رمان در مسیر سرنوشت پارت ۵۹

4.2
(38)

دوست ندارم تو این روز مهم ناراحت باشم ولی دست خودم نیست…دلگیرم از اینکه به درخواستم اهمیت نمیده…

حرف مامانش خیلی به دلم میشینه….

مگه غیر از اینکه این دوست داشته شدن به خاطر بچه است….

از دست های مشت شده ش دور فرمون مشخصه که چقد ناراحته از مامانش….

تموم طول مسیر به سکوت میگذره…حتی امید هم بیدار نمیشه که شیر بخوره….

 

جلو خونه شون نگه میداره و از ماشین پیاده میشه…. طرف مادرش میره و کمک میده تا مادرش که امید دستشه پیاده شه…..

بعد از چند دقیقه در سمت من رو باز میکنه و دستشو دور کمرم میگیره تا بیام پایین….

صدای صلوات های پشت سر هم باعث میشه سرمو بلند کنم…

میثاق و حاج بابا گوسفندی و زمین میزنن و حاج بابا آمادست که سرشو ببره…

چشم میگیرم…دل دیدن این صحنه ها رو ندارم….

جلوتر میرم و بهشون سلام میکنم…با کمک میلاد از کنارشون میگذرم و وارد خونه میشم…

عسل مبل رو به حالت خوابیده در میاره و بالشی روش میذاره تا راحت بشینم…..

میشینم و تکیه میدم به بالش پشت سرم…

میلاد بغل گوشم لب میزنه: کامل دراز بکش لیلا…

آروم میگم: راحت نیستم میلاد..همینطوری خوبه….

با اخم های در هم میگه: چیه هی راحت نیستم راحت نیستم…جات بده مگه؟…

میگه و ازم فاصله میگیره و سمت طبقه ی بالا میره….حتما میره حموم…کاش میشد منم باهاش میرفتم….حالم از خودم بهم میخوره…

عسل: مبارک باشه عزیزم…

خیلی وقته که دیگه باهام خوب شده…کلا از وقتی هدا گل به اون بزرگی کاشت جز فرنوش که از اولش باهام خوب بوده رفتار همشون تغییر کرده…..

لبخند میزنم و رو بهش میگم: مرسی عزیزم…انشاالله روزی تو و میثاق…

میشینه کنارم و میگه: خدا کنه…کاشکی زودتر عروسی میکردیم راحت میشدیم…از همون اولش هم نباید قبول میکردم عقد رسمی کنیم…دیگه خیالش راحته عروسی رو هی عقب جلو میکنه…

فرنوش: کی عقب جلو میکنه؟…

عسل میچرخه سمتش و میگه: عروسی رو میگم….

میشینه رو مبل روبه رویی و همزمان میگه: مطمعنی عروسی رو میگی…من فکر کردم یه چیز دیگه ای رو گفتی…

عسل با ناز میخنده و رو بهم چشمک میزنه و میگه: اونکه آره….کار هر روزمونه….

_ میدونم گلم… صداش میاد تا بیرون…چه خبرتونه مگه؟… میثاق میزنه نفت در بیاد…جر نخوردی تو؟…

با تعجب محکم میزنه رو گونش و میگه: فرنوش تو رو خدا راست میگی….صداش میزنه بیرون؟….

از عسل چشم میگیره و با نگاه کردن به من میگه: لیلا باور کن دو سه روز پیش جوری صدای جیغش میومد که دیگه گفتم صد در صد یه جاش جر خورده…نمیدونستم میثاق اینقد تو سکس خشنه….

شلیلی از ظرف میوه پرت میکنه سمت فرنوش و با حرص میگه: کم چاخان بگو…اگه به میثاق نگفتم…

_ خاااک تو سرت اگه یه ذرشو دروغ بگم…… با درشت کردن چشماش ادامه میده: نری بهش بگی..اونوقت دیگه مگه روم میشه تو چشاش نگاه کنم‌…

_ چطور روت میشه به من اینا رو بگی؟…

تکیه به مبل میده و میگه: با جر خورده ها راحتترم….

نمیدونم به حرفاشون بخندم یا از دستشون برا این بحث حرص بخورم…..

صدای گریه ی امید باعث میشه بنفشه خانم سمتم بیاد و بذارش تو بغلم….

دکمه ها مو باز میکنم و سینمو میذارم تو دهنش و روسری بلندمو جوری میذارم که سینم مشخص نباشه….

عسل: چرا خودتو پوشوندی کسی نیست که….

_ اینجوری راحت ترم دیگه اگه کسی هم بیاد خیالم راحته….

 

_ حالا طلای عمو رو بدین به من….

با صدای میثاق میچرخم و بهش نگاه میکنم…. پاچه های شلوارش رو تا زانو تا زده و جلو میاد….

عسل: داره شیر میخوره… بذار تموم شه بعد…

_ ای بابا… دیروز که درست و حسابی ندیدیمش حالا هم که لیلا بقچه پیچش کرده پره شالش….

بنفشه خانم از آشپزخونه میاد بیرون و رو بهش میگه: میثاق چی شد؟.. بابات پوستشو دراورد…

_ واا مادر من…قصاب که نیست یرخی درش بیاره…طول میکشه… پسر بزرگت هم که رفته چپیده تو اتاق بیرون نمیاد…انگار اون زاییده..

_ چیکارش داری بچمو.. بذار استحراحت کنه… رو میکنه سمت ما و میگه: فرنوش بلند شو بیا این سوپ برا لیلا ببر بخوره یکم جون بگیره….

فرنوش بلند میشه و همزمان میگه: چشم مامان اومدم….

دلم میخواد بگم سوپ نمیخوام فقط میخوام حموم کنم و بخوابم….

 

_ چته خونه رو گذاشتی رو سرت….نمیبینی بچم خوابه….

خیسی موهاشو با حوله میگیره و سمتمون میاد….

عسل بلند میشه و اون جاش کنارم میشینه….

_ خواب نیست داره میلومبونه….دیروز که همش میخورد الانم از وقتی اومده همش میخوره…

سرشو کج میکنه و دست کوچولوش رو که از روسری بیرونه میبوسه…

_ قربونش برم من…به بچه ی دو روزه م حسودی میکنی میثاق؟…

میشینه رو مبل کنار عسل…..دستشو دور گردنش میندازه : به چیش حسودی کنم…من خودم هر شب هرشب میخورم….

از حرفش گر میگیرم…. این آدم چیزی به معنای خجالت براش تعریف نشده….

میلاد با اخم های در هم نگاش میکنه : زهر مار چه طرز حرف زدنه….صد دفعه نگفتم حواست باشه چی از اون دهنت میاد بیرون…

بیخیال میوه میخوره و میگه: مگه دروغ میگم…به عسل نگاه میکنه و لب میزنه: هاا عسل؟..دروغه؟…نمیخورم؟….باز میچرخه سمت ما و رو به میلاد ادامه میده: یعنی میخوای بگی خودت….

دست میلاد برا پرت کردن کوسن مبل که بالا میره تند تند میگه: ای بابا نمیشه حرف زد که..بابا میخواستم بگم خودت نمیخوای بری به حاج بابا کمک کنی….زنت بچه بدنیا اورده تو چرا وا رفتی…..

میلاد چشم غره ی ترسناکی بهش میره که من اگه جاش بودم از ترس سکته میکردم ولی اون عین خیالش هم نیست و برا خودش با گوشیش ور میره….

منتظر میمونم تا شیر خوردن امید تموم شه برم بالا یکم بخوابم….

 

 

*

راوی

 

بلند میشه و سمت حاج بابا تو حیاط میره…

با دیدنش که داره دستاشو زیر شیر آب میشوره پا تند میکنه به طرفش…

_ حاجی شرمنده کردین بخدا….راضی به زحمت نبودم..

بلند میشه و دستاشو با دستمال انداخته شده رو دوشش خشک میکنه و رو بهش میگه: این حرفا چیه پسرم….کاری نکردم که……..خوب شد خودت بیرون اومدی میخواستم بیام صدات بزنم..

_ جونم حاجی…

_ بریم تو آلاچیق حرف میزنیم….

میچرخه سمت شاگردش و میگه: احمد جان بسته ها رو همون اندازه که خودم گرفتم بگیر تا بیام….

 

رو صندلی های تو آلاچیق رو به روی هم میشینن‌…

_ خودت خوب میدونی من همیشه یه حساب دیگه ای روت داشتم…از گوشت و خون خودم نبودی ولی خدا رو صد بار شاهد میگیرم که از میثاق و فرنوش برام عزیزتری…..

نگاه قدرشناسی بهش میکنه و میگه: برا منم همینطور بوده حاجی..منم همیشه شما رو مثل پدرم دوست داشتم و دارم….

راضی از حرف میلاد سر تکون میده و میگه:  اینکه چرا بهمون نگفتی لیلا کیه؟..و یا اصلا چرا نگفتی چنین تصمیمی گرفتی که بخوای جای رضایت دخترشون رو خون بس کنی…

با شنیدن کلمه ی خون بس تحمل نمیکنه و میگه: خون بس نبود حاجی….یه ازدواج معمولی بود….

_ یعنی میخوای بگی تو اون بلبشویی که دم به دیقه یه پات اهواز بود و یه پات تهران دخترشون رودیدی و عاشقش شدی….میخوای بگی مثل ازدواج های معمولی رفتی خواستگاریش…براش عروسی گرفتی…آره؟….اینا رو میخوای بگی میلاد؟…میخوای بگی یه بار هم اذیتش نکردی؟…کتکش نزدی؟…نچزوندیش بخاطر اینکه برادرش پدرت رو کشته؟…..اگه اینجوری باشه آره تو درست میگی…یه ازدواج معمولی بود…..

سرش رو میندازه پایین و هیچی نمیگه…چیزی نداره که بگه…واقعیت همینایی هست که حاج شریفی تو صورتش کوبوند…خودش بهتر از هر کسی میدونه که هیچ حسی اون اوایل به لیلا نداشت جز نفرت…..هیچ قصدی از ازدواج باهاش نداشت جز اذیت کردنش…..

_ نمیخوام بعد از این همه مدت که سکوت کردم و هیچی نگفتم حالا بخوام ناراحتت کنم میلاد…ولی دلمم راضی نمیشه این دختر رو ببینم و هیچ حرفی نزنم….تو شرایط الانش هیچکدوم از ما رو نمیخواد….به خانواده خودش احتیاج داره…یه چیزایی مختص خود خانماست که الان شاید فقط با خواهر و مادرش راحت باشه…..

حدس اینکه حاج بابا چی ازش میخواد اصلا کار سختی نیست….قبل از اینکه مستقیم حرفش رو بزنه خودش دهن باز میکنه و بدون نگاه کردن به چشماش میگه: شما اگه الان هر چی ازم بخواین نه نمیگم …..ولی شرمنده م حاج آقا…تو رو خدا به زبون نیارین که بیشتر از این شرمنده تون بشم….

حاج بابا نفس عمیقی میکشه و تکیه میده به صندلی پشتش….سرش رو با ناراحتی تکون میده و چند بار میزنه رو پاش…..

_ چی بگم؟…خودت ماشاالله به سنی رسیدی که دیگه نخواد کسی راهنماییت کنه….لیلا زنته و مثل دختر من میمونه…غم تو چشماش چیزی نیست که بشه راحت از کنارش گذشت…خدا رو خوش نمیاد…اون تو قضیه کشته شدن پدرت نقشی نداشته انصاف نیست بیشتر از سنش سختی بکشه و غصه بخوره…..

بلند میشه و دست میدازه رو شونش و میگه: هر جور خودت صلاح میدونی پسر جان…این خونه در اختیارته….اگه قبول کردی که خانواده ش رو بببینه و نخواستی خونه خودت باشه این جا هست…..

میگه و دور میشه ازش…..

با انگشت شست و اشاره ش چشماشو میماله….خودشم میدونه چقد لیلا دلتنگ خانوادشه….میدونه چقد بعضی شبا تا نیمه شب اشک میریزه… ولی نمیتونه….غرورش اجازه نمیده برگرده پیش خانواده ش و اونا به ریش خودش و خون پدرش بخندن…..

 

*

_ دستت درد نکنه فرنوش….فقط اون پتو رو هم بنداز روم که دیگه بشی یه خواهرشوهر کامل…

_ باشه عزیزم….ولی لیلا کاشکی میذاشتی باهات بیام حموم کمکت کنم…یا لااقل صبر میکردی تا میلاد بیاد با هم میرفتین…

_ رفتم دیگه..خدا رو شکر اتفاقی هم نیفتاد…

پتو رو میندازه روم و میگه: مگه حرف گوش میکنی تو… اینقدی که یه دنده و لجبازی…

_بیخیال عزیزم….

_ چی بگم والا……دیگه اینجا مثل اتاق میلاد دلباز نیست….با همین تخت یه نفره کنار بیاین….

_ همین عالیه….همینکه نمیخواد این همه پله رو با شکم پاره بالا پایین کنم برام بسه…

لبه ی تخت میشینه و با چشای شیطون نگام میکنه….

سرمو به معنی چیه تکون میدم که میگه: یه سوال ازت بپرسم…

_ بگو عزیزم….

_ میلاد بخواد چیز کنین با هم چ…

_ چیز چیه؟…

ابروهاشو بالا میبره و با چشای گشاد میگه: حالا دیگه نمیدونی چیز چیه…

کشیده میگم: نه…

_ آره جون خودت……منظورم اینکه بخواین با هم سکس کنین تو که سینه هات پر شیره و یک…

میپرم وسط حرفش و میگم: وااااا….حرفا میزنی فرنوش…

_ خب آره دیگه….بخواد یکم ور بره که شیر میزنه بیرون…

_ زهر مار بیشعور…..گم شو برو بیرون….فکر کردم حالا چه حرفی میخواد بگه…

بلند میخنده که میزنم تو بازوش و میگم: یواش بابا… امید و بیدار کردی….برو بیرون منحرف….

بلند میشه و همزمان که سمت در میره میگه: خداییش دلم برا داداشم میسوزه تا دو سال نه میتونه بخوره نه دست بزنه….

_ به قول عسل اگه بهش نگفتم ….

با ترس راه رفته رو برمیگرده و میگه: لیلا تو رو جون هر کی دوست داری نری اینا رو بهش بگی…اصلا من غلط کردم…بابا میلاد مثل میثاق نیست که کاری نداشته باشه…بخدا بهش بگی معلوم نیست چه بلایی سرم میاره…آفرین نگو خب؟…

میخندم و میگم: اوووووف بنازم ترس رو….اصلا حلال هر مشکلیه….

چهره شو چپکی میکنه و میگه: حالا نه که خودت مثل چی ازش نمیترسی….

_ دیگه دیگه….

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 38

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x