امیرعلی پول تاکسی رو حساب کرد و سینا هم در عمارت رو باز کرد..
داخل عمارت شدم و شروع به آنالیز کردن حیاط بزرگش کردم؛نفس عمیقی کشیدم …
بوی گل های یاس ، کل فضا رو اشغال کرده بود..
حیاط خلوت خلوت بود !..
نگاه شادمو به امیرعلی دوختم ، که چشاشو آروم باز و بسته کرد..
دستمو گذاشتم توو دستش ، سینا جلو تر راه افتاد و در خونه رو کنار زد؛داخل که شدیم..
نگاهم خورد به مَردی که شاید حدود ۴۰ ، ۵۰ سال سن داشت..
درگیر رادیوی توو دستش بود و سعی داشت درستش کنه ، ابرویی بالا انداختم که همون لحظه بالاخره موفق به راه انداختنش شد!.
و بلافاصله؛این صدای “علی زند وکیلی” بود که توی حال پخش شد :
_ مرآ بگیر ، آتشم بزنوو..
جآن بده ، ب منوو..
در سپیده ی جآن ، روشن بآش..
مرا ببین ، اِی ک بی “طُ” منم !..
بی “طُ” می شِکَنَم !..
اِی تمامه جهآن ، بآ من..
بآااش … .
مرد اینقدر غرق حال و هوای آهنگ شده بود که اصن متوجه ما نشده بود!!!
_ ا..ایشون؛باباته … .
به سینا چشم دوختم ، درست شنیدم؟؟
بابام؟..
بابام؟! …
نگاهمو به مَرده دوختم و اشک از چشام سرازیر شد..
* * * *
_ بهتری دخترم؟؟
با بغض ، لب زدم :
+ آره بابا..
لبخند محوی به روم پاشید که مادربزرگ ، مهربون لب وا کرد :
_ من میدونستم یه روزی میتونم بچه ی زن اولِ تو رو هم ببینم !..
لبخند تلخی زدم که خیره به بابا ، ادامه داد :
_ رضا جان ، دیدی گفتم خدا اونقدر رعوفه که خواسته ای ازش داشته باشی؛برآورده میکنه؟؟
دیدی؟..
بیا ، دحتر اومده!..
دخترِ ستایش!..
بابا آروم سری تکون داد و با بالا گرفتن سرش؛گفت :
_ خدایا..
شکرت !..
نسرین خانوم(زن دوم بابا)حرصی گفت :
_ خیله خب دیگه ، صد بار خدا رو شکر کردی..
اونم واسه یه دختری که از اولی که به دنیا اومده؛حتی واسه یه بار ندیدیش!..
عمه فاطمه(مامان سینا) ، با تشر اسم نسرین خانومو صدا زد که شونه ای بالا انداخت و عصبی گفت :
_ مگه دروغ میگم؟؟
روزی که من به عقدش در اومدم اینقدر خوشحالی نمیکرد که الان میکنه!..
آب دهنمو به سختی قورت دادم ، توو لحنش..
کینه؛نفرت؛حرص؛عصبانیت و..
همه ی اینا معلوم بود !..
نگاهم روی خواهر و برادرم به گردش در اومد..
آیلین و آرمین … .
که تقریبا هم سن خودم بودن!..
فضا خیلی سنگین شده بود ، نمیدونم چیشد که یهو شروع کردم به سرفه کردن..
اونم هز اون سرفه های وحشتناک!!!
امیرعای زودی از رو مبل پا شد ، جعبه ی دستمال کاغذی رو به سمتم گرفت و با نگرانی گفت :
_ چیشد دختر دایی؟..
یه دستمال کشیدم و گرفتم جلو دهنم..
نگاه همه نگران بود به جز نگاه چند نفر … .
عمه زهرا(مامان امیرعلی) و زن بابا و بچه هاش..
بعد از چند لحظه که سرفه هام تموم شد ، دستمال رو پایین گرفتم و بیحال چشامو فشردم رو هم..
_ آ..آلما !..
با صدای وحشت زده ی امیرعلی ، چشامو وا کردم..
نگاهش به دستمال توو دستم بود !..
متعجب به دستمال زل زدم ولی..
ولی با خونی که روی دستمال دیدم ، ترسیده سرمو بلند کردم و به امیرعلی؛خیره شدم..
* * * *
بیحال توو بیمارستان ، دنبالش قدم برداشتم و گفتم :
_ من چیزیم نیس امیرعلی ، یه خون بود فقط..
الکی منو ور داشتی آوردی اینجا !..
چشم غره ای بهم رفت و جای پذیرش ایستاد..
یه نوبت دکتر متخصص گوش و حلق و بینی ، با دیدن زیر میزی واسه همین الان برام گرفت ..
بی حوصله سری از روی تاسف تکون دادم …
مچ دستمو گرفت و دنبال خودش منو کشوند ، وارد اتاق دکتر شدیم..
نشستم رو صندلی رو به روی میز دکتر که امیرعلی ماجرا رو واسه دکتر توضیح داد..
دکتر هم بعد از چک کردن گلوم ، چند تا آزمایش نوشت و گفت :
_ همین الان فوری برید این آزمایشات رو بگیرید..
امیرعلی سری تکون داد و با هم از اتاق دکتر زدیم بیرون..
کم کم خودمم داشتم نگران میشدم ، من چمه؟؟
بعد از گرفتن آزمایشا ، من یه گوشه ی سالن آزمایشگاه ، نشستم و امیرعلی رفت تا جوابشونو بگیره..
خلاصه که جواب آزمایشا رو بردیم برا دکتر..
دکتر با چک کردن برگه های آزمایش ، عینکشو ور داشت و خطاب به امیرعلی گفت :
_ خانومو بگید برن بیرون..
امیرعلی چشمی گفت و اشاره ای بهم کرد..
نفسمو محکم بیرون فرستادم و از رو صندلی پا شدم..
از اتاق دکتر بیرون زدم ، میم ساعت معطل موندم تا جناب ستوده تشریف فرما شدن !..
بیحال ، دپرس ، ماتم زده ، نا امید و بی روح..
همه ی اینا رو میشد توو حالتش تشخیص داد؛با نگرانی پا شدم و گفتم :
+ چیشد امیرعلی؟؟
دکتر چیگفت؟..
سرشو بالا گرفت و بی روح لب زد :
_ گف..گف..
نفسی کشید و حرفشو زد :
_ گف سرطان داری..
اونم از نوع ارثیش ، دقیقا مثه مادرت … .
سلام سارا جان
ببخشید چند پارت دیگ از رمان مونده ؟