رمان در مسیر سرنوشت پارت ۱۸

4.5
(30)

جلوی آینه قرار میگیرم و خودمو نگاه میکنم… کبودی گونم خیلی تو چشمه… گوشه ی لبم هم پاره شده..
دستت بشکنه الهی….

اب که میزنم صورتم از درد جمع میشه…..

با بدبختی سر و رومو میشورم و از سرویس میام بیرون…

دلم از گشنگی بدجور ضعف میره….سمت آشپزخونه میرم….میبینمش که پشت میز نشسته..

وسایل صبحونه رو که رو میز میچینم برخلاف همیشه خودمم میشینم…. مردک بیشعور فکر کرده کزت گیر آورده..

اولین لقمه رو که میخورم درد تو همه صورتم میپیچه…..

اوووف خدااا….لعنت بهت نامرد.. به زور قورتش میدم..

نمیتونم دیگه بخورم ولی بلند هم نمیشم…..

_ اگه دیشب زر نمیزدی الان صورتت این شکلی نبود..

بهش نگاه میکنم و پوزخند میزنم… خودشو بدجور زده به کوچه علی چپ…

_ برا چی جلوی خانوادت بهم سیلی زدی، مگه چیکار کرده بودم؟
لقمه ی تو دستشو پرت میکنه رو میز میگه: میخواستی چیکار کنی دیگه… جلو اون همه پیر و جوون، سینه هاتو انداختی بیرون که چی؟

مغزم از حرفش اتیش میگیره….

بلند میشم و میگم: اولا که فقط یکم زیر گلوم مشخص بود… دوما آدم رو کسیکه ازش متنفره غیرت نداره…

میخوام برگردم که میگه: بتمرگ سرجات….. در متنفر بودن ازت که هیچ شکی نیست…..ولی فکر کردی اون قد بی رگم که کسی که اسمش تو شناسناممه لخت لخت راه بره و هرزه بازی دراره…

برا یه ذره گردنم که مشخص بود میگه لخت لخت… انگار دخترای فامیلشونو ندیده بود که چطور لباس پوشیده بودن..

حرفش برام گرون تموم میشه… بد میشم و میگم: پس جلوی خواهرت تم بگیر چون اون بود که بندهای یقمو باز کرد…

دندونشاشو رو هم فشار میده و میگه: حواست هست دارم به زور جلوی خودمو میگیرم که دندوناتو تو دهنت خرد نکنم…

مامان همیشه بهم میگفت لیلا مواظب حرف زدنت باش، چون حرفی که باید آخر بزنی اول میگی و کار رو خرابتر میکنی، ولی من هیچوقت آدمی جوشی نبودم که بخوام راه به راه از کوره در برم… ولی طاقت و تحمل هم حدی برام داره…. تا یه جایی میتونم خودمو کنترل کنم…

از دیشب که هدا رو از نزدیک دیدم حسم به این زندگی مزخرف، مزخرف تر شده..

میشینم و حالت خونسردی به خودم میگیرم و میگم: چرا دیشب زنت بهمون تبریک نگفت؟

چشماشو رو هم فشار میده و چیزی نمیگه…

ولی من معلوم نیست چم شده که ول کن نیستم…

_ مشخصه که هنوز دوسش داری؟

تیز نگام میکنه و میگه: دهنتو ببند لیلا….

_ چرا ببندم…. دیشب کاملا مشهود بود که چقد دوسش داری..

میخوام مثل خودش باشم و زخم بزنم…
_ البته بایدم دوسش داشته باشی، به هر حال کسیه که سنش به سنت میخوره و مثل من نیست که جای بابابزرگش باشی…

جوری بلند میشه که صندلی محکم به عقب پرتاب میشه و میفته رو زمین….

میدونم که چقد چرت گفتم چون قیافه ی میلاد هم جذاب، هم کمتر از سنش میخوره… ولی ارزش اینکه حرصش بدم رو داره….

بالا سرم وایمیسه و من نشسته رو صندلی از پایین بهش نگاه میکنم…

دست میزاره زیر چونم و برخلاف انتظارم که فکر میکردم الان خیلی عصبانیه، خم میشه رو صورتم و لب میزنه: میخوای رو همین میز، بخوابونمت و جوری بکنمت که عقب و جلوت یکی شه و تا یه ماه نتونی بشینی تا بفهمی کی جای بابابزرگ کیه؟ هوووم؟ آره؟

احمق میشم و انگاری سیلی دیشبی که تو جمع خوردم برام خیلی سنگین بوده که هر بلایی که سرم میاره هم باعث نمیشه پشیمون شم از کنایه هایی که بهش میزنم… میگم: فکر نکنم پیرمردها بتونن کاری کنن…..

چشمهاش از حرفی که زدم گشاد میشه،سفت و سخت شدن فکش، ترس بدی رو بهم میده..، با همون دندون های چفت شده میگه: حالیت میکنم….

دستمو میگیره و بلندم میکنه و میکشه.. اینقد سریع که تا به خودم بیام پرت میشم تو اتاقش….

الان که تو شرایطش قرار گرفتم فهمیدم چه غلطی کردم… خدااا من چرا اینقد احمقم…

بلند میشم و پشیمونی از تمام وجناتم میباره….با ترس و لرز میگم:خی…خیلی خووب بابا… فهمیدم چقدر جووونی…
سمت در میرم که جلوم وایمیسه و میگه: کجا عزیزم،.. میخوام نشونت بدم پیرمردا چه کارهایی میکنن…

تموم بدنم میره رو ویبره…. خاااک تو سرم که هیچوقت ادم نمیشم…

تیشرتش رو درمیاره و با بالاتنه برهنه سمتم میاد…عقب عقب میرم و میخورم به تخت… با هلی که بهم میده به پشت میفتم روش…..

میخوام بلند شم که با کف دستش محکم میکوبه رو سینم و دوباره میفتم رو تخت……

_ تو… تو رو خدا بذار برم….اص… اصلا غلط کردم….

پام رو میکشه طرف خودش و میاد روم خیمه میزنه و با حرص میگه: خب خب از کجا شروع کنیم؟ هوووم؟…

_ ببخشید… بخدا منظوری نداشتم…ج.. جوون مادرت بذار برم……

اشکام صورتمو خیس مبکنه…..

با یه دستم تیشرتمو محکم میگیرم، با یه دستم هم شلوارم رو…

سرش رو پایین میاره و لب هام رو با دندون میگیره.. دستام ناخواسته باز میشن و میذارمشون رو سینش تا عقب بکشه…. بلند میشه و لبه ی تیشرت و میگیره و تو تنم جر میده….. دستامو با یه دستش بالا میگیره و با تیشرت پاره خودم به تخت میبنده و شلوار و با لباس زیرم با هم میکشه پایین…. حالا فقط با یه سوتین جلوشم که اونم با بردن دستاش به پشتم قفلشو باز میکنه و مینداره پایین تخت…..

بلند میشه و وایمیسه رو تخت و از بالا بهم نگاه میکنه…

دلم میخواد از شدت حقارت و خجالت بمیرم..‌.

یکی از پاهاشو رو بدنم میذاره و همه جای بدنم به حرکت میاره…

دیگه اشکام بند اومدن و گریه نمیکنم….

_ خب حالا میرسیم به مرحله ای که نشونت بدم پیرمردا چکارایی ازشون برمیاد…
شلوارش رو که در میاره چشمامو میبندم….

دوباره میاد روم و پاهام رو از هم باز میکنه…
با حس چیز محکمی وسط پام… چشمامو باز میکنم و هر چی التماس هست رو میریزم تو چشمام و میگم: تو رو جون مادرت ولم کن…

سرش رو کج میکنه و میگه: ولت کنم….مگه زنم نیستی برا چی ولت کنم،.. هوووم؟ باید جر بخوری تا بفهمی پیرمردا چکارایی ازشون بر میاد…

میخوام بگم غلط کردم گوه خوردم ولی با دستش میزنه رو پهلوم و میگه بچرخ….

دستامو باز میکنه و میگه: زود باش…

فکر میکنم میگه برو با خوشحالی بلند میشم برم که بازو میگیره و داد میزنه: کجا؟ گفتم بچرخ، نه که برو…

گنگ نگاش میکنم که خودش دست بکار میشه و برم میگردونه و پاهامو فشار میده زیر شکمم..

حدس اینکه میخواد چیکار کنه برام خیلی سخت نیست…

هق هقم دل خودمو هم میسوزنه…

_ تو رو قران، تو رو جون مادرت… غلط کردم.. بخدا دیگه چیزی نمیگم….

موهامو به شدت عقب میکشه و یه چیز سفت پشتم قرار میگیره و تا به خودم میام پشتم آتیش میگیره… از ته گلوم جیغ میکشم و التماسش میکنم… با دستام به روناش چنگ میزنم… سرمو محکم به بالشت فشار میده و به کارش ادامه میده….

نمیدونم چه مدت میگذره فقط میدونم گلوم از شدت جیغ هایی که کشیدم میسوزه… اشکام دیگه خشک شدن…با یه آه بلند خودشو خالی میکنه و کنارم رو تخت میفته…

به پهلو میفتم رو تخت و پشتم تیر میکشه….

خودشو میکشه جلو و بهم میچسبه… چونم رو بالا میگیره…. بی حس بهش نگاه میکنم که میگه: حالا فهمیدی پیرمردا چکارایی ازشون برمیاد…هووووم؟ پیشونیش رو به پیشونیم میچسبونه و لب میزنه: جر خوردنت مبارک….

بلند میشه و سمت سرویس اتاقش میره….. من اما بیجون و بیحال افتادم رو تخت…یه ذره که تکون بخورم درد تمام جونمو میگیره….

نیم ساعت بعد با حوله بیرون میاد… با دیدن من که هنوزم همونطور رو تخت افتادم سمتم قدم برمیداره…میشینه لبه ی تخت و میگه: بلند شو برو اتاقت،.. بلند شو هزار تا کار دارم….

بازومو میکشه سمت خودش که با تمام بی حالیم ولی جیغ محکمی میکشم و بلند میزنم زیر گریه….
برا یه لحظه نگرانی رو تو چشماش میبینم…
کامل میاد رو تخت و میره پشتم… درسته همه ی بدنم رو دیده ولی هنوزم ازش خجالت میکشم.. میرم جلوتر که میگه: وایسا تکون نخور پشتت داره خون میاد….
با شنیدن این حرفش شدت گریه هام بیشتر میشه….

دست که میزنه دلم میخواد بمیرم از درد و از خجالت…

تا یه ساعت پیش اون هیچ جایی از بدنم رو ندیده بود و حالا لخت جلوش دراز کشیدم و اون ممنوعه ترین نقاط بدنم رو دست میزنه……

_ بلند شو یه دوش آب گرم بگیر خوب میشی….

بغض تو گلوم اجازه حرف زدن بهم نمیده و فقط سرمو به معنی نمیتونم تکون میدم…

_ خیلی خوب بلند شو برو اتاق خودت بخواب…

یکم که تکون میخورم پشتم تیر میکشه و دوباره میفتم رو تخت…

_ اههههه… نمیخواد بابا بتمرگ سرجات…

دلم میخواد برم حموم اینقد خودمو بشورم تا یکم از این گند کثافتی که رو بدنمه راحت شم… ولی واقعا نمیتونم… بلند شدن برام سخت ترین کار دنیاست الان…

سمت کمدش میره و شلوارکی درمیاره .. بند های حولشو باز میکنه که به سرعت چشمامو میبندم….صدای پوزخندشو میشنوم که میگه: همین الان باهاش جر خوردی… چشم بستنت برا چیه…

هیچی نمیگم… دلم از زمین و زمان پره…

هر چی فکر میکنم نمیتونم تحملش کنم… دستمو تکیه گاهم قرار میدم و کج میشینم رو تخت، رو تختی رو دور خودم میپیچونم…

با هزار جون کندن خودمو به لبه ی تخت میرسونم و بلند میشم… قدم اول که برمیدارم میفهمم که به معنی واقعی کلمه جر خوردم..‌

_ کجا؟

بدون جوابی بهش سمت در میرم….

من غریب بودم، نه دوستی نه خانواده ای نداشتم… هر حرفی هم که زدم نباید اینکارو باهام میکرد…

برمیگردم سمتش… رو لبه ی تخت نشسته و خیره ی زمینه….نگاه خیره م رو حس میکنه و سرش رو میاره بالا…

اشکی از چشمام سر میخوره و لب میزنم: من هیشکی رو تو دنیا ندارم که بهش بگم چی به روزم آوردی،…. ازت به خدا گلایه میکنم….

نمیمونم جوابی بشنوم… لنگون لنگون سمت اتاقم میرم… رخت خوابم رو پهن میکنم و روش دراز میکشم…

حالم جسم و روحم بده… انگار یکی دست کرده و قلبمو چنگ میزنه…. چرا خانواده م ولم کردن…. چرا سراغی ازم نمیگیرن… من براشون مهم نبودم؟!…

لعیا همیشه بهم میگفت تو رو خدا موقع عصبانیت تصمیمی نگیر… میگفت تصمیمایی که تو عصبانیت میگیری همشون غلطن… اون از من عاقلتر بود….اگه دیشب نمیرفتم اتاقش کتک نمیخوردم، اگه صبح اون حرفو بهش نمیزدم مثل روانی هاا نمیفتاد به جونم….. ولی به کی بگم.. دردمو به کی بگم.. کی جای منه بفهمه کتک خوردن تو جمع توسط شوهرت چه حقارتی داره….مامان همیشه میگفت هر مردی یه قلقی داره که کم کم میاد دستت، ولی آخه این بیشعور چه قلقی میتونه داشته باشه…تو تموم اون سالها ندیدم بابا از گل نازکتر بهش بگه…سامان همیشه لعیا رو دوست داشت.. بغلش میکرد و میبوسیدش حتی پیش من و مامان…

اما من چی؟….‌ انتظار قربون صدقه ازش ندارم… ولی تحمل این رفتارا هم برام سخته….

صدای دربیرونی میاد و مشخصه که رفته بیرون… بری که برنگردی ایشاالله…

میخواست تحقیرم کنه.. میخواست درد بکشم… وگرنه من زنش بودم… رسمی و قانونی… چرا به پرده بکارتم دست نزد….. تف به شرفت… خدا ازت نگذره…

نمیشه نمیتونم با این گندی که بهم زد بخوابم… دستمو به دیوار میگیرمو بلند میشم و سمت حموم میرم….آب گرم که به بدنم میریزه یکم حالم بهتر میشه… کاش میشد خودمو درست و حسابی بشورم ولی نمیشه نمیتونم خم شم…

حوله رو میبندم و میزنم بیرون…. تو سالن پشت آشپزخونه رو مبل نشسته… به محض بیرون اومدنم بلند میشه و سمتم میاد…

_ چرا نرفتی تو اون یکی حموم؟

هیچی نمیگم که میگه: اون یکی وان داشت میتونستی دراز بکشی توش….

دستمو به دیوار میگیرم و راه میرم…دلم نمیخواد ببینمش…

وارد اتاق که میشم میخوام درو ببندم که اجازه نمیده و میاد تو…
چشمش به تشکم و لکه هایی خونی که روشه میفته… دستشو رو صورتش میکشه و میگه: میخوای ببرمت دکتر؟

با همون حوله کج میشینم گوشه ی اتاق….

حالا متوجه نایلون تو دستش میشم…میاد جلوتر و رو پاهاش میشینه رو به روم…

دستشو دراز میکنه و نایلون به طرفم میگیره و میگه: بگیر این پماد بزن به پشتت…

با چشمای اشکی فقط بهش نگاه میکنم…

_ بگیر دیگه… اگه نمیتونی خودم برات بمالم….
سکوتم رو که میبینه بالشت رو از رو تشک برمیداره و میذاره یه متر اونورترم و میگه: حوله رو درار… دراز بکش خودم برات میزنم….

دلم میخواد پمادو بگیرم و کنم تو چشمش…. ولی دیگه حوصله و کشش بحث ندارم….ازش میگیرم و میگم: نمیخواد.. خودم میزنم…
با مکث بلند میشه و بدون حرفی از اتاق میزنه بیرون….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fatemeh_ss8
1 سال قبل

❤️

آیدا
آیدا
1 سال قبل

عع این رمان عجب مرتیکه ..سه نقطه ای داره.یعنی واقعا اگه همچین مردایی برا دخترا جذاب باشه باید هست نیست بشم😯نبینم عقل مردم به کجا رسیده،من از مردا خشن خوشم نمیاد،ادم جسم روحشو میبازه

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x