رمان دختری که من باشم پارت 6

4.7
(27)

آوا سرشو تکون داد و گفت:منم همین طور!

بعد رو کرد به منو گفت:میشه چمدونمو بدی؟میخوام برم بالا!دکمه صندوق عقبو زدم باز شد گفتم:برو بردار!

رفت عقب ماشین!

علی سری تکون داد و گفت:اووف چه بد اخلاق!

من:مگه تو ندید بدیدی زل زدی تو یقه دختره؟

یه تای ابروشو داد بالا و گفت:حالا که کاری به کارش نداری اینه وقتی کاری به کارش داشته باشی چی میشه!

یه چشم غره غضبناک تحویلش دادم!

زد روس شونمو گفت:خب دیگه من میرم!

لبخندی زدم و گفتم:باشه فقط این چند روز بیا و برو ممکنه بابام هنوز مشکوک باشه!

_:باشه !

باهاش دست دادم و گفتم:خیلی لطف کردی. زیر چشمی نگاهی به اوا کرد و گفت:امیدوارم ارزششو داشته باشه!

اوا با چمدون اومد سمت ما علی بهش گفت:خداحافظ آوا خانوم!

اوا سرشو تکون داد و هیچی نگفت!

بعد با هم رفتیم سمت در باهاش خداحافظی کردم و درو بستم !اوا داشت میرفت بالا!یه نگاه بهش کردم و رفتم تا چمدون خودمو بردارم!

وارد خونه که شدم صدای زنگ تلفنم در اومد امیر بود جواب دادم:سلام!

_:سلام! رسیدی؟

من:اره رسیدم!چی شد میاریش؟

_:اره شب منتظرم باش!

لبخند زدم پس بالاخره کارم شروع شد.گفتم:باشه ساعت 10 منتظرم!

_:باشه

من:خب دیگه من خستم میخوام برم استراحت کنم شب میبینمت!

_:اوکی خدافظ!

گوشی رو قطع کردم و رفتم سمت اتاقم لباسامو عوض کردم و رفتم سمت تخت خوابم!

بالاخره از رخت خواب دل کندم و از جام بلند شدم یه نگاه به ساعت کردم هفت و نیم بود رفتم تو حموم و یه دوش اب گرم گرفتم و سریع بیرون اومدم.

باید به آوا میگفتم چراغای بالا رو خواموش کنه که امیر نخواد پا پیچ بشه که بالا رو ببینه. لباسامو پوشیدم از خونه اومدم بیرون همین که خواستم از پله ها بالا برم در خونه باز شد آوا و وارد حیاط شد.

با دیدن من لبخندی زد و گفت:سلام!

سه تا پله ای که بالا رفته بودم برگشتم و گفتم کجا بودی؟

خریداشو بالا گرفت و گفت:پی… نانی…. شاید..پی ابی… غذایی… خوردنیی

با خنده گفتم:سهرابی شدی واسه خودت!میخواستی بدی من برات میگرفتم خودت چرا رفتی؟

دست و پاشو کج کرد و گفت:مگه خودم اینجوریم؟

بعد اومد بالا و گفت:داشتی میرفتی بالا؟

سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:اومدم بگم شب چراغاتو روشن نکن یا حداقل چرا اتاقتو روشن کن که معلوم نباشه!

پلاستیکاشو تو دستش جا به جا کرد و گفت:چطور؟

من:امیر قراره بیاد نمیخوام بفهمه تو بالایی!

نفسشو فوت کرد و گفت:معظلی شده این دوستت!

من:یه مدت دیگه از دستش راحت میشم.

_:باشه خیالت راحت من غذامو که درست کردم چراغا رو میبندم .

من:شرمنده ها!

لبخندی زد و گفت:اختیار داری خونه خودته. تازه من به تاریکی عادت دارم.

خریداش اشاره کرد و گفت:من دیگه برم !

من:باشه برو! بازم ممنون!

سرشو تکون داد و رفت بالا.

برگشتم تو خونه برای خودم ماکارانی درست کردم و بعدم خونه رو مرتب کردم . دو هفته مش رحیم تموم شده بود ولی هنوز برنگشته بود سرکارش باید باهاش تماس میگرفتم خونه رو گند داشت برمی داشت.

بالاخره ساعت 10 شد. خودمو با تلوزیون سرگرم کرده بودم که زنگ در به صدا در اومد. رفتم پشت ایفون امیر رو دیدم در رو باز کردم و رفتم سمت ورودی امیر وارد حیاط شد طبق چیزی که انتظار داشتم طبقه بالا رو نگاه کرد نمیدونم آوا چراغاشو خاموش کرده بود یا نه که امیر گفت:کسی بالا نیست؟

یه نگاه به پله ها کردم و گفتم:ارمان؟نمیدونم!

سرشو تکون داد و گفت:من باید برم ! اینم از ترلان!

همون موقع یه دختر از در وارد شد.یه نگاه سر تا پاش انداختم الحق که خوش هیکل بود.

من:ازمایشاتو بیار بالا!

امیر چند تا برگه داد دستش دختره اومد بالا!صورتشو نگاه کردم پوست گندمی و صافی داشت گونه هاشو کاشته بود ولی همونم بهش می اومد و چشماشم مشکی بود همون چیزی که قبلا از امیر خواسته بودم با این که چشماش خیلی درشت تر از آوا بود و مژه های فوقالعاده پر و فری داشت و یه خط چشم قشنگ هم چاشنیشون کرده بود ولی اصلا جذابیت چشمای اوا رو نداشت.بینیشم عمل کرده بود لباش نازک بود ولی با رژ و خط لب بزرگشون کرده بود.

برگه ها رو از دستش گرفتم و گفتم برو تو.

یه نگاه به امیر کردم داشت بالا رو نگاه میکرد گفتم:چرا واستادی؟

از حرفم تعجب کرد لابد نقشه کشیده بود من که رفتم تو بره بالا!رفتم پایین اونم رفت سمت در. دم دست ایتادم و گفتم:خدافظ!

سرشو تکون داد و رفت درو خودم بستم که مطمئن بشم بسته شده بعد یه نگاه به بالا کردم انگار نه انگار کسی اونجاست.

با خیال راحت رفتم تو خونه.

به ازمایشا یه نگاه کردم و در رو بستم ترلان لم داده بود روی مبل و شالشو در اورده بود. با لحن خشکی گفتم:چند سالته؟

همون طور که دکمه های پالتوشو باز میکرد گفت:24!

من:اتاقم اونجاست! بعد به راهرو اشاره کردم و گفتم:برو تا منم بیام!

پشت چشکمی نازک کرد و گفت:باشه! منتظرم!

برگه ها رو گذاشتم رو میز چند دقیقه صبر کردم و بعد وارد اتاق شدم.

یه تاپ دکلته به رنگ صورتی کثیف با شلوار لی تنش بود جلوی اینه ایستاده بود و داشت موهاشو درست میکرد. با دیدن من تو اینه برگشت موهاشو از تو صورتش کنار زد و با لبخند گفت:فکر نمیکردم اینقد خوشتیپ باشی!

بی تفاوت نگاهش کردم و گفتم:امیر بهت نگفته من از رژ لب بدم میاد.

انگشتشو کشید رو لبش و گفت:واقعا؟مشکلی نیست الان پاکش میکنم!

بعد رفت سمت کیفش!گذاشتم هر کاری میخواد بکنه خودمم دراز کشیدم رو تخت. خودش اومد سمتم !

دستاشو گذاشت رو شونم و گفت:به نظرت من چطورم!

نیشخندی زدم و گفتم:خیلی خوب!

مستانه خندید.فقط لبخند زدم.

صورتشو اورد جلو تا ببوسمش حالا وقت عملی کردن نقشه بود یه دستمو حلقه کردم دور کمرش تا بعدا نتونه فرار کنه بعد اروم دستمو کشیدم تو موهاش با ذوق لباشو رو لبام گذاشت اروم اروم دستمو بالا بردم یه تیکه از موهاشو گرفتم و کشیدم.

دستاشو حلقه کرد دور گردنم انگار به انداز کافی محکم نبود با تمام توانم موهاشو کشیدم حس کردم تمام موهایی که تو دستم بود از سرش کنده شد.

اخی گفت و خودشو عقب کشید و گفت:عزیزم میخوای کچلم کنی؟

یادم رفته بود اینا به خشونت عادت دارن!

پهلوشو چنگ زدم یه تیکه دیگه از موهاشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم. دردش گرفته بود سرمو بردم سمت گوشش و با لحن تهدید امیزی گفتم:از امیر چقد پول گرفتی؟

از حرفم شکه شد. بالاخره ترسی که میخواستم تو چهرش دیدم. با تعجب گفت:چرا باید از اون پول بگیرم؟

دستمو کشیدم رو بازوش بعد با تمام توان به بازوش چند زدم ناله ای کرد و گفت:کدوم پول؟!

با عصبانیت گفتم:همون پولی که بابت جاسوسی کردن گرفتی!

با ترس گفت:من… من پولی نگرفتم!

ناخونهمو فرو کردم تو پوستش و گفتم:یا راستشو میگی یا فردا زنده از این در بیرون نمیری.

_:دستمو شکستی!

فشار دستمو بیشتر کردم و گفتم:میگی یا نه؟

سرشو تکون داد و گفت:میگم میگم دستمو ول کن!

بازوشو رها کردم خودشو عقب کشید و شروع کرد به مالیدن بازوش!

موهاشو گرفتم و گفتم:بنال!

اخی که گفت باعث شد موهاشو بیشتر بکشم!

برش گردوندم افتار رو تخت رفتم بالا رش پاهاشو بین پاهام قفل کردم دستم و گذاشتم رو گلوش و گفتم:میگی یا….

با بغض گفت:میگم …

فشار دستمو رو گلوش زیاد کردم . سرخ شده بود. دست و پا میزد ولی بی فایده بود.

بالاخره تسلیم شد . ولش کردم به صرفه افتاده بود گفتم:زود باش!

درحالی که صداش میلرزید گفت:800 تومن بهم داد و گفت مراقبت باشم تلفناتو چک کنم و یه سری به طبقه دوم بزنم!

من:دنبال چی؟

با ترس نگاهم کرد با فریاد گفتم:گفتم واسه چی بری بالا؟

اشک از چشماش جاری شد گفت:که ببینم دختری اون بالا هست یا نه!

کشیدمش بالا و گفتم:دیگه چی؟

زل زد تو چشمامو گفت:دیگه هیچی به خدا!

من:چرا بهت گفته این کارو بکنی؟

با گریه گفت:نمیدونم!

فریاد زدم تو صورتش :به من دروغ نگو!

همون طور که میلرزید گفت:به خدا راست میگم!

با تمام زورم هلش دادم رو تخت و با غضب نگاهش کردم.

همون طور که اشکاش سرایز بود گفت:به خدا من هیچ کارم!

انگشتمو به نشونه تهدید بالا بردم و گفتم:فقط به یه شرط کاری به کارت ندارم!

زل زد تو چشمامو گفتم:هر چی باشه قبوله!

پوزخندی زدم و گفتم:من دوبرابر پولی که باید بدم رو بهت میدم در عوضش تو هم اون چیزایی رو به امیر میگی که من میخوام!فهمیدی؟

تند تند سرشو تکون داد.

رفتم سمتش و گفتم:فقط اگه بفهمم امیر چیزی از این موضوع فهمیده زندت نمیذارم!

دوباره سرشو تکون داد.

نگاهی سرتا پاش انداختم و گفتم:حالا خوب گوش کنن ببین چی بهت میگم مو به موشو به امیر میگی!از اینجا هم بلند شو لازم نیست تا وقتی با منی باهام رابطه داشته باشی!

از جاش بلند شد تاپشو صاف کرد و موهاشو بست و نشست!

نشستم رو به روشو گفتم:فردا که میری گزارشتو به امیر بدی بهش میگی که دیشب یه پسر دیگه هم تو خونه بوده و اسمش ارمان بوده….

همه چیزو براش گفتم و بعدم فرستادمش که تو حال بخوابه!

باید اول موضوع آوا رو حل میکردم و بعد هم کاری میکردم که امیر فکر کنه به ترلان علاقه مند شدم تا ببینم عکس العملش چیه؟!

صبح خودم ترلان رو رسوندم خونش و رفتم سر کار.

**********

آوا

با رفتن مهران فهمیدم ازاد شدم.دیشب امیرو از پشت پنجره دیدم خیلی مطمئن بودم که منو تو تاریکی نمیبینه ولی نگاه خیرش به پنجره عصبیم میکرد. میدونستم باید از دستش فرار کنم چون اصلا ادم درستی نبود ولی این که چرا مهران میخواست منو از دست اون که دوستش هم بود قایم کنه برام عجیب بود چون در برابر علی زیاد حساسیت به خرج نداده بود.

بعد از ناهار خونه رو جمع و جور کردم و اماده شدم تا برم مطب!

کیلیدا رو برداشتم با تمام سلیقه ای که تونستم به خرج بدم یه پالتوی مشکی با شلوار کتون و شال زرشکی پوشیدم با موهامم که کاری نمیتونستم بکنم و از خونه اومدم بیرون!

راهو همون دفعه یاد گرفته بودم با اتوبوس رفتم .

وارد ساختمون شدم نگهبان با دیدن من سری تکون داد و گفت:سلام خانوم کریمی!

تا حالا کسی اینقد تحویلم نگرفته بود. اصلا منو از کجا میشناخت. لبخندی زدم و گفتم:سلام آقا خسته نباشید.

اونم انگار از من بیشتر کیف کرده بود با ذوق گفت:اینجا منو اقا حسن صدا میکنن !

اسمشو شنیده بودم مهران اون روز داشت دربارش با علی حرف میزد.

رفتم جلو و گفتم:از اشناییتون خوشبختم.

با مهربونی نگاهم کرد و گفت:منم همین طور انگار این دفعه اقا مهران تو انتخاب منشی سنگ تموم گذاشته اگه میدونستم به حرفم گوش میکنه زود تر بهش میگفتم که یه دختر عاقل رو بیاره سر کار!

ابروهامو دادم بالا.

خندید و گفت:واقعا خانومی! ماشالا ماشالا!

از لفظ خانومی که به کار برد واقعا خوشحال شدم پس داشتم کارمو درست انجام میدادم.سرمو تکون دادم و گفتم:ممنون شما لطف دارین.

_:برو دخترم برو به کارت برس مزاحمت نمیشم.

چشمی گفتم و سوار اسانسور شدم.

درو باز کردم هنوز کسی نیومده بود.

نشستم پشت میز دستامو تو هم قفل کردم و کشیدم جلو صدای تق تق انگشتام در اومد چون کسی نبود از فرصت استفاده کردم و اون شال اعصاب خورد کن رو از سرم در اوردم بعد سر رسیدا رو بیرون کشیدم و همون طور که مهران بهم گفته بود لیست بیمارا رو نوشتم.

کارم تموم شده بود یه نگاه به ساعت کردم تازه سه و ربع بود یه کم زود راه افتاده بودم برای همین نیم ساعت پیش رسیده بودم مطب.

کیفمو گذاشتم تو کمد خالی زیر میز بعد شروع کردم به کشستن توی کشو ها!

چیزای زیادی نبود. یه ربع دیگه هم گذشت ولی نه خبری از گلسا شد نه مهران بی خیال صندلیمو کشیدم عقب و پاهامو گذاشتم رو میز و تکیه دادم به صندلی اون لحظه احساس میکردم مدیر یه شرکتم که پشت میزش با خیال راحت لم داده و بدن این که بخواد به خودش زحمت بده میلیون میلیون پول به حسابش واریز میشه.

داشتم تو خیال میلیاردریم عشق میکردم که یهوو صدای باز شدن در اومد.قبل از این که ببینم کیه از هولم از رو صندلی افتادم.

با خودم گفتم :اگنم شکست . بیخیال خالی شدنم شدم همون زیر شالمو سرم کردم و اومدم بالا دیدم مهران ایستاده و بهم میخنده.

اخمی کردم و گفتم:خب بگو تویی!

خندید و گفت:خوب خوش میگذرونیا!

از جام بلند شدم پاتومو تکونم و در حالی که صندلیمو صاف میکردم گفتم:خب کارامو انجام دادم. نشستم سر جامو به برگه ها اشاره کردم.

برگه ها رو برداشت سرشو تکون داد و گفت:خوبه افرین!

نگاهش کردم و گفتم:همیشه دیر میای؟

لبخندی زد و گفت:نه امروز کارم یه کم طول کشید ولی گلسا اغلب ساعت 4 میاد. مریض نیومد؟

من:نه ساعتا از 4 خورده.

لبخندی زد و گفت:خوبه کارت درسته. من میرم اتاقم کاری داشتی خبرم کن!

سرمو تکون دادم .اشاره کرد به سرمو گفت:شالتم سرت کن یادت باشه اینجا خونه نیست تو هم دیگه پسر نیستی!راستی شماره نگهبانی ستاره 777 بگیرش به حسن اقا بگو بیسکوییت بگیره!

من:باشه!

شالمو سرم کردم و نشستم مهرانم رفت تو اتاقش.

داشتم پوشه های بیمارا رو بیرون می اوردم که نخوام دنبالشون بگردم که صدای گلسا رو شنیدم:به به خانوم مشنی افتخار دادین مطبو مشرف کردین.

میدونستم توپش حسابی پره ولی از این که زیادی باهاش در بیفتم هم خوشم نمی اومد اگه اون احتراممو نگه میداشت منم کاری به کارش نداشتم.

رو کردم بهش و با لبخند گفتم:سلام! ببخشید نیومدم دستور دکتر بود و اگر نه زودتر خدمت میرسیدم.

از عکس العمل من تعجب کرده بود

چینی به بینیش داد و گفت:چی؟

ابروهامو دادم بالا و گفتم:هیچی من فقط سلام کردم.

سرشو تکون داد و گفت:سلام!

بعد پوزخندی زد و گفت:خوبه

من:چی؟

پوفی کرد و گفت:هیچی! به کارت برس. بعد رفت سمت اتاقش.

من:چشم خانوم دکتر چیزی لازم داشتین خبرم کنین.

رو پاشنه چرخید سمتم با چشمای کرد نگاهم کرد. خنده ای کرد و گفت:باشه!

بعد اروم شرشو کج کرد و با لبخند رفت سمت اتاقش.

خنده ای کردم و سرمو تکون دادم.

اخر ساعت بود .

داشتم وسایلمو جمع میکردم که گلسا و مهران هم زمان از اتاقاشون بیرون اومد مهران رو به من کرد و گفت:پایین منتظرم عزیزم.

لبخندی زدم و سرمو تکون دادم.

وقتی مهران رفت منم کیفمو برداشتم و از جام بلند شدم گلسا ایستاد رو به رومو گفت:شماها واقعا با هم دوستین؟

سرمو به علامت مثبت تکون دادم.

یه تای ابروشو داد بالا و گفت:چند وقته؟

من:یه ماه!

پوزخندی زد و گفت:میدونی قبلا هم دوست دختر داشته!

من:اره!

_:میدونی زیاد بودن؟

من:اره!

لباشو جمع کرد و گفت:میدونی باهاشون رابطه داشته؟

سرمو به علامت مثبت تکون دادم.

حرصش گرفته بود. گفت:میدونستی منم باهاش بودم؟

خندیدم در اصل من هیچی از مهران نمیدونستم ولی نمیشد به اون چیزی بگم. گفتم:من همه چیزو میدونم! حالا اگه میشه بذار برم!

راهمو سد کرد و گفت:تورو هم بازی میده گولشو نخور!

نگاهش کردم و گفتم:من واسش فرق دارم عزیزم.

پوزخندی زد و گفت:به همه اینو میگه!

نگاهش کردم و گفتم:ولی اون خودش اینو به من نگفته من اینو بهش گفتم.

پوفی کرد و گفت:چه از خود راضی! تو اصلا چند کلاس سواد داری؟!

خندیدم و گفتم:نمیخوام بهت بر بخوره ولی من فقط تا سوم راهنمایی درس خوندم دارمولی خیلی چیزا دارم که مهرانو واسم نگه میداره برعکس تو!

با غیض گفت:دختره بی سواد پس معلومه یکی از همون بی سر و پاهایی!بهتره بدونی من خیلی سر تر از توام تو هیچ چیزت بهتر از من نیست.

من:اگه نبود تو رو ول نمیکرد و بیاد با من!

با سیلی که زد تو گوشم یه طرف صورتم داغ شد.

با عصبانیت نگاهش کردم یقشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم از زورم تعجب کرده بود زل زدم تو چشماشو گفتم:دیگه نبینم از این غلطا بکنی!

با تمام زورم هلش دادم سمت در!

از شدت ضربه افتاد رو زمین پامو گذاشتم رو کفشش و محکم فشار دادم و از مطب رفتم بیرون همون طور که میرفتم سمت اسانسور فریاد زد:دختره وحشی مطمئن باش جواب این کارتو میدم.

خندیدم و سوار اسانسور شدم.

تو اینه اسانسور صورتمو نگاه کردم. عوضی یه جوری زد که جاش بمونه.

رفتم تو پارکینگ و سوار ماشین مهران شدم و درو محکم بستم. مهران با تعجب برگشت سمت من و گفت:دره ها!

من:باشه ببخشید.

_:اوهو چه عصبی!

چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:نگفته بودی این دختره وحشیه!

ماشینو از پارک در اورد و گفت:کی؟

من:گلسا!

رو کردم بهش و گفتم:ببین سر صورت نازنینم چه بلایی اورده!

نگاهم کرد و با تعجب گفت:زد تو صورتت؟

من:البته منم از خجالتش در اومدم ولی قرار نبود دیگه به خاطرت کتک بخورم!

_:نمیدونستم…

حرفشو قطع کردم و گفتم:اگه اینقد دوست داره خب چرا تو پسش میزنی؟

با تعجب نگاهم کرد و گفت:فکر میکنی دوسم داره؟

من:اگه نداشت منو میزد؟

خندید و گفت:تو هم زدیش یعنی دوسم داری؟

مشت زدم تو بازوشو گفتم:نه خیرم منظورم این نبود.

تو اینه خودشو نگاه کرد و گفت:چرا؟من که خیلی خوشتیپم! خوش اخلاقم! پولدارم! دکترم.

من:ببین زیر بغلت بیشتر از دوتا هندونه جا نمیشه ها!

لبخندی زد و گفت:فردا حسابشو میرسم!

من:خودم رسیدم.

_:میدونم یه بارم من میرسم!

شونه هامو انداختم بالا و گفتم:خود دانی!

_:راستی واسه روز اول کارت عالی بود!چقدرم که این حسن اقا تعریفتو کرد چی کار کردی؟

خندیدم و گفتم:هیچی فقط جواب سلامشو دادم.

_:خب خیلیا اینقد بی فرهنگن که همین کارو هم نمیکنم!مراجعه کننده ها هم راضی بودن در کل که اگه اینجوری پیش بری حقوقتو زیاد میکنم!

دستامو زدم به همو گفتم:راست میگی؟

سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:یه منشی داشتم فوق لیسانس داشت ولی اصلا بلد نبود با مراجعه کننده ها درست حرف بزنه همه از دستش شاکی بودن برعکس امروز هر کی می اومد تو اتاق اول میگفت اقای مجد این منشی جدیدتون خیلی بهتر از قبلیه خوب شد عوضش کردین.

با رضایت لبخند زدم.

ادامه داد:به نظرم این نشون میده هوشت خوبه!راستی تو چرا درستو ادامه نمیدی؟

خندیدم و گفتم:چطوری ادامه میدادم؟ من همین که نون شبمو در بیارم باید کلاهمو سه متر بندازم بالا!

_:حالا که کار داری خونه هم داری روزا هم که بیکاری . میخوای کمکت کنم؟

خندیدم و گفتم:انگار تو بیشتر از من مشتاقی!

_:چرا که نه! به نظرم تو حیفی!

من:اینقد ازم تعریف نکن من بی جنبم!

خندیدو گفت:باشه! ولی بهش فکر کن!

من:نمیشه!

_:چرا نمیشه؟

من:چون من با شناسنامه دومم مدرسه رفتم!

با تعجب گفت:یعنی به اسم ارمان؟

سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:یعنی همین یه ذره سوادمم هیچ جا حساب نیست.

_:شاید بشه یه کاریش کرد!

من:من تو فکرش نیستم!

_:خودم واست یه فکری میکنم.

من:گیر دادیا!

_:حوصله نداری؟

من:نوچ!

_:میخوای من درست بدم؟

ابروهامو دادم بالا و گفتم:الان مثلا میخوای خرم کنی؟موردی بهتر از خودت نبود؟

بادی به غب غبش داد و گفت:کی از من بهتر؟

من:نه نمیخوام!

_:من منشی بی سواد نمیخوام!

خیلی بهم برخورد با حرص گفتم:خب اگه میخوای میرم!

_:نه خیر تا خسارت منو ندادی هیچ جا نمیری!

دوباره داشت بد جنس میشد . با غیض گفتم:مرده شور اون خسارتو ببرن!

شونه هاشو بالا انداخت و گفت:فردا میرم ببینم میشه کاری کرد واست یا نه!

من:عجب گیری کردیما!

_:انگار یادت رفته ازت قول گرفتم هر کاری خواستم انجام بدی؟!

من:باشه باشه بسه دیگه خوشت میاد اذیت کنی؟به هر حال من مطمئنم نمیتونم از سوابق تحصیلیم استفاده کنم.

چشمکی زد و گفت:اون با من!

صورتمو جمع کردمو گفتم:برو بابا!

لبخند شیطنت امیزی زد و گفت:وقتی اخم میکنی ادم دلش میخواد قورتت بده!

دستمو گذاشتم رو صورتم و گفتم:خب دیگه صورتمو نمیبینی! میخندم جذابم گریه کنم جذابم اخم کنم بازم جذابم!

نیم نگاهی به من کرد و گفت:اگر در دیده مجنون نشینی به غیر از خوبی لیلی نبینی.

من:وای جونم لابد تو مجنونی و من لیلی!

جدی شد و گفت:چرا که نه؟من یه پسرم این عادیه که به یه دختر علاقه من بشم؟

من:اخه به من؟امکان نداره!

_:چرا نداره؟به نظرم تو واقعا جذابی!

اب دهنمو قورت دادم. اگه واقعا از من خوشش می اومد چی؟کارم زار بود مطمئنا که منو واسه زندگی نمیخواست! یعنی میخواست منو بازی بده؟اگه یه شب که من خوابم می اومد تو خونم چی؟اگه باز به زور میبردم تو خونش؟!

با نگرانی گفتم:جدی که نمیگی نه؟

با این حرفم غش غش زد زیر خنده!هنوز با نگرانی نگاهش میکردم. گونمو با دوتا انگشتش کشید و گفت:همه دخترا از چنین حرفی خوشحال میشن تو چرا میترسی؟نترس بابا شوخی کردم تو همون دوستمی یه ذره فکر کرد و گفت:به قول خودت رفیق!

با بغض گفتم:اونایی که خوشحال میشن یه حامی دارن که اگه اذیت شدن بهشون پناه ببرن!دیگه از این شوخیا با من نکن!

وقتی دید واقعا ناراحتم گفت:باشه ببخشید اشتباه کردم!

اهی کشیدم و گفتم:دیگه تمومش کن!

رومو کردم سمت شیشه و از قصد طوری که بشنوه گفتم:اول باید به خاطرش کتک بخورم بعدم باید بشینم اقا مسخرم کنه!

_:شنیدم چی گفتی؟

زبونمو واسش در اوردم و گفتم:شنیدی که شنیدی!

خندید و گفت:میخوای جای سیلیشو بوس کنم خوب شی!

دیگه جوش اوردم .

دستمو به حالت تهدید بالا اوردم و گفتم:جرات داری یه بار دیگه از این حرفا به من بزن!

نیشخند زد بعد لباشو غنچه کرد و گفت:بوس بوس بوس!

دندونامو رو هم فشردم و انگشتمو فرو کردم تو پهلوش! ولی زیاد عمیق نشد چون میترسیدم کنترل ماشین از دستش در بره!

_:دارم رانندگی میکنم!

دست به سینه نشستم و گفتم:تقصیر خودته!

_:حالا یه سوال جدی میپرسم واقعا به ازدواج فکر میکنی؟

من:بس کن تو رو جون خودت !

_:نه جدی میگم!

من:نه خیر فکر نمیکنم!

_:چرا؟

من:دلیلشو یه بار گفتم:متاسفانه یه خوشبختانه زندگیم اجازه چنین کاری رو بهم نمیده!

_:ولی تو حق داری که….

من:ببین این بحث مسخره رو ادامه نده لطفا!

رومو کردم اون طرف مهران هم ساکت شد.

چرا این سوالا رو ازم میپرسید؟چرا میخواست ذهنمو درگیر خودش کنه؟یعنی این ادم وجدان نداشت؟من شده بودم وسیله سرگرمیش؟

چشمامو بستم یه لحظه فکر این به سرم خطور کرد که منو مهران با هم ازدواج کنیم ولی خیلی سریع این فکرو از ذهنم پاک کردم.

زیر چشمی نگاهش کردم. پسره پر رو! الهی بمیری!عمرا اگه من با این کارا خر بشم!

**********

مهران

سرش رو به شیشه بود همون طور که رانندگی میکردم زیر چشمی میپاییدمش.

وقتی اینجوری درباره خودش حرف میزد دلم میگرفت! میخواستم یه کاری براش بکنم ولی چه کاری از دستم بر می اومد؟! نمیتونستم خونوادشو بهش بدم.

کاش باهاش شوخی نمیکردم. یه لحظه با خودم فکر کردم شوخی چرا؟اگه جدی میشد چی؟من نسبت به اون یه حسایی داشتم اونم که تنها بود شاید اصلا به خاطر این سر راهم سبز شد که بتونم کمکش کنم و همراهش باشم اگه باهاش ازدواج میکردم….

از فکر خودم خندم گرفت اخه مگه ازدواج الکیه؟اصلا مگه امکان داره؟حمایت کردن ازش یه بحث جدا بود. شاید میشد قیمش بشم این فکر از قبلی هم احمقانه تر بود.اعصابم ریخته بود به هم چطوری باید کمکش میکردم؟

گفتم:آوا؟

نگاهم نکرد .

من:اوا خانوم!

بازم سکوت!

من:آوا کوچولو!

برگشت سمتم و گفت:کوچولو خودتی!

من:من کجا با این سن و هیکل کوچولو ام؟

_:به سن نیست به عقله!

خندیدم.

نفسشو با حرص داد بیرون.

من:ببخشید دیگه!

رسیدیم به خونه. هنوز هیچی نگفته بود گفتم:بخشیدی؟

رو کرد سمت منو گفت:چرا اذیتم میکنی؟

اونقدر مظلوم این حرفو زد که دلم سوخت. گفتم:منظوری نداشتم.

گفت:اگه منم مثه دخترای دیگه بهت پا بدم اونوقت باحالم نه؟

با جدیت گفتم:نه اصلا!اگه مثه اونا بودی نمی اوردمت تو خونم!

یه ذره نگاهم کرد بعد گفت:باشه!

بعد در ماشینو باز کرد و رفت پایین!

بازم حرف بدی زدم؟نه اون زیادی حساس بود و اگر نه این حرفی که زدم بد نبود! از قدمایی که رو پله ها برمیداشت معلوم بود عصبیه.

واسه این که از دلش در بیارم از ماشین پیاده شدم و گفتم:آوا؟

دستاشو مشت کرد و ایستاد.

من:شام بیا پایین!

_:خودم شام دارم!

من:پس من میام!

پوفی کرد و گفت:هر کار دوست داری بکن!

خندیدم و زیر لب گفتم:آی قربون این قلب کوچولوی مهربونت.

از این حرف خودم خندم گرفت با خنده وارد خونه شدم.

ساعت هشت و نیم بود از جام بلند شدم تا برم بالا نمیدونستم کار درستیه یا نه ولی خب بهتر از هیچی بود.

پله ها رو یکی یکی طی کردم و رسیدم دم خونش!

طبق معمول پرده ها رو کشیده بود و داخل خونه معلوم نبود.

تقه ای به در زدم و گفتم:همسایه؟

چند ثانیه بعد درو برام باز کرد .لبخندی زدم و گفتم:سلام!

هنوز اخماش تو هم بود سرشو تکون داد و از کنار در عقب رفت.

یه نگاه داخل خونه انداختم برعکس خونه من از تمیزی برق میزد.تازه یادم افتاد به مش رحیم زنگ نزدم.

نشستم روی مبل رفت برام چایی اورد و باز رفت تو اشپزخونه.

چای رو برداشتم و گفتم:الان یعنی چشم دیدن منو نداری دیگه؟

اهی کشید و هیچی نگفت از روی مبل بلند شدم داشت واسه خودش ظرف اماده میکرد.

گفتم:دختر تو چقد کینه ای ببخشید دیگه!

رو کرد به منو گفت:به نظرت اگه میخواستم نبخشم الان اینجا بودی؟

من:خب نه!

سرشو تکون داد و گفت:خب پس اینقد رو اعصاب نباش!

بعد یه سفره کوچیک از تو کشو در اورد و از اشپزخونه اومد بیرون!

یه نگاه به من کرد و گفت:بندازم رو میز یا زمین؟

من:رو زمین!

لبخندی زد و سرشو تکون داد.

کبابا ای که درست کرده بود با نون و ماست و اب اورد و گذاشت تو سفره.

خودش نشست و گفت:سرورم اگه میشه افتخار بدین بیاین بخورین!

رفتم نشستم رو به روش و گفتم:قیافش که خوبه!

چشماشو تو حدقه چرخوند و گفت:دستپخت خوبم قبلا بهت ثابت شده!

من:البته!

بعد یه کباب برداشتم.

اونم شروع به خوردن کرد و گفت:میشه درباره گلسا بهم بگی؟

سرمو تکون دادم و گفتم:چی بگم؟

_:از این که چه جوری با هم اشنا شدین. اخه بهش گفتم همه چیزو راجع بهتون میدونم میترسم یه سوالی بپرسه ضایع بشم!

لبخندی زد و گفت:باشه بهت میگم!

بعد صدامو صاف کردم و شروع کردم:با گلسا تو بیمارستان اشنا شدم. اون اولین دختری بود که باهاش دوست شدم یا بهتره بگم وارد زندگیم شد.حدود شش ماه با هم دوست بودیم حتی تصمیم داشتیم با خونواده هامونم موضوعو در میون بذاریم. تا این که یه شب اومد خونم و اون شب با هم بودیم همون موقع فهمیدم گلسا دختر نیست… برام بهونه اورد که ناخواسته بوده و بهش تجاوز شده و منم باور کردم .من واقعا دوستش داشتم برام مهم نبود که چه اتفاقی واسش افتاده اتفاقا اینجوری خودمو موظف میدونستم که بیشتر بهش توجه کنم و هواشو داشته باشم.اما یه روز شنیدم که تلفنی داشت با یه پسر درباره منو پولم حرف میزد و بهش میگفت هر وقت بتونه ازم پول میگیره تا بده به اون طوری گفت انگار تمام این مدت بودنش با من یه نقشه بوده.به روی خودم نیاوردم ولی زیر نظر گرفتمش با کمک همین دوستم علی فهمیدم که طرف دوست پسر قبلیشه موقعی که با هم بودن ازش فیلم گرفته و حالا ازش باج میخواد. گلسا واسه این که با من باشه با یه تیر دو نشون میزد هم ایندشو تامین میکرد و ازدواج موفقی داشت هم شر دوست پسرشو کم میکرد. میتونست از پدرش پول بگیره و بعدم عمل کنه ولی این که چرا این راهو انتخاب کرد هیچوقت نفهمیدم. موقعی که با هم دوست بودیم دو دونگ از مطبو به اسمش زدم بعد از این که بهش گفتم موضوعو میدونم کلی برام بهونه اورد وقتی کل ماجرا رو گفتم دیگه نتونست اعتراض کنه ولی موند تو مطب میخواست لج به لج من بذاره با این که میدونست تقصیر خودش بوده ولی میخواست ازم انتقام بگیره برای همین ازم دور نمیشد. خیلی به هم ریخته بودم موضوعو به بابام گفتم ولی این اوضاعو بهتر که نکرد هیچ بدترم کرد مخصوصا وقتی به گوش خاله و دختر خالم رسید.میدونی مامانای ما سر خود از اول اسم ما رو رو هم گذاشته بودن و این برای نادیا یه جور خیانت محسوب میشد.

همون موقع بود که من خونمو از خانوادم جدا کردم و تصمیم گرفتم مشکلمو خودم حل کنم. بی خیال گلسا شدم فقط برای اذیت کردنش نشون میدادم که با منشیام سر و سری دارم بعد از اون به یه ماه نمیکشید که منشیه با پای خودش میرفت.

تو همون بحثا بودیم که با امیر اشنا شدم جون از گلسا رو دست خورده بودم پیشنهاد امیر رو برای امتحان کردن دخترای دیگه قبول کردم. راستش خیلی هم راضی بودم موقعی که با اونا بودم تمام نفرتمو از گلسا روی اونا خالی میکردم حس میکردم حقشون اینه. اما کم کم دیگه به خاطر نفرت نبود یه جور عادت شده بود برام.همین بعدشم که زندگی ادامه داشت و همچنان من با گلسا درگیرم.

_:تو که یه بار رو دست خوردی چطور به من اعتماد کردی؟

دماغشو کشیدم و گفتم:تو فرق داری!

ابروهاشو انداخت بالا و گفت:از کجا میدونی من فرق دارم!شاید منم خودمو قالب کردم کاری کردم بیاریم تو این خونه که بخوام خرت کنم و کاری کنم عاشقم شی بعدا پولتو بالا بکشم. هوم؟!

سرمو کج کردم و گفتم:نه!اینجوری نیست! کسی که اعتراف میکنه یعنی این کاره نیست.

چشماشو ریز کرد و خندید و گفت:نه خوشم اومد انگار مثه خودم ادم شناسی!

من:اره یه جورایی گلسا مجبورم کرد ادم شناس بشم.

دستاشو زد به همو گفت:خوبه پس دارم براش!

من:ببینم میتونی بیرونش کنی یا نه! اگه بتونی یه جایزه خوب پیش من داری.

_:چی مثلا؟

من:وقتی این کارو کردی بهت میگم!

شونه هاشو انداخت بالا و گفت:باشه !

یه لقمه دیگه خورد و گفت:اگه خونوادت درباره من چیزی بفهمن اونوقت چی؟برات دردسر میشه؟

من:خب موضوع تو با گلسا فرق داره ولی واسه اونا قابل درک نیست واسه همین از دست بابا فراریت دادم.

_:سر من که بلایی نمیارن؟

خندیدم و گفتم:نترس مگه من مردم ؟

با قدر دانی نگاهم کرد و گفت:میدونی من تا حالا رفیقی به خوبی تو نداشتم.

من:میدونی منم همین طور!

از حرفم خوشحال شد و گفت:پس شامتو بخور رفیق گوشت بشه به تنت.

بعد از این که غذا خوردیم رفتم پایین شماره مش رحیمو گرفتم کسی جواب نداد. شماره خونشونو گرفتم بعد از کلی معطلی بالاخره جوابمو دادن :بله؟

من:سلام منزل اقای فرهمند؟

_:بله بفرمایید.

طرف یه خانوم بود صداش خیلی گرفته بود گفتم:من با مش رحیم کار داشتم!

با گریه گفت:مش رحیم فوت کردن!

از چیزی که شنیدم هنگ کردم . با تعجب گفتم:چی؟کی؟چطور؟

یه نفس عمیق کشید و گفت:دو شب پیش تو خونه گاز گرفتشون!

من:گرفتشون؟

_:خودشو همسرش!ببخشید اقا شما؟

من:مش رحیم برای من کار میکردن!

_:اه اقای دکتر شمایید ببخشید نشناختم!فردا مراسم سومشونه.

من:چطور به من خبر ندادین؟

_:اینقدر اتفاقی بود که گیج شده بودیم. بیچاره دخترش عروسی بهش زهر شد.

من:میشه بهم ادرس بدین؟

ادرسو بهم داد باید حتما میرفتم . بعد از این که تسلیت گفتم گوشی رو قطع کردم برای رسیدن به سمنان باید زودتر حرکت میکردم.

لباسای مشکیمو پوشیدم و یه مقدار پول با خودم برداشتم .

از خونه اومدم بیرون باز رفتم بالا و در زدم. اوا اومد دم در .

من:من باید برم جایی ممکنه تا فردا شب نیام. میتونی تنها تو خونه بمونی؟

با تعجب نگاهی سر تا پای من انداخت گفت:چیزی شده؟

سرمو با تاسف تکون دادم و گفتم:مش رحیم مرده!

_:کی؟

من:مش رحیم سرایدار خونه!

با ناراحتی گفت:کی اینجوری شده؟چطوری؟

من:نمیدونم میگن دو روز پیش خودشو زنشو گاز گرفته!

آوا دستشو گذاشت رو صورتش و گفت:واقعا؟

من:اره!

_:اخی! خدا بیامرزتش.

من:انشا ا….

_:این وقت شب کجا میری؟

من:باید برم سمنان به خونوادش سر بزنم شاید کمکی پولی چیزی لازم داشته باشن.

یه نگاهی به من کرد و بعد با رضایت لبخند زد و گفت:باشه برو به سلامت!

بعد دستشو زد پشت شونم.

من:نمیترسی تنهایی؟

خندید و گفت:چی میگی؟اینجا زیادی واسه من امنه! برو من حواسم به خونه هست.

اینو که گفت کلیدای پایینو بهش دادم و گفتم:اگه چیزی خواستی برو پایین!

سرشو تکون داد و گفت:باشه!

من:من دیگه میرم خداحافظ!

رفتم سمت پله ها که گفت:مهران!

برگشتم سمتش چشماشو سریع بست و باز کرد یه لبخند زد و گفت:مراقب خودت باش!

خندیدم وگفتم:تو هم همین طور!

واقعا با این حرفش حس خوبی بهم دست داد.خیلی وقت بود کسی بهم این حرفو نزده بود. وقتی از یه نفر میشنوی که ازت میخواد مراقب خودت باشی احساس مهم بودن میکنی.

به تعبیرات بچگونه خودم خندیدم و رفتم سوار ماشین شدم.

**********

آوا

با رفتن مهران منم رفتم تو خونه!

تلوزیون رو روشن کردم و نشستم پای فیلم سینمایی .

نفهمیدم کی جلوی تلوزیون خوابم برده بود

با صدای در از جا پریدم.به ساعت نگاه کردم 12 و نیم بود. غیر از مهران کسی نمیتونست باشه.

رفتم دم در تا درو باز کردم .خشکم زد.امیر با خنده گفت:میدونستم یه دختر اینجاست.

بعد یه نگاه سر تا پای من کرد و خندید.

گفتم:تو اینجا چی کار میکنی؟

جوابمو نداد.خواست بیاد جلو مانعش شدم پوزخندی زد و گفت:تو آوایی مگه نه!

نباید ازش میترسیدم .

من قبلا هم با پسرا درگیر شده بودم پس اگه میخواست کاری کنه از پسش بر می اومدم. جستش هم زیاد بزرگ نبود .سرمو گرفتم بالا و زل زدم تو چشماشو گفتم:گیریم که باشم خب که چی؟

یه ذره تو صورتم دقیق شد و گفت:چهرات خیلی اشناس!

من:فکر نکنم تو زندگیم با بی سرو پاهایی مثله تو سر کار داشتم!

_:اوهو انگار تو منو خیلی خوب میشناسی.

من:چشمامو ریز کردم و گفتم:خیلی خوب!

خندید و گفت:حالا یادم اون پسره پیک موتوریه.

عجب حافظه ای داشت زد زیر خنده و گفت:گفتم واسه یه پسر زیادی ظریفی!

باز هیکلمو بر انداز کرد.

با حرص گفتم:چشات در نیاد!

خندید و گفت:زیادی زبون داری کوچولو خواست بیاد جلو خودمو کشیدم عقب!

خندید و گفت:اخی! میترسی!

پوزخندی زدم و گفتم:هه حتما از تو؟!

یه قدم اومد جلو و گفت:من یه کم ترسناکم!

صاف ایستادم سر جام نباید میذاشتم بیاد تو خونه گفتم:اره خب اول با گوریل اشتباهت گرفتم.

با حرص گفت:خودم زبونتو واست کوتاه میکنم!

من:عددی نیستی!

به سمتم حمله ور شددرو محکم کوبیدم تو صورتش صدای خورد شدن شیشه های در رو شنیدم!

شیشه ها رو کنار زد و اومد تو از پیشونیش خون می اومد اومد جلو و گفت:چه غلطی کردی؟

من:غلط کردن کار توئه!

خیز برداشت سمتم ولی عقب نرفتم رفتارم بدتر عصبیش میکرد اگه اعصابش خورد میشد کمتر رو حرکاتش تمرکز داشت.گفت:دختره سرتق یه کار نکن همینجا کارتو یه سره کنم!

من:مواظب باش کار خودت یه سره نشه!

با یه حرکت اومد جلو تا به خودم به جنبم دستاشو قفل کرد دورم صورتش باهام هیچ فاصله ای نداشت خندید و گفت:فکر میکردم سخت تر از اینا باید گیرت بندازم!

با حرص گفتم:فکر نکن خیلی موفق بودی! دستمو کشیدم بالا و با تمام توانم زدم تو چونش!

ولم کرد و چند قدم رفت عقب!

این دفعه من بودم که به سمتش حمله ور شدم با مشت چند بار زدم تو شکمش.

زورش زیاد نبود حداقل اندازه مهران نبود از پسش بر می اومدم همین حس بهم اعتماد به نفس میداد! خواستم یکی دیگه بزنمش که منو گرفت و با زانوش زد تو شکمم و گفت:گربه کوچولوی وحشی خودم رامت میکنم!

در حالی که دلمو گرفته بودم گفتم:اتفاقا تخصص منم تو رام کردن سگای هاره!

خواست بیاد جلو یه دفعه بلند شدم و باز با مشت زدم تو فکش!

مچ دستم درد گرفت خون از صورتش پاشید هولش دادم سمت در و گفتم:گورتو گم کن!

_:تا حساب تورو نرسم هیچ جا نمیرم!

خواست دوباره بگیرتم که ایندفعه زدم وسط پاش!

دیگه جونش داشت در می اومد بعدی میدونستم کل زندگیش از یه دختری اینجوری کتک خورده باشه.

در حالی که خون صورتشو پاک میکرد گفت:کارم باهات تموم نشده.

هولش دادم سمت شیشه ها سکندری خورد ولی خودشو نگه داشت ایستادم تا از خونه رفت بیرون. خوشحال از این که تونستم از پس خودم بر بیام کلیدای خونه مهرانو برداشتم و رفتم تو خونش اونجا جام امن تر بود حداقل از حیاط راهی به توی خونه نبود

درو چند تا قفل زدم و چراغای خونه رو روشن کردم.

عجب جمعه بازاری شده بود. روی میز پر از پوشت تخمه بود تو اشپزخونه هم پز از ظرف رو زمین هم ریخت و پاش بود.

بیخیال خونه شدم باید به مهران زنگ میدم و موضوعو میگفتم. رفتم سراغ تلفن و شماره مهرانو گرفتم.

_:الو؟

من:سلام!

_:سلام اوا تویی؟

من:اره !

_:خونه منی؟

من:اوهوم!تو کجایی؟

_:من گرمسارم!هوا زیاد خوب نیست نمی تونم تند برم.

من:اها!

حالا اصلا گرمسار کجا بود؟موضوع مهمی نبود که بخوام بپرسم

_:چی شده این وقت شب زنگ زدی؟دلت برام تنگ شده

خندیدم گفتم:نچایی یه وقت!

_:نه لباس گرم پوشیدم حالا بگو چی شده؟

من:ببین نمیخوام نگرانت کنم اما امیر اومده بود اینجا!

_:چی؟امیر؟تورو دید؟

من:اره دید!

_:چطور دیدت؟رفتیم دم در؟

من:اومده بود بالا نمیدونم چطوری اومده بود تو حیاط!حالا کجاس؟تو خوبی؟اذیتت که نکرد.

من:من از پس خودم بر میام نگران نباش . حداقل تا وقتی فکش خوب شه این طرفا نمیاد . زنگ زدم بهت که بدونی یه وقت دوباره چیزی به بابات نگه؟! من حریف بابت نمیشم.

_:میدونست من خونه نیستم؟

من:نمیدونم ولی اگه نمیدونست که نمی اومد بالا!

_:اونم تورو زد؟

خندیدم و گفتم:نه فقط ایستاد تماشا کرد چه جوری میزنمش!

_:خوبی؟

من:وای گفتم که خوبم!الانم اومدم پایین چون شیشه بالا شکست.

_:باشه تو خونه بمون. کسی اگه حتی تو حیاط هم اومد درو باز نکن. من الان من میگردم.

من:نه…

حرفمو قطع کرد و گفت:تو امیرو نمیشناسی! حتما خیلی هم عصبیش کردی.تازه اگه الان حقشو کف دستش نذارم پر رو میشه.

من:پس مش رحیم؟

_:اون بیچاره دیگه مرده با رفتن من زنده نمیشه فوقش برای خونوادش پول میفرستم!الانم برو دزد گیر خونمو روشن کن.

من:بلد نیستم که!

_:برو تو راهروی ورودی!

کاری که گفت کردم گفتم:خب؟

اونجا یه جعبه سیاه رنگه!

دیدمش کنار جا کیلیدی بود گفتم:خب؟

گفت:رمزشو بزن 214

کاری که گفت کردم به دفعه درش باز شد .

گفت:باز شد؟

من:اره!

_:خب یه چراغ قرمز داره یه کلید کنارش!

من :اره دیدم!

_:اونو بزن!

زدم.

گفت:کلیده سبز شد؟

من:اره!

_:خب کسی بخواد از پنجره ها یا در بیاد تو میفهمی فقط از خونه من بیرون نمیری باشه؟

من:باشه

_:افرین! من دارم بر میگردم دو سه ساعت دیگه میرسم. تا اون موقع مواظب خودت باش.

من:تند نرونی!

خندید و گفت:نه!

ازش خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم مطمئنا از ترس خوابم نمیبرد. واسه این که بیکار نمونم شروع کردم به جمع کردن خونه!

**********

مهران

چشمام از خواب دیگه جایی رو نمیدی اگه نرسیده بودم خونه حتما حالا دیگه تصادف میکردم.

ماشینو پارک کردم تو حیاط یه نگاه به خونه انداختم چراغای خونه روشن بود با این حال گفتم شاید اوا خواب باشه کلیدو انداختم تو در اروم درو باز کردم.

رفتم سمت دزد گیر خاموشش کردم چون با این که با کلید درو باز کرده بودم با بسته شدن در صداش در می اومد.

یه نگاه به اطراف کردم. همه چی تمیز شده بود.

خندیدم و رفتم جلو دیدم اوا رو مبل خوابش برده!

یه نگاه به ساعت کردم 3 و نیم بود.

اروم زدم زو شونه اوا یه دفعه از جا پرید گارد گرفت و گفت:برو عقب.

من:اوا منم نترس!

چشماشو به سختی باز کرد و گفت:ترسیدما!

من:نترس!پاشو برو تو اتاق من بخواب خسته شدی!

سرشو تکون داد و گفت:من اینجا راحتم!

خندید و گفت:تو که از من خسته تری!

من:مرسی بابت خونه!

سرشو تکون داد و گفت:باشه برو بخواب دیگه بذار منم بخوابم!

من:بذار ببینم چیزیت نشده!

دستشو گذاشت رو شونم و گفت:نه نشده زد تو شکمم ولی الان درد نداره

من:تو دندت که نزد!

سرشو به علامت منفی تکون داد از جاش بلند شد منو هول داد و گفت:برو بخواب خب!

چشمام از بیداری درد گرفته بود.

رفتم سمت اتاق براش یه پتو بردم دیدم باز خوابیده . پتو رو انداختم روش و رفتم تو اتاق و رو تختم ولو شدم.

با تکونایی که روی شونم حس میکردم از خواب بیدار شدم. سرمو اوردم بالا آوا نشسته بود بالا سرم و شونمو با شدت تکون میادا!

دستشو پس زدم و گفتم:چیه؟

گوشی تلفن رو گرفت سمتم و گفت:از بیمارستان زنگ زدن!

گوشی رو ازم گرفتم و با صدای خوابالودی گفتم:بله؟

_:یلام اقای مجد خوب هستین؟خواهرتون گفتن امروز نمیاین درسته!

با حرص گفتم:وقتی خواهرم گفته یعنی نمیام دیگه!برام مرخصی رد کنین.

خودشم فهمید چه سوال احمقانه ای پرسیده گفت:باشه ببخشید مزاحمتون شدم.

من:خدافظ!

گوشی رو قطع کردم و دادم دست آوا. خنده گفتم:خواهرم؟!

_:خب چی بهش میگفتم؟!

من:باشه خواهرم !ساعت چنده؟

_:هشت و نیم!

بالشتو گذاشتم رو سرم و گفتم:زنیکه احمق حالا حتما باید از خودم میپرسید؟

اوا از جاش بلند شد مچ دستشو گرفتم و سرمو از زیر بالشت بیرون اوردم .دیدم با تعجب نگاهم میکنه گفتم:امیر بهت چی گفت؟

شونه هاشو انداخت بالا و گفت:ازم پرسید اوائم یا نه!

از جام بلند شدم و گفتم:نپرسید چرا اینجایی؟

سرشو به علامت منفی تکون داد و گفت:شاید میخواسته بپرسه وقت نشد.

من:حالا که تورو دیده باید همه چیزو به تو هم بگم که حواست باشه!

نشست رو تخت و گفت:چی؟

چهار زانو نشستم سر جام موهامو با دستم صاف کردم و گفتم:ببین امیر داره جاسوسی منو میکنه نمیدونم چرا ولی انگار واسه اینه که میخواد ببینه من با دختری رفت و امد دارم یا نه!میخوام دلیلشو بفهمم اول میخواستم ترلان واسم نقش بازی کنه ولی حالا که به تو شک کرده فکر کنم بهتره که خودمون واسش نقش بازی کنیم میخوام فکر کنه ما با هم دوستیم . میتونی کمکم کنی؟

لباشو جمع کرد و گفت:یعنی واسه اونم نقش بازی کنیم؟

سرمو به علامت مثبت تکون دادم.

اب دهنشو قورت داد و گفت:اگه به بابات بگه چی؟

من:خب بگه!واسه اونا هم نقش بازی میکنیم!

سرشو تکون داد و گفت:دیوونه شدی؟من از بابات میترسم!

لبخندی زدم و گفتم:نترس من هواتو دارم

_:اخه این کارا چیه؟چرا رک و رو راست باهاشون حرف نمیزنی؟

من:فکر میکنی اونوقت راستشو بهم میگه؟

_:خب نه!

من:با این حال من مجبورت نمیکنم. اگه فکر میکنی نمیتونی!

سرشو تکون داد و گفت:میتونم!

لبخند زدم گفت:تو مواظب من باش منم کمکت میکنم!

دستمو بردم جلو و گفتم:قبوله!

دستمو گرفت و گفت:منم قبول!

از جاش بلند شد و گفت:ببینم نمیخوای به مهمونت صبحونه بدی؟

من:خونه خودته!

دست به سینه ایستاد و گفت:یعنی خودم باید کار کنم دیگه؟

با خنده از جام بلند شدم و گفتم:نه بیا بریم بهت صبحونه بدم مهمون!

با هم رفتیم سمت اشپز خونه.

همون طور که پشت سرم می اومد گفت:حالا چی بهش میگی؟

من:به کی؟

از اپن اویزون شد و گفت:به امیر دیگه!

شیرو از تو یخچال بیرون اوردم و گفتم:اول باید ببینم واسه چی اومده تو خونه؟!

نون و پنیر رو هم گذاشتم رو میز. آوا اومد نشست پشت میز و گفت:دلم میخواست بکشمش!

دوتا لیوان گذاشتم سر میز و نشستم و گفتم:مطمئن باش اگه من اینجا بودم مرده بود!

خندید و گفت:تو اگه بودی که نمی اومد تو خونه!

شونه هامو انداختم بالا گفت:راستی میتونی بگی بیان شیشه بالا رو درست کنن؟

من:اره میگم برات حفاظ هم بذارن!

_:ایول دستت درد نکنه!

لبخند زدم .

بعد از صبحونه زنگ زدم به امیر ولی جوابمو نداد میدونستم جواب نمیده چه جوابی داشت که بهم بده!؟با این کارش همه چیزو به نفع من تموم کرده بود!

زنگ زدم شیشه بر اومد و شیشه در رو عوض کرد بعد هم رفتم دنبال حفاظ برای در و پنجره ها!داشتم برمیگشتم خونه که امیر خودش زنگ زد! ماشینو پارک کردم گوشه خیابون و جواب دادم قبل از این که فرصت بدم چیزی بگه گفتم:نمیدونستم دزدم شدی!

_:سلام عرض شد اقا!

من:هه!

با لحن مسخره ای گفتم:علیک سلام به دوست عزیزم به دزد خونم.

و با خشم ادامه دادم:با چه رویی زنگ زدی به من هان؟

_:بس کن من نیومده بودم دزدی!دختره زده فک منو شکونده اونوقت تو…

حرفشو قطع کردم و گفتم:دختره خوب کاری کرد نکنه میخواستی بشینه نگات کنه هر غلطی دلت خواست بکنی؟نگران این باش که دست من بهت برسه اونوقت فکت که هیچ یه استخون سالم تو بدنت نمیذارم!

_:اروم باش!حالا که چیزی نشده!

من:نکنه باید به دوست دختر تجاوز میکردی تا اتفاقی بیفته هان؟

_:که اون خاله ریزه دوست دخترته!دوست دخترت تو خونه همسایت چی کار میکرد؟نکنه دوست دختر دوتاتونه؟مثه ترلان که دوتایی تقسیمش کردین.

من:خوبه خبرا رو زود به گوشت میرسونن! جاسوسات واقعا کارشونو بلدن!

صداش عوض شد با نگرانی گفت:جاسوس؟

من:اره جاسوس! فکر کردی اینقدر احمقم که نفهمم به اون دخترا پول میدی تا واست از من خبر بیارن؟

خنده عصبی کرد و گفت:اخه من چرا باید این کارو بکنم!

من:بهتره از خودت بپرسیم!چرا به دخترا 600-800 تومن پول میدی که رفت و اومدای منو چک کنن؟

_:دیوونه شدی؟من هیچوقت چنین کاری نمیکنم!

من:که نمیکنی!

با تردید گفت:نه!

من:ببین من احمق نیستم!دیگه نمیخوام نه ریخت تورو نه ریخت هیچ کدوم از اون دخترای هرزه رو ببینم!مطمئن باش اگه بازم دورو بر خونه من یا آوا بپلکی کاری میکنم تمام عمرت از زنده بودن پشیمون شی!

خواستم گوشی رو قطع کنم که گفت:مهران…. مهران صبر کن!

پوفی کردم و گفتم:چه مرگته؟

_:میخوای به خاطر یه دختر دوستیمونو به هم بزنی؟

پوزخندی زدم و گفتم:دوستی؟منو تو هیچ دوستی با هم نداریم!تو فقط واسه من حکم یه واسطه رو داشتی همین.تازه اینو تو گوشت فرو کن اون دختر عشق منه میخوام باهاش ازدواج کنم. ببینم نکنه مشکلی داری؟

_:نه ..نه اصلا به من چهولی به نظرم اون کیس مناسبی واسه تو نیست

من:اوه نمیدونستم باید واسه تصمیم گرفتن واسه زندگیم با تو مشورت کنم!با صدای بلندی

گفتم:ببین شرتو از زندگی منو آوا کم میکنی و اگر نه شرتو از این زندگی خودم کم میکنم!

بعد گوشی رو قطع کردم. به اندازه کافی ترسونده بودمش! من همیشه جلوی امیر طوری رفتار میکردم که مرموز و ترسناک به نظر بیام چون میدونستم با کاری که اون داره اگه بخوام بهش رو بدم برای خودم بد میشه.

گوشیمو خاموش کردم و گذاشتم تو جیبم و با یه لبخند رضایتمند ماشینو به حرکت در اوردم.

غذا گرفتم و رفتم خونه!

اوا نشسته بود جلوی تلوزیون با دیدن من از جاش بلند شد و گفت:سلام!

من:سلام.

_:چی شد؟

من:هیچی عصر میان!

_:مگه نمیخوایم بریم مطب؟

من:خب ما میریم!اونا هم میان کارشونو انجام میدن و میرن!

_:یعنی خونتو میدی دست غریبه و میری؟

نترس اشنائن زیاد سفارش داشتیم براشون ادمای قابل اعتمادین.بیا بریم غذا بخوریم!

شونه هاشو انداخت بالا و دنبالم اومد تو اشپزخونه.

بعد از ناهار با هم رفتیم مطب.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x