رمان در مسیر سرنوشت پارت ۵۲

4.3
(28)

*

نزدیکش میشم و با تعجب بهش نگاه میکنم : چیزی شده،؟..برا چی نرفتی ؟…

یه جوری بهم خیرست و با چشماش سر تا پام رو بالا پایین میکنه که به خودم شک میکنم نکنه کاری کرده باشم و خودم خبر ندارم…..

بازوشو میگیرم و تکون میدم: میلاد…خوبی؟…برا چی نرفتی میگم؟..‌

جوابی نمیده و فقط بهم نگاه میکنه….

رگ های پیشونی و گردنش و چشمای سرخش بهم میگه باید بترسم….

آب دهنمو صدا دار قورت میدم و میگم: تو رو خدا میلاد…چی شده؟..کسی طوریش شده؟..‌‌..

نمیدونم چرا؟.‌..ولی حس میکنم باز کسی چیزی بهش گفته و الان میخواد آوار شه رو من بدبخت…من از خشمش، از عصبانیتش بیش از حد میترسم…

چشمام پر اشک میشه و خیره به کمربند بسته به شلوارش که حس میکنم الان باهاش میفته به جونم لب میزنم: به جون بچمون من کاری نکردم میلاد….اصلا منکه این مدت همش خونه بودم…خودت که بودی و دیدی………باز مامانت حرفی زده آره؟………تو رو خدا بد نشو میلاد….

دست میذارم رو شکمم و میگم: ببین الان پنج ماهمه…دیگه اگه بخوای بزنیم بچه م میفته…خود دکتر گفت…یادت که؟….

صدای ساییدن دندوناش رو میشنوم و میخوام ازش فاصله بگیرم….دلیلی نداره برا کسی که این حجم از خشم رو به دوش داره وایسم و توضیح بدم….

قدم اول رو برنمیدارم که دستاش محکم دورم قفل میشن و بغلم میکنه…..

اصلا نمیفهمم چی به چیه….بغلم کرد؟….اگه بغلم کرد پس اون همه عصبانیت چی بود؟..نکنه مثل گوسفند که میخوان سرش رو ببرن قبلش بهش آب میدن حالا منم بخواد بکشه و قبلش بغلم میکنه….مسخره ست ولی دستمو دراز میکنم و به کمربندش میرسونم ببینم سرجاش هست یا داره بازش میکنه….با حسش زیر دستم بی نهایت خوش حال میشم…چون من بی نهایت از درد و سوزشش میترسم….

_ قرار نیست به زن و بچم آسیبی برسونم….

 

نفس راحتی میکشم و خوش حال از شنیدن این حرف از بغلش بیرون میام و میگم: چی شده میلاد؟…برا چی حرف نمیزنی….اصلا چرا نرفتی…مگه نمیگفتی یه قرار خیلی مهم داری……

نگام میکنه و با مکث دستمو سمت اتاق خودش میکشونه…..

داخل میشیم و منو رو تخت میشونه و خودش بالا سرم وایمیسه‌..‌..و شروع میکنه تند تند خرف زدن….

_ ببین چی میگم لیلا…نه بترس نه هول شو ….قراره امشب یه نفر بیاد خونه….فکر میکنه کسی نیست و تو تنهایی…..

چشماشو رو هم فشار میده و میگه: میخواد یه سری اسناد و از تو خونه بدزده……به تو کاری نداره…. ولی…..

نفس عمیقی میکشه و ادامه میده: اگه این وسط خواست تو رو اذیت کنه تو نترس…نگران هیچی نباش…من همینجام…فقط اولش نمیخوام منو ببینه…

چشام دیگه بیشتر از این گرد نمیشه…..یعنی چی آخه؟….

استرس زیاد باعث میشه اصلا نفهمم چی دارم میگم….میخوام بلند شم که دست میذاره رو شونم و نمیذاره….

_ یعنی چی میلاد…خوب منم خودمو قایم میکنم…اگه اسلحه داشته باشه چی….اگه بخواد بکشتم چی….

محکم رو پام میکوبم و میگم: وااای خدا من بمیرم و بچمو نبینم…. ولی اصلا بچه کجا بود..وقتی منو بکشن اونم میمیره دیگه….یا شایدم نه….اما چرا چرا…اون بچه ی هفت هشت ماهه است که میتونن سالم درش بیارن……..

بلند میشم و اینبار برا نشستنم تلاشی نمیکنه….

_ اصلا بریم..بریم خونه مامانت…ها میلاد؟…وسایلمو جمع کنم؟…میریم تا دزده بیاد و بره…..

بهش نزدیک میشم و دستشو میگیرم…

_ اصلا این چه دزدیه که خودت میدونی قراره بیاد و کاری نمیکنی؟…..برا چی نمیگیریش….

 

با اخم های در هم نظاره گر هوچی بازیم هست و چیزی نمیگه……

_ چیه؟….برا چی اینجوری بهم نگاه میکنی‌…مگه دروغ میگم…..خوب منو بذار خونه مامانت خودت بیا اینجا….

از هاج و واجی در میاد و آروم لب میزنه: از چی میترسی تو؟….مگه نمیگم من اینجام…

_ اومدیم و تا به خودت بیای من بدبخت و فرستاد اون دنیا…..دیگه سریعتر از گلوله که نمیتونی عمل کنی؟…میتونی؟…

دندوناشو رو هم فشار میده و میگه: تمومش کن لیلا….اسلحه ای تو کار نیست…تو فقط نترس…خب؟….میگم من اینجام….نمیذرام کاری کنه….میخوام ازش مدرک داشته داشتم….

میگه نترس ولی مگه میشه نترسید…

دوباره میشینم رو تخت….ای خدا اینهمه دعا کردم زود بیاد…قربونت برم که آوردیش ولی دیگه چرا فیلمنامه جدید دادی دستش و آوردیش….

کنارم میشینه و میخواد چیزی بگه که صدای باز شدن در نمیذاره…..

ترسیده بهش نگاه میکنم….دستشو میذاره رو بینیش و اروم لب میزنه: عادی رفتار کن…من همینجام….

پیشونیم رو میبوسه و دستمو میگیره و بلندم میکنه….

الان میفهمم چقده نامرده….منو فدای چی میکنه آخه…یه مشت اسناد…میخواد از من استفاده کنه تا مدرک بیشتری جمع کنه…..لعنت بهت میلاد…تو دیگه چه جور آدمی بودی و من نشناختمت….تا آخر عمرم برا شناخت رو جدیدت هی باید سورپرایز شم….

صدای قدم هایی رو میشنوم که داره سمت اتاق میاد و حس میکنم روح از بدنم الان جدا میشه…

اصلا نمیدونم چیکار کنم..مگه میشه عادی رفتار کرد…

میخوام نفس عمیقی بکشم تا به خودم مسلط شم ولی با دیدن یه مرد که وارد اتاق شه جیغ دلخراشی میکشم و انگار جون از پاهام میره که میفتم رو تخت….به اطراف نگاه میکنم و نمیفهمم میلاد اصلا کجا رفت….

جلوتر میاد و با لبخند کثیف رو صورتش بهم نگاه میکنه و میگه: چیه دختر…آروم باش…مگه میخوام بکشمت جیغ میکشی…

انگار جلوش لختم که اینجوری نگام میکنه و میگه: اونقدی هم که فکر میکردم زشت نیستی……میشه امشبو تا صبح باهات حال کرد……

نزدیکتر میشه و من عقب تر میرم و با جیغ میگم: گم شو اونور عوضی….تو دیگه کی هستی…

_ داد نزن خوشگله…بیا اینور..مگه میخوام بخورمت؟….

دستشو دراز میکنه که بگیرتم که صدای میلاد باعث میشه دستش تو هوا بمونه…..

_ انگشتت بهش بخوره از ت…م آویزونت میکنم…..

از قیافه ی وا رفته و متعجبش مشخصه که فکر میکرد جز من کس دیگه ای تو خونه نیست…..

میچرخه و میخواد حرفی بزنه که مشت های پشت سر هم میلاد تو صورتش فرود میاد…

دستامو رو صورتم میگیرم و چشمامو میگیرم…‌

صدای فحش های رکیکی که میلاد بهش میده حالمو بدتر میکنه….

 

میخوام بلند شم و نذارم….. اینطوری که داره میزنش شک ندارم اتفاق خوبی انتظارمونو نمیکشه…

سمتش میرم و میخوام دستش رو بگیرم ولی با قیافه ی درب و داغون و خونی مرد مواجه میشم و از ته دلم اینبار جیع میکشم….

بازوشو میکشم تا شاید از رو شکمش بلند شه ولی اینکارو نمیکنه و بیشتر میفته به جونش….

حالم از دیدن اونهمه خون زیر و رو میشه و جلوی دهنم و میگیرم و سمت سرویس میرم و هر چی تو معدم بود رو بالا میارم…..حس میکنم همه ی جونم میخواد از دهنم بیاد بیرون…

لعنت به امروز….لعنت به امشب….این بی شرف از کجا پیداش شد….

وااای خدا اگه میلاد میرفت من چه بلایی سرم میومد….

صدای ناله های پر درد مرده بلند میشه…و من اجازه نمیدم دلم براش بسوزه….فقط نگران میلادم…اگه بلایی سرش بیاره پای خودش هم گیره….

با کمک دیوار بیرون میرم…صحنه ی رو به روم حال بهم زن ترین صحنه ی عمرم میشه…..

مردی که نمیدونم کیه و اصلا یهویی از کجا پیداش شد با صورت خونی و بدنی داغون دراز به دراز افتاده کف اتاق و میلاد هم با لب و دماغ خونی رو تخت نشسته و پاش و گذاشته رو شکمش…

چشمش که بهم میفته اخماش از قبل بیشتر تو هم میره و با داد میگه: به چی اینطوری نگاه میکنی…. گم شو برو بیرون…..

دلگیر میشم از رفتار تند و زننده ش ولی الان وقت این نیست که بخوام قهر کنم…

بیرون نمیرم…برعکس بهش نزدیک میشم….

_ ای…این کیه میلاد…..

جواب نمیده و بلند میشه و دستمو میگیره و از اتاق میندازه بیرون…..

_ تو رو خدا میلاد….بابا میمیره خونش میفته گردنت…….

گوش نمیده و در و محکم میبینده….

دور خودم میچرخم…اصلا نمیدونم چیکار کنم….

میترسم…حق دارم بترسم…..اگه مرده رو کشته باشه چی؟….

محکم به در میزنم و با گریه میگم: میلاد….میلاد…درو باز کن……چیکار میکنی؟…….نکشیش خونش بیفته گردنت…..تو رو جون مادرت باز کن درو…..من میترسم…. …

صدایی که ازش نمیشنوم بلندتر از قبل میگم: الان به میثاق زنگ میزنم…به مامانت زنگ می…

حرفم تموم نمیشه که در باز میشه و با چهره ی عصبی میاد بیرون….

_ چی میگی تو؟…..مگه نمیگم خفه خون بگیر…

اون حرف میزنه و من از لای در خیره به تن نیمه برهنه و بسته مردی ام که نمیدونم زنده است یا مرده….

رد نگاهمو دنبال میکنه و در و محکم میبنده….. دستمو میگیره و میکشه تو سالن…

زبونم از صحنه ی حال بهم زنی که دیدم قفل میشه و پاهام تحمل وزنمو ندارن و میخوام سقوط کنم که نمیذاره و رو مبل درازم میکنه…….

 

خدایا چند تا زن باردار تو دنیا هست که اینهمه بلا سرشون بیاد…..

 

میخواد بره که نمیذارم و دستشو با تموم بی جونیم میگیرم و التماس وار بهش نگاه میکنم: میلاد….تو رو به ضربان قلب بچمون ولش کن بذار بره…..

خیره خیره نگام میکنه و انگار دلش برام میسوزه که میگه: خیلی خوب یه چیزایی رو برام روشن کنه….باشه…میدمش دست پلیس….

_ پلیس اگه بیاد اینجا که قبل از اون تو رو میگیره با این بلایی که سرش آوردی….

_ نترس اینجوری نمیدمش…..

دستشو میکشه و میگه: خودم میدونم دارم چیکار میکنم….

بازم میخواد بره که نمیذارم و با چشمای اشکی نگاش میکنم و میگم: برا چی لختش کردی….

دندوناشو محکم رو هم فشار میده و با حرص میگه: میخوام کو….ش بذارم….

اون از رو عصبانیت میگه ولی معده ی من از شنیدن این حرفش بهم میاد و دوباره بالا میارم…شکمم خالیه خالیه….جز اسید معدم چیزی نیست که بالا بیارم….خونه ای که اینهمه امروز تمیزش کردم رو، حالا کثافت همه جاشو میگیره….

دستمال کاغذی رو میز رو بهم میده و میگه: سوالای احمقانه ای که میپرسی نتیجه ش جز این نمیشه…..

دستمو میگیره و بلندم میکنه…

_ میری تو اتاقت در رو هم قفل میکنی و هر چی شنیدی هم بیرون نمیای….فهمیدی یا نه؟….

بی جون و بی حال فقط سرمو تکون میدم و با کمک دیوارا و وسایل خونه سمت اتاقم میرم….به جهنم بذار هر بلایی که میخواد سرش بیاره….کسی که اینقد بی شرف باشه که اینجوری سمت زن حامله بیاد حقشه هر بلایی سرش بیاد….

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
1 سال قبل

چقدر کوتاه شده از صب منتظرش بودم

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x