رمان در مسیر سرنوشت پارت ۵۸

3.7
(38)

شماره ی مامانشو میگیره و گوشی رو میذاره رو اسپیکر….طولی نمیکشه که صدای مامانش پخش میشه…

_ سلام جونم… خوبی میلادم؟..

_ سلام مامان خوبی؟..چه خبر؟…مامان بدون مقدمه میرم سر اصل مطلب….مژدگونی چند میدی یه خبر دسته اول بهت بدم؟…

صدایی از اون ور نمیاد و من فکر میکنم تماس قطع میشه که یهویی مامانش با جیغ و داد میگه: یاا خداااا….الهی قربون خودت و بچت بشم من…الهی فدات شم…کجایی مادر الان؟…برا چی خبر ندادی هاا؟….کدوم بیمارستانی؟..لیلا چطوره؟….

سوال های پشت سر بنفشه خانم خنده ی میلاد و بلند میکنه…..

_ قربونت برم آرومتر…خوبیم فدات شم…امید خان خوبه..لیلا هم خوبه…با خنده ادامه میده: نذاشتی ازت مژدگونی بگیرم که….

_ خدا رو شکر عزیزم…خدا رو هزاران بار شکر…چرا نگفتی ما زودتر بیایم…

با صدای بلندتری که مخاطبش میلاد نیست میگه:(میثاق…فرنوش…یکیتون ماشین و روشن کنه بریم بیمارستان)….میلاد من دلم طاقت نمیاره تا بیام بیمارستان…همین الان یه عکس بفرست برام….

_ چشم چشم…مامان نمیخواد زحمت بکشی بخدا…

_ زحمت چیه…من الان میام و بهتره خودتو یه گوشه قایم کنی که چشمم به چشمت نیفته که زودتر خبر ندادی؟…

نمیفهمم کی از مادرش خداحافظی میکنه…موبایلش پشت سر هم زنگ میخوره و با ذوق و شوق جواب همه رو میده….

من اما دلم خیلی پره…از خودش بیشتر از همه چیز و همه کس….تنها کسی که الان با تمام وجودم دلم میخواد ببینم مادرمه…به وجودش بیشتر از هر کسی نیاز دارم…هر دختری که  جای من باشه الان فقط مادرش رو میخواد…

دلگیر میشم و دیگه حتی نگاش هم نمیکنم…چقد التماسش کردم برا زایمانم به مامانم خبر بدم چند روز بیاد پیشم و نذاشت…

در باز میشه و پرستار میاد داخل….

_ عه عه دختر تو که هنوز بلند نشدی….پاشو بشین پاشو اینجور که تنبل بازی در بیاری بدنت خشک میشه….رو به میلاد که تماسش رو قطع میکنه میگه: آقای نیکزاد به همسرتون کمک کنین بتونن بشینن….الان دکتر برا معاینه میاد….

میزنه بیرون و میلاد میخواد نزدیکم بشه و بازوم رو بگیره که نمیذارم…

_ خودم میتونم بشینم…..

به کمک دسته های تخت یکم بلند میشم که درد تو همه ی شکمم میپیچه و دوباره میفتم رو تخت…

_ آییییییی….خدااااا دارم میمیرم….

صدای حرصیش بغل گوشم بلند میشه و میگه: این الان تونستنت بود…برا چی جنی میشی یهویی؟…

دستاشو دور کمرم حلقه میکنه و کمک میکنه بشینم….

با نشستنم دوباره همون درد میاد سراغم و اینبار میزنم زیر گریه…

_ نمیتونم…درد دارم…بخدا دارم میمیرم…

لبه ی تخت میشینه و میگه: آروم باش عزیزم…یکم تحمل کن…تو که اینهمه کم طاقت نبودی لیلا…

خم میشم رو یه دستم و با نفس نفس میگم: برو بهشون بگو بیان یکم مسکن بهم بزنن دردم کمتر شه….

_ مسکن برات خوب نیست….این دردم طبیعیه..جای بخیه هاته دیگه…این همون سزارینی بود که اینهمه خواهانش بودی….

اشکام گوله گوله میریزن پایین و میریزن رو صورتم…. حس میکنم خودش هم فهمیده این گریه کردن برا بخیه و ها و درد ها نیست که اینجوری ازم رو میگیره……دیگه نمیخوام بهش اصرار کنم..هر  توضیحی برا آدمی که خودش نخواد بفهمه اضافه است….دیگه چه جوری بهش بگم من دلم مامانمو میخواد خودت که مردی و احساست کمتره چطوری اینهمه خوشحالی که خانوادت میخوان بیان بچت و ببینن…اونوقت خانواده ی من حتی نمیدونن که باردارم….

صدای گریه ی امید باعث میشه بلند شه و طرف تختش بره…

بلندش میکنه و رو بهم میگه: میتونی بغلش کنی شیرش بدی؟..

سرمو به معنی آره تکون میدم و اون جلوتر میاد و امید میذاره تو بغلم…‌

کوسن مبل گوشه ی اتاق هم برمیداره میذاره زیر پام که بلند تر شه….

خستگی از سر و روش میباره….دیشب حتی یه دیقه هم نخوابیده و با تمام وجود کمکم کرده بدون اینکه بخواد یه ذره خم به ابروش بیاره….

من اما الان دلم به اندازه ی تموم دنیا ازش ناراحته….

دکتر میاد و معاینم میکنه و میره….

با هر بدبختی بود چند قدم تو همون اتاق راه میرم…بیشتر از این نمیتونم و دوباره میفتم رو تخت….

امید شیرشو خورده و خوابیده…میلاد هم نشسته رو مبل و با گوشیش ور میره….

_ موبایلمو میدی بهم میلاد…

بدون بالا آوردن سرش نگام میکنه و میگه: برا چی میخوای؟….

چقد حرص بخورم از این حرفش خوبه…

به روی خودم نمیارم و میگم: میخوام زنگ بزنم مامانم.‌..

بلند میشه و با اخم های در هم موبایلو سمتم میگیره‌ و برمیگرده سرجاش میشینه…

شماره مامانمو میگیرم و موبایلو میذارم دم گوشم…

بوق اول و دوم میخوره و با بوق سوم جواب میده….

_الو…

صدای خسته ش حس بدم رو بدتر میکنه….

_ سلام مامان خوبی؟…

_ سلام عزیزدلم…خوبی مادر؟..الهی فدات شم…

اشکام به سرعت رو صورتم میریزه….

گوشی رو از دهنم فاصله میدم تا صدای هق هقی که دیگه دست خودم نیست رو نشنوه…

_ لیلا چرا هر چی از دیروز زنگ زدم جواب ندادی مادر…بخدا نصف جون شدم دختر…

نفس عمیقی میکشم تا به خودم مسلط شم….

_ خوبم مامان جان… با میلاد رفته بودیم بیرون گوشیمو جا گذاشتم خونه…

_ نتونستی قانعش کنی بیایم ببینیمت…یا خودتم دیگه راضی شدی به اینکه فقط صداتو بشنویم…

بخدا این دیگه بی انصافیه…خیلی بی انصافیه..

نمیخوام حرفی بزنم که بیشتر ناراحت شه…نمیخوام بگم چقد برا دیدنشون تلاش کردم و نشد…چقد حرف شنیدم..چقد کتک خوردم….

هیچ کدوم از این حرفا رو نمیزنم..هیچوقت نزدم..هر وقت با هم حرف زدیم نگفتم…نگفتم تا بیشتر از این غصه به غصه هاشون اضافه نکنم….

_ مامان جان خودم میام فدات شم…

میگم و پوزخند میلاد و نادیده میگیرم…َ

_ پس کی دیگه؟ همش میگی میام و هیچ خبری ازت نیست…..

_ میام عزیزم…اینجا کلاس میرم…فعلا کلاس هام پشت سر همن و وقت نمیکنم…وقتی تموم شه میام….

دیگه یاد گرفتم چه جوری دروغ بگم که کسی شک نکنه…

_ هر جور خودت راحتی فدات شم…هر وقت که شوهرت اجازه داد من و بابات همون روز راه میفتیم عزیزم….همین که اذیتت نمیکنه و اجازه میده بری کلاس هم خوبه…خدا رو صد هزار مرتبه شکر….

میخوام چیزی بگم که در باز میشه و بنفشه خانوم و فرنوش میان داخل…

از مامان خداحافظی میکنم و بهشون سلام میکنم…

مامانش جلو میاد و با ذوق امید و بغل میکنه و گریه میکنه….

فرنوش اما سمت من میاد و باهام روبوسی میکنه…

 

تو گوشم آروم لب میزنه: چی شده لیلا؟..برا چی گریه کردی؟…

لبخندی به روش میزنم و میگم : هیچی عزیزم….

_سرش رو تکون میده و میگه: باشه قربونت برم…قدم جوجتون مبارک عزیز دلم…

میخوام جوابشو بدم که صدای مامانش بلند میشه: میلاد میلاد…الهی فدات شم…الهی دورت بگردم…وااای خدا هزار مرتبه شکرت…ببین چه نازه….

سمت من نگاه میکنه و با دیدنم اخمهاش یکم تو هم میرن…چشمای سرخ و پف کرده م گواهی حال بدم میشه و از چشم کسی پنهون نمیمونه….از اون هیجان و ذوق اولش کم میشه و میگه: مبارکه عزیزم…چرا بهمون نگفتین ما همون دیشب بیایم…

جای من میلاد جواب میده: دیروقت بود دیگه فدات شم…ساعت سه بود که به دنیا اومد…

جلوتر میاد و رو سر مادرش رو میبوسه…

فرنوش دو دل سمتش میره و میگه: مبارک باشه داداش..

سمت فرنوش میچرخه و دستاشو باز میکنه از هم…فرنوش ذوق زده خودشو میندازه تو بغلشو میزنه زیر گریه….

_ واا….بچمو ول کن دختر مثل کوالا بهش چسبیدی که چی؟…به من نگاه میکنه و میگه: میبینی تو رو خدا…..برا همین لوس بازیهاشه که رو دلم مونده……

میخندم و میگم: از حاج بابا و میثاق چه خبر؟…نیومدن بالا؟..نه؟….

_نذاشتن بیان عزیرم…میگن فقط وقت ملاقات بشه…آرومتر ادامه میده: حالا این حرفا رو بیخیال…برا چی گریه کردی؟…

لبهامو کش میدم و میگم: هیچی…یکم حالم بد شده بود…برا اونه….

انگار میدونه دردم چیه که با ناراحتی لب میزنه: بازم باهاش حرف میزنم عزیزم…فعلا به خودت فشار نیار برات خوب نیست….منم جای مادرت، اگه کاری چیزی داری به خودم بگو…چند هفته ی اول میای پیش خودم….تو هم مثل فرنوشم…برات کوتاهی نمیکنم….

لبخند قدرشناسی میزنم و میگم: ممنونم ازتون…

فرنوش: کی مرخص میشی لیلا؟..

میچرخم و رو بهش میگم: دکتر گفته اگه مشکلی نداشته باشم فردا….

_ انشاالله که نداری عزیزم…

سمت مامانش میره و میگه: مامان جوجمو بده میخوام چند تا عکس بگیرم…

_ بخدا فرنوش اگه یه دونه از این عکسا بذاری اینستا مینستا بد بلایی سرت میارم…..

_ وااااا؟…مامان مینستا چیه؟..یکم آپدیت باش عزیزم….

_ خودم میدونم تلفظش چطوریه…تو یه دونه بذار اونوقت ببین چیکار میکنم…

_ عه…خب برا چی؟….

_ میخوای بچه ی یه روزه مو چشم بزنن….

با بهت تعجب میگه: مامان….چشم کجا بود؟…

_ همینکه گفتم….رو میکنه سمت میلاد و میگه: تو نمیخوای چیزی بگی وایسادی فقط نگاه میکنی…یا فقط برا این دختره مظلوم اردشیر دراز دستی؟….هااا؟….

کیف میکنم از اینکه لابلای مادرانه هاش برا منم حامی میشه…

بدون توجه به اخمهای در هم میلاد میخندم….

فرنوش رو بهم: عجب مادر شوهری داری بخدا….

_ جای این حرفا یه زنگ بزن بابات ببین کجان؟..

فرنوش:  چشم چشم….شما حرص نخور پوستت چروک میشه…..

 

*

 

_ براش ویلچر میگرفتی میلاد؟…

_ باید بتونه راه بره مامان جان…هر چقدر دیرتر شروع کنه بیشتر براش سخت میشه….وزنتو بنداز رو خودم لیلا…

لبهامو از درد رو هم فشار میدم و میگم: نمیتونم میلاد‌…شکمم میسوزه بخدا….‌

_ یه چند قدم دیگه ست…الان میشینی تو ماشین…..

به ماشین تکیه میدم و اون صندلی رو میخوابونه…

کمک میکنه رو صندلی میشینم…..با نشستنم بخیه هام بیشتر کش میان و درد همه ی وجودمو میگیره….صندلی رو به حالت اولش برمیگردونه و میگه: اصلا حواسم نبود فدات شم…..

صدای مادرش رو از عقب ماشین میشنوم که میگه: شما حواست به چی هست که به این باشه…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 38

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x