رمان در مسیر سرنوشت پارت ۱۶

4.4
(25)

یعنی چی اخه،.. مگه میشه… همه ی فامیلای شما باشن..برا من هیشکی نباشه… نمیگن عروس بی کس کاره؟؟

_ اینش به تو ربطی نداره…

_ اتفاقا فقط به من ربط داره…

بدون چرخیدن زیر چشمی بهم نگاه میکنه.. با ابروهای درهم…

میخوام از یه راه دیگه وارد شم..‌یه راه بهتر…
_ ولی اینجور برا خودتم بد میشه… پس فردا نمیگن میلاد دختری رو اورد تو خونش که هیچ کس و کاری نداره و اصلا م…

صدای زنگ گوشیش باعث میشه حرفمو ادامه ندم….

لپ تاپ رو کنار میذاره و خم میشه سمت موبایلش که طرف دیگه ی میز قرار داره.. تماس رو میذاره رو بلند گو و دوباره لپ تاپ میذاره رو پاش…

_ بگو میثاق؟

_ سلام، کجایی؟

_ کجا میخواستی باشم این وقت شب.. خونم..

_ پایه ای بریم بیرون…

_ بیکارم مگه…

برا چند ثانیه هیچ صدایی نیومد..

_ الوو….کجا رفتی.‌.

صدای گرفته ی میثاق باعث شد منم سراپا گوش شم..

_ جونم داداش…

لپ تاپو کنار میذاره و گوشی میذاره دم گوشش…

_چی شده میثاق، کجایی تو الان؟

گوشی دیگه رو بلندگو نیست برا همین دیگه نمیشنوم چی میگن…

_ خیلی خوب… نه، تو بیا.. خونه دیگه… زر نزن بابا.. منتظرم…

*

سینی میوه رو میذارم رو میز و برخلاف میل باطنیم که دوست دارم بدونم چی شده، برمیگردم سمت آشپزخونه…
حس کنجکاویم باعث میشه رو پله های وردودی بشینم و جلوتر نرم….

بذار اسمشو بذارن فالگوشی.. ولی چاره دیگه ای ندارم…. میخوام بدونم چه خبره…

دیدی بهشون ندارم و فقط صداشون رو میشنوم…..

_ استخاره ی چی رو میگیری…‌بگو بینم چی شده..

_ چرا نیومدی بریم بیرون…

_ با مامان دعوا کردی؟

_ نه..

_ با حاج آقا؟

_ نه…

_ زهرمار.. نصف شبی فقط گیر اوردی هاا.. میگی یا زنگ بزنم مامان..

میثاق آروم و با مکث میگه:

هدا…. برگشته…

هدا،… یعنی زن سابقش برگشته.. مگه کجا بوده؟….

_ خب…

با بی تفاوت ترین لحن ممکن میگه….

_ یعنی چی خب؟ صدای میثاق پر از سردرگمیه.. اینکه چطور میتوتی فقط بگی خب…… چطور برات بی اهمیته…

_ خبر مهم خبر مهمت همین بود… بیای بگی هدا برگشته.. برگشته که برگشته.. اومدی بگی چیکار کنم؟ هااا؟

این جمله رو برخلاف قبل با عصبانیت میگه….

_ یعنی میخوای بگی برات مهم نیست؟

پوزخند صدا دارش رو حتی منی که با فاصله وایسادم هم میشنوم..

_ چرا باید مهم باشه.. اصلا زندگی اون به من چه مربوطه…

_ باشه… اروم باش..

از رو مبل بلند میشه و شروع میکنه به قدم زدن..

_ جای مغز چی تو اون کله ته میثاق؟ هاا؟ یه کاره بلند شدی اومدی بگی هدا برگشته….

_ خیلی خوب باشه.. اصلا ببخشید..
آرومتر حرف بزن.. مگه بلندگو قورت دادی…

منظورش از ارومتر حتما به خاطر منه…. اون نمیدونه که من برا میلاد هیچ خاطری ندارم و فکر میکنه با شنیدن این حرفا ناراحت میشم…

میثاق با ناراحتی بلند میشه و سمت در میره که میلاد میگه:

واسه چی برگشته…

نه مثل اینکه اونقد هم براش بی اهمیت نیست….

حرف دل منو میثاق هم میزنه.. وقتی میچرخه و میگه: تو که برات مهم نبود…

مثل همیشه طلبکار میگه: زر نزن بابا..‌ قطره چکون گرفتی دستت ذره ذره میریزی بیرون.. بنال ببینم چی میگی…

میثاق جلوتر میاد و چند قدمی میلاد وایمیسه و میگه: چند روز پیش زنگ زده به عسل و میگه میخوام برگردم… من فکر کردم همینجوری یه چیزی میگه.. ولی انگاری اشتباه کردم چون امروز صبح جدی جدی برگشت…

_ الان کجاست؟

_ کجا میخوای باشه..‌ پیش خاله ست…

_ برا چی برگشته؟؟

_ برا چی برنگرده….از اول گفت که برا همیشه نمیره…

میلاد یه قدم نزدیکتر میاد و میگه: راستشو بگو میثاق.. قضیه چیه.. چرا اینا رو به من میگی.. هااا؟ عسل ازت خواسته؟

_ چی فکر کردی راجبه من میلاد؟

_ پس چی؟ این حرفا چه اهمیتی برا من داره؟

سکوت میثاق.. صدای میلادو بالا میبره..
_ با توام..

_ هدا طلاق گرفته……

همین جمله ی سه کلمه ای نقطش رو میبنده..

اینجا چه خبره.. چرا من هیچی نمیدونم….

*
یه ساعتی میشه میثاق رفته.. یه ساعتی میشه رو مبل نشسته و خیره به تلویزیون خاموشه… و منم رو همون دو پله ی ورودی آشپزخونه نشستم…

تو این یه ماهه که اینجا بودم.. این مدلیش رو ندیده بودم….

بلند میشم و سمتش میرم… رو مبل روبه روش میشنم…

_ چیزی شده…

زیر چشمی بهم نگاه میکنه و میگه: میخوای بگی نمیدونی…

پس فهمیده که فالگوش وایساده بودم…

نفسی میگیرم و میگم: چرا همه چیو شنیدم… زنت برگشته…
تیز نگام میکنه که میگم: البته زن سابقت.. چون زن الانت که منم..

پوزخندش رو میبینم و به روی خودم نمیارم….

_ معلومه خیلی دوسش داشتی…
فقط نمیدونم برا چی طلاقش دادی…

بدون توجه به من و حرفام بلند میشه و سمت اتاقش میره..

ایییشششش.. منو بگو گفتم بیام یکم درد دل کنه..عین چی سرشو میندازه پایین میره…

*
واقعا سختمه…

کاشکی اصلا قبول نمیکرد…

مشخصه که برا حاج آقا احترام زیادی قائله که نمیتونه بهش نه بگه….

دلم میگیره.. الان اونجا همه فامیلهای درجه یکشون هستن اونوقت من حتی پدر مادرمم نیستن

_ خب عزیزم کارت دیگه تموم شد..

بلند میشم و نگاهی ب خودم میندازم…یه میکاپ جذاب دخترونه…
با یه لباس توسی ساده زیبا بلند که فقط رو سینش گل های ریزی وجود داره که به توصیه ی میلاد با حجاب هم هست…

صدای ایفن بلند میشه و خانمی که دستیار آرایشگره جلو میاد و رو به من میگه: عزیزم، آقا دوماد اومد دنبالت…
لبخندی بهش میزنم و پول ارایشگره حساب میکنم و از سالن میزنم بیرون…

زحمت اینکه از ماشین هم بیاد پایین و به خودش نمیده..

خدا رو شکر که کوچه خلوته و کسی نیست… سمت ماشین میرم و سوار میشم…

_ سلام..

برمیگرده و نگام میکنه، یه نگاه بی حس که من هیچی ازش نمیفهمم…

میخوام خودمو بزنم به کوچه ی علی چپ و برا دل خودم فکر کنم که من یه عروس خوشبختم که از آرایشگاه زده بیرون و ذوق دیدن شاداماد داره تا ببینه چقد از دیدنش به وجد میاد…

شال رو سرمو یکم باز میکنم تا موهای باز و بسته م بیشتر مشخص باشن و میگم: چطورم؟ خوب شدم؟

نگاه ازم میگیره و بر خلاف انتظارم میگه: خوب گوش کن ببین چی میگم، خونه الان همه جمعن..حواستو جمع کن سوتی ندی… هر کی ازت چیزی پرسید میگی خانواده م ایران نیستن… نتونستن برا مراسم بیان….نبینم بشینی به وراجی کردن.. هر چی کمتر اون دهنتو باز کنی کمترم ازت سوال میشه….

با دلخوری ازش رو میگرم و چیزی نمیگم…

سکوتم باعث میشه سرشو بچرخونه سمتم و بگه: با تو بودما…

_ کر که نیستم شنیدم چی گفتی..

صداش پر از حرصه وقتی میگه: مثل اینکه زیادی بهت رو دادم… بذار این مراسم کوفتی تموم شه از خجالتت در میام…

نمیدونم از کدوم رو دادن حرف میزنه… من از کوچکترین حق مسلم هم محرومم….

*

چند تا ماشین جلوی درن و چند تا هم تو حیاط پارکن….

ماشین و گوشه ی حیاط پارک میکنه و پیاده میشه و دور میزنه و سمتم میاد.. پیاده میشم.. با هم، هم قدم سمت خونه میریم… مادرش زودتر از همه بیرون میاد و اسپند به دست دورمون میچرخه و صلوات میفرسته… خوش حال نیست ولی ناراحتم نیست…. اینو از صورت بیحسش میفهمم..

دستمو تو دست بزرگش جا میدم.. و وارد سالن میشیم….

با دیدنمون همه بلند میشن… بیشتر شبیه یه مهمونی سادست، نه عروسی ساده… نه آهنگی نه رقصی نه حتی دستی….

میلاد سمت مردها میره که گوشه ی بالاتر سالن نشستن و منم باهاش هم قدم میشم…. نفر اول یه پیرمرده خیلی مسن هست که رو مبل نشسته و میلاد خم میشه دستشو میبوسه و از آقاجون گفتنش میفهمم که حتما پدربزرگشه…

یکی یکی بهشون سلام میکنیم تا به خانمها رسیدیم… خانمهایی که بعضیاشون با خوشحالی بعضی با ناراحتی بعضی با حرص و بعضی با حسرت نگام میکنن….

رومبل دو نفره کنار هم میشینبم… فرنوش با دو شربت آلبالو سمتون میاد و اول به خان داداشش بعدشم به من تعارف میزنه….

کم کم دورمون شلوغ میشه و هر کی یه چیزی میگه که بیشتر سوالاشون رو میلاد جواب میده…

تو اون جمع نگام به عسل میفته که با ناراحتی و حرص داره با یکی حرف میزنه….و چند وقت یه بارم برمیگرده منو نگاه میکنه….

سرمو به میلاد نزدیک میکنم و تو گوشش میگم: یه نگاه به عسل کن معلوم نیست چی داره به اون دختره میگه که با حرص منو نگاه میکنن…

کامل سمتم میچرخه که بینیش به بینیم میخوره و لب میزنه: تو به اینچیزا کار نداشته باش…

سرمو با دلخوری پایین میندازم…به شدت احساس غریبی میکنم…

یه ساعتی از مراسم مزخرفشون میگذره… تو این مدت میلاد فقط همون چند دقیقه ی اول کنارم نشست..
فکر میکردم با دخترای فامیلش لااقل یکم دوست میشم ولی جز فرنوش و چند تا دختری که فهمیدم دختر عموهای فرنوشن کسی باهام هم کلام نشد…

_ نمیخواد فرنوش… میلاد گفت بپوشونم…

_ چیو بپوشونی دیگه… یکم بنداشو شل میکنم… خودت خفه نشدی خداییش…

_ نه اینجور راحت ترم….

گوش نمیده و بندهایی که دو طرف یقم رو بهم وصل میکنن و شل تر میکنه و بالای سینم یکم مشخص میشه…

با صدای ساره دختر عموی فرنوش کهه اسمشو صدا میزنه برمیگردیم سمتش که میبینیم خیره شده به رو به رو…

فرنوش بی حواس میگه: هووووم چیه؟….

ولی من خیره شدم به در ورودی، جایی که یه دختر بسیار زیبا و لوند و ظریف قرار گرفته….

با نگاه من، فرنوش هم میچرخه و میشنوم که زیر لب میگه یا خدا….

هدا‌… هدا خانم، زن سابق شوهرم… زن بسیار زیبای سابق شوهرم… که خارج بوده و حالا برگشته… طلاق گرفته و برگشته….

اینا چیزایی هست که میدونم… فقط همین….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x