رمان در مسیر سرنوشت پارت ۲۵

4
(23)

کیسه ی آب گرمو میذارم کنار و بلند میشم و سمت آیفون میرم… با دیدن کسی که تو تصویر میبینم از تعجب دهنم باز میمونه…این اینجا چیکار میکنه….دو دل میمونم که باز کنم یا نه… اگه باز کنم شاید جواب خیلی از سوالامو بگیرم ولی از واکنش میلاد میترسم…

برمیگردم رو مبل میشینم ولی فکر و ذهنم مشغول اینکه در رو باز کنم یا نکنم؟… صدای زنگ آیفون دوباره بلند میشه‌،.. اینبار دیگه بلند میشم و بدون فکر کردن به چیز دیگه ای برش میدارم و بازش میکنم… بذار میلاد هر کاری بکنه!!.. دیگه از چند شب پیش که بدتر نمیکنه…

 

رو به روش میشینم و مثل خودش پامو میذارم رو پام…

یه جوری راحت نشسته که انگار خونه ی خودشه….

بهش نگاه میکنم و میگم: نمیخوای بگی برا چی اومدی اینجا؟

موبایلش رو میذاره کنار و موهای لخت خوشگلش رو با ناز میندازه پشت گوشش و میگه: این خونه یه زمانی مال من بوده.. کلی خاطره ی کوچیک بزرگ دارم باهاش…

خیلی دوست دارم بگم بله میدونم چندتا از خاطره های خوشگلت رو چند شب پیش شنیدم..

_اومدی اینجا تجدید خاطره کنی… فکر نمیکنی یکم دیر باشه… الان دیگه خونه ی منه…

پوزخندش از چشمام دور نمیمونه…

_ چجوری باهاش آشنا شدی؟…

_ نیازی نمیبینم بهت توضیح بدم..‌

_ آخه میلاد اینقد بد سلیقه نبود…برام جالبه بدونم چی شد که تو رو انتخاب کرد..‌

برخلاف درونم که ولوله ای توش به پا شد… لبخند میزنم و میگم: آره خوب اون هنوزم خوش سلیقه است.‌‌ اصلا بخاطر همین بود که تو رو طلاق داد منو گرفت….

چشماشو تو کاسه میچرخونه و لب هاشو غنچه میکنه و دوباره با موبایلش ور میره…‌تموم حرکات و رفتارش پر از عشوه و لوندی… خیلی بد که به میلاد حق بدم هنوزم خاطره هاشو مرور کنه… اگه جای اونهمه درس خوندن چنتا عشوه ی دخترونه یاد میگرفتم الان مثل خر تو گل گیر نمیکردم…حداقل اگه تو اون یه مورد ضعیف بودم باید میرفتم کلاس دفاع شخصی و رزمی چیزی که الان مثل بز بهش نگاه نکنم وقتی کتک میخورم…

خسته شدم از اینکه سعی میکنه منو حساب نکنه برا حرف زدن…

_ فکر نکنم اینهمه راه اومده باشی و اینجا بشینی و به گوشیت زل بزنی… الان میلاد میرسه و مطمعنا زیاد از دیدنت خوشحال نمیشه.. ممکنه از منم دلگیر بشه که چرا راهت دادم تو خونه…

مکثی مکنم و ادامه میدم: پس اگه حرفی داری بگو و نه برا خودت شر درست کن نه بقیه….

میگم و تکیه میدم به مبل و نگاش میکنم بلکه با حرفام از رو بره و شرشو کم کنه..

به صورت کاملا بی ربط میگه: من میدونم که شما هیچ رابطه ای ندارین… میدونم که حتی بهت دست هم نزده… همه ی اینا رو میدونم… پس سعی نکن یه جوری وانمود کنی که خیلی براش اهمیت داری.. من میلاد رو مثل کف دستم میشناسم دختر جون….

اینکه این اینچیزا رو از کجا میدونه اصلا مهم نیست.. یعنی الان نیست….الان این مهمه که به اون چه ربطی داره بین ما چی بوده….

_ پس میلاد و به خوبی نمیشناسی عزیزم… ارتباط خصوصی من و همسرم به هیچکس ربطی نداره جز خودمون…. الان اومدی اینجا که چی؟ اینو بگو؟… مسلما نیومدی تا من در مورد رابطمون برات بگم؟.. درسته؟… حاشیه نرو و برو سر اصل مطلب….

 

نفسی میگیره و بعد از چند ثانیه مکث میگه: من میخوام برگردم سر زندگیم…

 

میخندم… خنده که نه.. بیشتر شبیه به پوزخند…. اینم از اون جمله ها بود که باید در تاریخ زندگیم حتما حک شه…

حالت عصبی به چهرم میدم و میگم: زندگیم نه،زندگیت درسته…. اینجوری بگی صحیح تره…

بلند میشم و دستمو به طرف در باز میکنم و ادامه میدم: بهتره از همون راهی که اومدی بگردی خانم… این زندگی یه زمانی مال شما بوده… زمانی که طلاق گرفتی و رفتی یعنی دیگه نیست…. الان مال منه… و منم ایتقد ببو نیستم که بشینم و نگات کنم که برگردی سر خونه زندگی که دیگه برا تو نیست… الان بلند شو و قبل از اینکه شوهرم بیاد برو بیرون…

صورت ارومش شکل گوجه قرمز قرمز شد و سمتم اومد و یه قدمیم وایساد و با حرص گفت: نمیدونم از کدوم گوری پیدات شد.. ولی اینو بدون که به زودی برمیگردی به همونجا که بودی..

خواستم جوابشو بدم که همون موقع در بازمیشه و قامت بلند میلاد تو چهارچوب قرار میگیره…

اول با تعجب و بعدشم با خشم نگاهمون میکنه…

جلوتر میاد و کیف و سوییچشو پرت میکنه رو میز…

رو میکنه سمت هدا و  با حرص میگه: تو اینجا چیکار میکنی؟…

میچرخه سمت من و با اخم ادامه میده: جریان چیه؟…

_ م…من..اومدم باهات حرف بزنم؟

زنیکه ی ایکبیری فقط واسه من زبونش سه متره…حالا جلوش به تته پته میفته…

پالتوشو در میاره و سمتم میگیره و رو بهش میگه: تو خیلی بیجا کردی اومدی…..چی خیال کردی با خودت هااا؟  اومدی که چی بشه…

واااای خدا قربونت برم دلم خنک شد… خوردی حالا هستشو تف کن….

با بغض و دلخوری خیره ی میلاد میشه… اشکاش پشت سر هم میریزن تو صورتش…

میچرخه و کیفش رو از رو مبل چنگ میزنه و سمت در میره،..نرسیده به دو پله ی سالن، پاش لیز میخوره و با باسن میفته زمین…قبل از من میلاد هول زده سمتش میره و کمک که نه،.. بغلش میکنه، و سمت مبل میارش… بهش نگاه میکنم… حس میکنم خودشو از عمد انداخت زمین تا واکنش میلادو ببینه که اون بیشعور هم کم نذاشت براش…

 

_ به چی اینجوری زل زدی…برو اون جعبه رو بیار…

دلخور نگاش میکنم… بیشعور جلوی اون عوضی اینجوری سرم داد میزنه…

ازجام تکون نمیخورم که خودش بلند میشه و با حرص هلم میده کنار و سمت آشپزخونه میره…

جلوتر میرم و رو مبل رو به روش میشنم و با تاسف میگم:آدم باید خیلی حقیر باشه که  برا جلب توجه دست به هر کاری بزنه…

سرشو بلند میکنه و عین دختربچه های لوس بغض میکنه و لبهاش میلرزه…

کم کم بیست و هفت هشت سالی سن داره… یعنی شاید ده سال هم ازم بزرگتره‌‌. ولی رفتارش خیلی بچه گونه تر از منه…

میلاد با عجله جلو پاش میشینه و بدون توجه به منی که دوست دارم الان خرخرشو بجوم مچ پاشو تکون میده و میگه: تکون میدم بگو کجات درد میکنه؟

با لحن لوسی که سعی میکنه خیلی ناز و عشوه هم قاطیش کنه میگه: نگران نشو عزیزم.. هیچیم نیست فقط یکم ضرب دیده.. یکمم هم کمرم میسوزه…

 

دیگه کم کم اون روی سگم داره بالا میاد.. یعنی اگه اینجا نخواد بالا بیاد که دیگه اون روی سگ نیست…

بلند میشم و میگم: خانم محترم اگه جاییت درد میکنه تا من زنگ بزنم اورژانس بیاد چون فکر نکنم از دست میلاد کاری بر بیاد که اینطور بهش چسبیدی… اگه هم نه پس این همه ادا در نیار..

با خشم میچرخه و نگام میکنه.. مرتیکه ی دیونه … نمیدونم بقیه چرا اینهمه روش حساب میکنن وقتی اینقد احمقه  که با چهار تا عشوه اینجور خر میشه…

دستشو به مبل میگیره و مثلا به سختی بلند میشه و رو به میلاد با گریه میگه: ببخش مزاحمت شدم.. زنگ میزنم هادی میاد دنبالم…

بلند میشه و سوییچو بر میداره و میگه: نمیخواد خودم میرسونمت… میتونی راه بری یا نه؟

شالش رو در میاره و از اول میندازه سرش و من میبینم چشمای میلاد چطور رو موهاش چرخ چرخ میخوره‌….

 

از در که بیرون میرن رو مبل وا میرم… اصلا نمیدونم کجای این زندگی قرار دارم…..

*

هر چی هم زمان بگذره آروم نمیشم و بیشتر حرص میخورم… الان چند ساعته که از رفتنشون میگذره و هیچ خبری هم ازش نشده….

بلند میشم و سمت تراس میرم.. کثافت… بازم درش قفله….عشق و دوست داشتن رو تو چشماش امروز دیدم.. مادرش راست میگفت..هزار بلا خودش سرم اورد ولی هیچوقت ندیدم اینطور نگران و ناراحت بشه…لیلای دیونه اون تو رو اورد که عذابت بده.. نکنه فکر کردی عین این فیلمهای ترکی الان عاشقت میشه….

هنوزم دوسش داره….حتی اگه طلاقش داده باشه… فقط نمیدونم نقش من این وسط چیه….

صدای چرخش کلید تو قفل باعث میشه که به سرعت خودمو برسونم به سالن.. میاد داخل و سمت اتاقش میره.. اینهمه منتظر نموندم که حالا بدون توجه بهم از کنارم بگذره و بره….

پشت سرش میرم.. خیلی دلم میخواد  جف پا برم تو کمرش ولی نه جراتشو دارم و نه توانشو…

با حرص میگم: هدا جون سی سی یو بستری شدن یا آی سی یو؟

چیزی نمیگه که دوباره میگم: اخه اونجور که تو یقه جر دادی براش فکر کردم الان حتما بخش مراقبت های ویژه بستریش میکنن….

بازم جوابی نمیده و حرصم اینبار بیشتر میشه و با داد میگم: البته بایدم یقه جر بدی… اونجور که تو اونهمه خاطره رو میز و پشت میز و اونور میز باهاش داری بایدم هنوز برات مهم باشه..

با این حرفم عین تیری که از کمون پرتاب میشه سمتم میاد و چونمو فشار میده و میگه: به جون مادرم که از همه ی دنیا برام عزیزتره…اگه دهنتو نبندی یه جوری برات میبندمش که دیگه نتونی هر گوهی رو بخوری…. یه بار دیگه تو کارام دخالت کنی قسم میخورم یه شبانه روز کامل اینقد بکنمت که جرواجر بشی که نکردن اینهمه مدتی که تو خونم بودی یه روزه جبران بشه.. بعدم یه بلیط میگیرم و مستقیم میفرستمت ور دل بابات.هر چی سفته هم ازتون دارم میذارم اجرا….. پس صداتو ببر‌‌ و اونقد بغل گوشم زر مفت نزن….

دستمو میذارم رو دستش که چونمو ول کنه…بیشتر فشار میده.. لبهام از دو طرف جمع میشه…اینقد فشار میده که تمام دندونام و فکم درد میگیره…

 

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mmp
mmp
1 سال قبل

رمان قشنگیه فقط کمه

Sarina
Sarina
1 سال قبل

سلام پارت بعدی رو کی قرار میدین ؟؟

mmp
mmp
1 سال قبل

چرا پارت جدید نیست

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x