رمان در مسیر سرنوشت پارت ۲۳

4.4
(23)

نمیدونم چقد راه رو پیاده گز کردم ولی میدونم اونقدی هست که پاهام بدجور درد گرفته.. رو نیمکت میشینم و کیفمو بغل میکنم… هوا خیلی سرد، هم سرد و هم تاریک.. ولی برام مهم نیست….دیگه هیچی برام نیست… اینقد خسته م که انگاری دنیا با همه ی وزنش رو دوشمه…

 

_ پاهات هیچی… کفشات پاره نشد؟

سرمو بالا میگیرمو میبینمش…از همون لحظه ای که از خونه زدم بیرون فهمیدم دنباله م اومده…

تو سکوت نگاش میکنم که میگه: بلند شو، بلند شو بریم خونه… اون شوهر گردن کلفتت، پدرمو درآورد بسکه زنگ زد…میخنده و ادامه میده: بدجور نگرانت شده ها…

منم میخندم از اون خنده های مسخره… از اونا که میگن بیخیال بابا کم خالی ببند…

بلند میشم و باهاش هم قدم میشم تو سکوت کامل….

تو ماشین که میشینیم میگم: میشه منو برسونی خونه ی خودم…

خونه ی خودم.. اونجا هر چی هست جز خونه.. مال هر کی هست جز خودم…

ماشین و روشن میکنه و میگه: نه نمیشه… میلاد گفته بریم خونه ی ما… خودش هم نیست.. هنوز نرسیده خونه… ما زودتر برسیم بهتره.. بهترم هست که وقتی میبینتت ما باشیم…

ما باشیم یعنی باشیم تا نذاریم کتکت بزنه…

زندگی مسخره ی من!…

دوست ندارم برم ولی چاره ی دیگه ای هم نیست… جای دیگه ای ندارم که بتونم شب بمونم…

 

تو سکوت رانندگی میکنه،.. نه من حرفی میزنم نه اون…

جلوی خونه نگه میداره و پیاده میشیم.. دونه های برف کم کم شروع میکنن به باریدن…

در رو باز میکنه و صبر میکنه تا اول من برم داخل… وارد حیاط میشیم.. ماشین میلاد نه دم در بوده، نه تو حیاط… پس هنوز نیومده…

جلوتر نمیرم… دوست ندارم برم تو خونه ای که اینهمه بهم توهین شده… سمت آلاچیق میرم..

_ کجا زن داداش؟

میچرخم سمتشو میگم: میرم تو آلاچیق مشینم تا میلاد بیاد…

اخم هاش تو هم میره و میگه: بیخیال بابا.. یخ میزنی از سرما… اومدیم تا یه ساعت دیگه هم پیداش نشد…

برا اینکه بیشتر اصرار نکنه راه میفتم و میگم: نه زیاد سرد هم نیست.. منتظرش میمونم تا بیاد…

چیز دیگه ای ازش نمیشنوم.. پا تند میکنم سمت آلاچیق رو صندلی میشینم… به قول سمانه، هوا بس ناجوانمردانه سرد است… دستامو بغل میکنم و پاهامو تکون میدم تا یکم با تحرکم گرم شم…

برا منی که جز چند بار بارش برف رو ندیدم.. این میتونه تصویر زیبایی باشه…اما نه الان، و نه تو شرایطی که استرس تمام وجودمو گرفته….

فرنوش رو میبینم که با عجله و تند سمتم میاد..

 

بهم میرسه.. نفس نفس میزنه و میگه: لیلا؟ دختر چرا اینجا نشستی… بلند شو بریم داخل‌‌، بلند شو..

لبخندی به روش میزنمو میگم: همینجا خوبه فرنوش…الان میلاد میاد میریم..

دست میذاره رو گونم و میگه: کجاش خوبه دختر… صورتت مثل یخ سرد.. بخدا سرما میخوری… دستمو میکشه که دنبالش برم.. ولی من قصدی ندارم که برم داخل….بذار هر فکری میکنن بکنن…

_ خوبه فرنوش جان.. اینجا راحتترم..

دستمو با ناراحتی ول میکنه و میگه: تو رو خدا از مامان ناراحت نشو… باور کن تو دلش هیچی نیست، میلاد رو خیلی دوست داره….دلش نمیاد ناراحت ببینش…

دلم میخواد بهش بگم همه ی مادر ها بچه هاشونو دوست دارن.. مادر بیچاره ی منم منو خیلی دوست داره… مقصر مادر تو نیست، مقصر اون آقای به اصطلاح شوهره که وقتی هیچ احترامی برا زنش قائل نباشه… بقیه هم به خودشون اجازه میدن هر جور دوست دارن رفتار کنن…

به جای همه ی اینا فقط لب میزنم: درک میکنم…

همین… در صورتی که درک نمیکنم… هیچوقت آدمایی رو درک نمیکنم که زبونشون رو میچرخونن و هر چی دلشون میخواد بار طرف مقابل میکنن، بدون اینکه براشون مهم باشه چه به روز خودش و قلبش میارن…

میخنده و دستشو رو گونم میذاره و میگه: عزیزم.. پس من برم دو تا چایی بیارم که تو این هوا بدجور میچسبه…

چیزی نمیگم که از آلاچیق میزنه بیرون و سمت خونه میره..

همون موقع در حیاط باز میشه و میلاد به سرعت میاد داخل… از همینجا هم مشخصه که چقد عصبیه…میچرخه و با دیدنم سمتم میاد.. راه نمیره.. با دو میاد… اگه بگم از ترس قالب تهی میکنم دروغ نمیگم….

فرنوش که میبینه اینقد عصبیه با صدای بلند داد میزنه: میثاق، میثاق، بابا، بابا،…

بلند میشم و میخوام بهش توضیح بدم، دستمو جلوش میگیرم و عقب عقب میرم به معنی اینکه وایسا..

رسیده و نرسیده چنان سیلی بهم میزنه،که برق از کله م بلند میشه‌ و پرت میشم زمین،.. دستمو میگیره و بلندم میکنه و سیلی بعدی رو هم همونجا میزنه… تو صورتم با خشم داد میزنه: حالا دیگه با مامان من یکی به دو میکنی… موهامو از جایی که بسته است با شدت میکشه و میگه: حالا دیگه ناز میکنی و از خونه میزنی بیرون،.. آره؟…

با آره گفتن آخرش حس میکنم پرده ی گوشم پاره میشه…

ولم میکنه و من میشینم رو زمین… بی حس، بیجون… دستم به نرده ی الاچیق گیر میکنه و پاره میشه….

صدای داد حاج آقا و میثاق میاد…فرنوش سمتم میاد و دستمو میگیره.. به سرعت دستمو میکشم.. اصلا از همشون متنفرم… از هر کسی که یه ذره بهش ربط داشته باشه بیزارم…

مامانش رو میبینم که محکم میزنه رو گونه ی خودش و سمتم خم میشه و میخواد بلندم کنه، ولی خودمو میکشم کنار… دلم نمیخواد بهم نزدیک بشن…

سرم پایینه ولی سر و صداشون رو میشنوم..حاج آقا با داد میگه: هر چی هیچی نمیگم و دخالتی نمیکنم ولی انگار نه انگار، دست رو زنت بلند میکنی،.. این چه بساطیه؟ مگه بچه ای؟ خودت مگه نگفتی عاشقش شدم و گرفتمش… حالا این اداها چیه مرد حسابی؟

بهش نگاه میکنم زورم بهش نمیرسه که بخوام بزنمش ولی حداقل میتونم سرزنش شدنش رو ببینم…

میثاق رو به باباش میگه: چون وحشی آقاجون… دستشو سمت من دراز میکنه و میگه: آخه این بیچاره آزارش به کی رسیده که اینجوری میزنیش،…

بلند میشم… سرم گیج میره ولی بلند میشم‌‌‌… دستمو به نرده میگیرم که نیفتم…بذار تو ذهنم بمونه این شب برفی تکیه گاهم نرده های چوبی بود…

مامانش با گریه میره طرفشو میگه:  چته میلاد جان، چیه مامانم،.. این چه کاریه فدات شم… دختر مردمو چرا میزنی؟ نمیخوایش خوب طلاقش بده.. نه خودتو آزار بده نه اونو…

میثاق پوووف کلافه ای میکشه و رو به مامانش میگه: هی فدات شم فدات شم به نافش نبند، زده صورت دختر مردمو داغون کرده.. فردا جواب خانوادشو چی میخواین بدین… والا من یه تو نمیتونم به عسل بگم که باباش تو هزار جامون چوب میکنه…

میثاق و هل میده و سمتم میاد و دستمو میگیره، حاج آقا اون یکی دستشو میگیره و بهش میگه: ولش کن میلاد، میبینی که حالش خوب نیست….

دستی که زخم شده رو محکم میگیره  و به آخ گفتن منم هیچ توجهی نمیکنه..رو بهش میگه: کاریش ندارم، میخوام بریم خونمون..

_ تو الان عصبی هستی، بذار اینجا بمونه… خودت اگه خواستی برو… برو و به کارات فکر کن میلاد، اگه نمیخوای بگی چی بینتونه نگو… ولی این از مردونگی و جوانمردی به دوره که بخوای زور بازوتو به ضعیف تر از خودت نشون بدی….

فرنوش که تا حالا فقط یه گوشه وایساده بود و گریه میکرد جلو میاد و میگه:حاج بابا راست میگه… تو رو خدا داداش بذار بمونه…تو الان ناراحتی… بخدا من میترسم..

کوتاه نمیاد و رو به همشون فقط میگه: دیگه کاریش ندارم…

دستمو میگیره و دنبال خودش میکشونه.. نمیذاره حتی کیفمو بردارم.. از خونه خارج میشیم و سمت ماشین میریم.. در جلو رو باز میکنه و هلم میده داخل… ماشین دور میرنه و خودش سوار میشه…

فرنوش با عجله سمتمون میاد و کیف و از پنجره ماشین میده بهم و رو بهش میگه: داداش تو رو خدا اذیتش نکن، بخدا بیچاره حتی یه کلمه هم جواب مامان و نداد…

بی توجه به حرفای فرنوش ماشینو روشن میکنه و به سرعت حرکت میکنه…

 

*

از پشت شیشه ی بخار گرفته بهش خیره میشم.. رو لبه ی جدول نشسته و نمیدونم چندمین سیگاره که دود میکنه….اولین بارمه که میبینم سیگار میکشه…

برای چندمین بار صدای زنگ موبایلش تو ماشین میپیچه… اسم هدا رو صفحه ش به نمایش درمیاد…اولش میخواستم برا دراوردن لجش هم که شده، جواب بدم ولی بعدش منصرف شدم…چرا جواب بدم… این آقایی که تو خونش زندگی میکنم به هر چیزی شباهت داره جز شوهر… اگه یه دختر عادی بودم و با شرایط معمولی ازدواج میکردم،..هیچوقت بهش اجازه نمیدادم اینطوری برخورد کنه… با اولین سیلی که میخوردم جد و آبادشو میاوروم جلو چشماش… ولی لعنت به این تقدیر که باعث شده خار و خفیف بشم و نتونم دم بزنم…

در ماشین باز میشه و سوار میشه،..بوی سیگار تو همه ی اتاق ماشین میپیچه…گلوم به سوزش میفته و سرفه میکنم…

شیشه سمت منو میده پایین و راه میفته…

سوز بدی میاد داخل… ولی شیشه رو نمیدم بالا، برعکس نزدیکتر میشم و دستی که زخمیه رو از پنجره میبرم بیرون… هوای سرد و تازه بهم میخوره و جون میگیرم….خون خشک شده رو دستم بدجور بهم دهن کجی میکنه تا یه ساعت پیش رو یادم بیاره که چه به روزم اومد….

_ دستتو بیار داخل…مگه بچه ای؟

بچه؟ کاش میشد برگردم به بچگی هام… اصلا کاش میشد برگردم به یه سال پیش.. به چند ماه پیش… به هر تاریخی که هیچ اسم و رسمی از توی لعنتی نباشه….

آرومتر شده… انگاری خودشم میدونه چقد تند رفته….ولی من نه آروم میشم نه تا روزی که نفس میکشم یادم میره..‌‌..

_ با توام لیلا…دستتو بیار تو، میخوام شیشه رو بدم بالا…

برا اینکه دیگه صداشو نشنوم خودم شیشه رو میبرم بالا…..

*

جلو برج نگه میداره و میگه: پیاده شو… بدون حرف سمتش میچرخمو و نگاش میکنم که کلیدهای خونه رو میده بهم و لب میزنه: برو داخل،.. من یه چند ساعتی بیرون کار دارم…دستگیره رو میگیرم و پیاده میشم…

 

وارد خونه میشمو مستقیم سمت اتاقم میرم، در محکم میبندم، تکیه بهش سر میخورم رو زمین و زیر لب میگم: هر روز که میشه میگم فدای دیروز…. این چه زندگی مزخرفی که من دارم… صادق،صادق این چه نونی بود که انداختی تو دامنم….

*

با صدای شکستن شیشه از خواب میپرم… نفس زنون از اتاق میزنم بیرون…. میبینمش که پشت میز نشسته و سرش رو رو دستاش گذاشته….انگاری که حالش خوب نیست،… میخوام برگردم ولی یه حس کنجکاوی مزخرف نمیذاره….جلوتر میرم و دست میذارم رو شونش و تکونش میدم… به آرومی سرش رو بالا میاره و نگام میکنه.. با دیدن چشمای سرخ و ورم کرده ش بدجور میترسم….

چند قدم عقب میرم که به یخجال میخورمو و با صدایی که از ترس، خودمم به زور میشنوم لب میزنم: چی… ش….شده؟…

بلند میشه و سمتم میاد… سکسکه نمیذاره خوب حرف بزنه…. یه قدمیم وایمیسه و میگه: ه..هد…هدا گل…گلی…م..من..

حالش اصلا خوب نیست….بوی عجیبی که میده و تعادلی که نداره، نشون از مست بودنش میده…

میخوام کنارش بزنم و برگردم تو اتاق خودم.. دست میزارم رو سینشو به عقب هلش میدم ولی از جاش تکون نمیخوره… ترس برم میداره.. این تو حالت عادیش هم هار بود… حالا چه برسه به الانش که مسته….

آب دهنمو قورت میدمو میگم: برو ک.. کنار…

سرش رو خم میکنه و با دو تا دستش صورتمو قاب میگیره و لبهاشو میذاره رو لب هام…. بدم میاد، دهنش بوی گند الکل میده… نفسم میگیره و هر چی هلش میدم نه لبهامو ول میکنه و نه حتی یه سانت تکون میخوره…

از بی نفسی رو به موتم که ولم میکنه و من با زانو میفتم رو زمین و سرفه میکنم…

باید برم وگرنه معلوم نیست چه بلایی سمتم میاره،… با بدختی بلند میشم و از اونور میز میخوام از دستش فرار کنم… کمرمو میگیره و میگه: کجا؟…

دست و پا میزنم و میگم: ولممممم کن دیونه.. تو حالت خوب نیست… بذار برم…

لبهاشو به گوشم میچسبونه و میگه: بذارم بری… مگه همیشه نمیگفتی دوست دارم رو میز ترتیبمو بدی؟… لاله ی گوشمو میمکه و کشیده لب میزنه: هوووووم؟ الان میخوام به آرزوت برسونمت خوشگلم….

سرمو کج میکنم که گوشمو ول کنه ولی با دندونش نگهش میداره و آخمو درمیاره….

_ آیییییی لعنتی… من لیلام، به خودت بیا.. ولم کنن.. من هدا نیستم…

بالاتنم رو با دستاش محکم فشار میده،.. از درد اشکم در میاد…از خودم بدم میاد که نمیتونم کاری کنم…اون مسته تعادل زیادی نداره ولی با این وجود هم از پسش برنمیام….

خم میشه و میندازم رو زمین… با پا میزنم تو شکمش، دستش شل میشه از بدنم ولی ولم نمیکنه… میاد روم و دستامو بالا میگیره و تا به خودم بیام پیرهن و شلوارمو در میاره…هر چی تو گوشش جیغ میزنم هدا نیستم فایده نداره…

صورتشو میاره جلو صورتمو میگه: لعنتی نگات میکنم راست میشه برات…. چیکار کردی باهام..

_ ولممم کن میلاد.. من لیلام.. تو رو جون مادرت…

با حس چیزی وسط پام جیغ محکمی میزنم و پایه ی میز میگیرم که بلندشم..هلم میده و سرم محکم به لبه ی یخچال میخوره و دردش همه ی وجودمو میگیره….

_ آییییی خدا… بیشعور ولم کن.. بیشرف.. بذار برم…

با دستاش شونه هامو محکم میگیره و پاهامو با پاهاش باز میکنه و تا به خودم بیام درد وحشتناکی زیر دلم میپیچه و بعدم صدای ضربه هایی که نشون از یکی شدنمون میداد …سرم محکم به زمین میخوره… قطره اشکی از چشمام میریزه… خارج شدن از دنیای دخترونگیم همزمان میشه با نابودی همه ی رویاهای دخترونم…..

آه های مردونش بغل گوشم بدترین صدای عمرم میشه…. اون لذت میبره و من به سقف اشپزخونه خیره م… میخوام نگاهم از سقف بگذره و به آسمون خدا برسه… میدونم که میبینه.. مگه میشه که نبینه…..

من رو سرامیک های سرد اشپزخونه با شوهر اجباریم به بدترین شکل از دنیای دخترانم خارج میشم…..

 

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nadiya Nj
Sic
1 سال قبل

زود زود بزاز ❤❤❤

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x