچلی خانوم آدرس و دقیق گفتی؟ نرن کوچه بالایی باز!

تشابه اسمی کوچه‌ها… نابلدها یک و دو را اشتباه می‌رفتند.

– مدارک‌و بیارم می‌رم سر کوچه…

دوید تا خانه و مرد شمارش‌کنان خیره‌ی قدم‌های پرشتابش…

خیالش هم نمی‌رفت، دوره‌ها‌‌ی امدادی که برای مربی‌گری گذرانده، اینجا به کارش بیاید.

در خانه‌ی یار و برای نجات عزیزترینش!

#پارت_127

***
صدای تق‌تقِ ‌آشنایی آمد و پیرمرد گوش‌ تیز کرد.

مهلت در زدن نداد، همانطور که ذکر می‌گفت، گوشه‌ی لبش بالا رفت.

– بفرما توو سیمین خانوم!

درز در به آرامی باز شد و نگاه بالاچشمی پیرمرد از کتاب قطورِ میان دستش تا پیرزن مردّد میان در پرید،

– بفرما… غریبه نیست همه خودی‌اَن…

پیرزن حتی نگاهش نکرد، بی‌حرف داخل شد و دو جوان، مضطرب عقب چرخیدند.

بیشتر از ربع ساعت بود که بلاتکلیف مقابل میز کار پیرمرد ایستاده بودند و پیرمرد در کمال خونسردی سرگرم مطالعه…

– اگر این بین غریبه‌ای‌ هم باشه؟!

خیره‌ی پیرزن، پوزخند معناداری زد.

– اون منم و شما!

نگفت ما! چشمان بی‌روح پیرزن نگذاشتند.

سال‌ها بود زیر سقف یک عمارت زندگی می‌کردند و از هم جدا!

– سرپا نمون حاج‌خانوم، قصّه درازه، بفرما بشین…

ابرویی بالا داد و اشاره زد به تک صندلی خالیِ روبرو، همانکه عمری چشم ‌به راه بود.

پیرزن که دوباره نادیده گرفتش، کتاب را صدادار بست.

– خب پسر؟

گذاشتش روی میز چوبی‌ و عینک مطالعه را به آرامی از چشم دور کرد.

رهایش کرد روی سینه و تکیه‌اش را به صندلی سپرد.

نگاهِ مطمئنش؟ آرامشِ قبل طوفان بود و لبخندِ کنج لبش؟ زنگ هشدار…

– این خبر خجسته رو خودت به مادرت می‌گی یا …

#پارت_128

– الآن نه حاجی!

صورت آشفته‌ی دانا چرخید جلو، بازی‌‌های پیرمرد تمامی نداشت امّا دل مادرش بازیچه نبود…

– چیه پسر! نمی‌خوای به مادرت بگی عروس‌دار شده! خوش‌خبری که بهتر از بی‌خبریه…

یک‌سره گفت، بی‌مکث و با لذت… نگاه مردّد پیرزن که تا دخترک کناریِ دانا کشیده شد، لبخند محوی زد.

– این نه سیمین خانوم، اون… یکی!

با بدجنسی سرش را به پهلو پرت کرد و پیرزن بینوا سر جایش تکانی خورد.

چیزی ته دلش فرو ریخت اما آرامشش را حفظ کرد.
تکیه‌اش را به عصای چوبی داد و انگشتان لرزانش دور دستگیره مشت شدند.

– حاج خانوم من…

دانا دل‌نگران چرخید تا مادر و پیرزن آه پر حسرتی کشید.

از عصرِ آن روز نفرین شده، برایش حاج خانوم شد!

عصر دامادی‌اش…عصری که راز سر به مهر خانه فاش شد، تصادف شد و شادی‌شان عزا…

پسرکش تا پای مرگ رفت و وقتی برگشت، نه پدر، پدر شد و نه او مادر.

– اَ… اگه اجازه بدی برات می‌گم قضیه رو…

دستپاچه جلو رفت، نگاه دلگیر مادر را دید و پایش سست شد…

– قضیه‌ای نیس پسر! همه چی عیانه، خطبه‌ای قرائت شد و غریبه‌ای هم‌سفره‌…

پیرمرد خودش را روی صندلی جلو کشید و سرپا شد.

– شاپسرت یه عمر چوب قضاوت زد رو سر دیگری و خودش توو خلوت بدترش‌و کرد!

#پارت_129

دانا چرخید سمت پیرمرد و دست انداخت تا پیرزن کنار در، صدایش بغض داشت و کلامش کینه…

– هر خبطی‌ هم که کرده باشم، هنوز انقدر عوضی نشدم که رو سر زن حامله‌م هوو بیارم و سِکت…

آیدا هینی کشید و سیمین دادی…

– دا…آنا!

زنِ بیچاره چشمش نم زد، پلک فشرد، نفسی گرفت و وقتی بازشان می‌کرد، همان سیمین مقتدر بود.

– حقیقتِ تلخ از دروغ شیرین بهتره پسر…

پیرمرد راضی از عکس‌العملِ سیمین، نگاه مشتاقش را از زن جدا کرد و خاطرجمع‌تر تاخت.

– رفتی پنهون از چشم بزرگترت و بی‌اذن پدرِ دختره، عقدش کردی که چی بشه؟

– تو! تو… چی‌کاآر کردی…دا…آنا!

نگاه مستأصل و پر خشم دانا از مادر تا آیدا رفت و سری برای حماقتش جنباند.

– خواستی مرد شدنت‌و به رخ پدرت بکشی!

پیرمرد سینه‌به سینه‌ی پسر مکث کرد و پوزخندزنان خیره‌اش،

– باشه، بسم‌الله!

دستش را به پهلو باز کرد و انگشتان پسر کنار تن مشت شدند.

– مرد و مردونه زنت و ور‌دار بیار خونه!

آیدا ناله‌ی ترس‌خورده‌ای زد و تیله‌های مضطربش از پدر تا پسر پرید.

نگاه بالا چشمی پیرمرد که از بالای شانه‌ی پسر شکارش کرد،
دست بر لب نشاند و سر به زیر شد.

منتظر اخم و نصیحت پدرانه بود یا یک توبیخ کوچک اما آتش قهر پیرمرد زیادی بزرگ بود…

– خونه! کدوم خونه! تا دیروز می‌گفتی حقّش حلال شه، حالا می‌گی بیار خونه! فردا حتماً نوه‌م می‌خوای!

#پارت_130

دانا معترض شد و دخترک دلش بالا آمد اما حال خوبش به ثانیه هم نکشید…

– تا قسمت چی باشه!

پیرمرد به طعنه گفت و پسرک سر بالا کشید تلخ‌خندی زد و دوباره چشم دوخت به پدر، عصبانی و بی‌حوصله،

– حرفت چیه حاجی! مَخلص کلام‌و بگو خودت‌و خلاص کن…

– مخلص کلام‌و میخوای پسر؟!

نگاه منتظر جمع را دید و قاضی‌گونه گردن صاف کرد.

– اون دختر الآن یه آژگانه، عروس این خونه… زنِ تو… وُ جای زن… پیش شوهرشه…

نگاه گوشه چشمی‌اش از صورت جاخورده‌ی پسر تا نیم‌رخ در فکرِ سیمین رفت و انگشتی که به سینه‌ی دانا نشانه رفته بود، کوبید زیر پایش.

– پس میری… دست عروست و می‌گیری… ورش میداری میاری اینجا…

چشمی ریز کرد و حال و احوالِ یک سالِ گذشته‌ی پسر در سرش مرور شد.

یک‌سال سکوت و خودخوری، دوا و دکتر… عمل‌های سنگین و هذیان‌های شبانه؟ یکباره با ورود دخترکِ به ظاهر آرام، تبدیل شد به شورش و بی‌پروایی!
و چرایش را باید می‌فهمید…

– همین امشبم میاری اگه نه…

چشم در چشم پسر خم شد و چنگ زد به تنها اهرم فشار… یعنی سیمین.

– بار و بندیلت‌و جمع می‌کنی و می‌ری خونه‌ی زنت…

بی‌رحمانه انگشتش را پرت کرد طرف در و سکوت شد.

– داری از خونه‌ت بیرونم می‌کنی حاجی!

کلامش پر شد از تمسخر و صدای پدر اخطارگونه…

#پارت_131

– دارم بهت درس زندگی می‌دم پسر!

پیرمرد درس‌هایش هم بهای سنگینی داشت، محرومیت از خانه، خانواده، اسم، رسم، دارایی و حتّی …

– حرف آخرته دیگه حاجی!

لب وا نکرد، بی‌صدا خیره‌اش ماند، امّا تیله‌های سبزِ بی‌انصافش؟

طعنه‌ می‌زدند، بی‌رحم‌ مثل کودکی…

مثل هر باری که گُلی پیش پدر چُغلی‌اَش را می‌کرد و میشد… پسر منحوسِ سیمین، لکّه‌ی ننگ خاندان و مایه‌ی سرافکندگی پدر…

نگاه ناباورش به سختی از چشمان پدر کنده شد،
چرخید تا مادر، کودکانه دنبال پناه بود، لب‌های بهم فشرده‌ی مادر را دید و
تلخ خندید.

خود را جلو کشید و رخ به رخ پدر شد،

– امر امرِ شماست حاج بشیر!

چرخی میان چشمانِ شیشه‌ای و بی‌حسِ پیرمرد زد و خشمگین رو گرفت.

از اتاق بیرون زد و سیمین دنبالش،

– کجا… می… ایری!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آمال

  خلاصه : آمال ، دختر رقصنده ی پرورشگاهیه که شیطنت های غیرمجاز زیادی داره ، ازدواج سنتیش با آقای روان شناس مذهبی و…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
شیوا
2 ساعت قبل

بیشترش تکرار متن بود

خواننده رمان
46 دقیقه قبل

فکر میکردم بابای ساچلی قبل از خوندن خطبه رسیده همه چی بهم خورده😔 ولی اینطوری نبوده

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x