رمان در مسیر سرنوشت پارت ۶۰

3.8
(38)

نمیدونم چه مدت خوابم که با صدای گریه ی امید بلند میشم….اتاق تو تاریکی فرو رفته و نشون میده که شب شده….

به سختی رو تخت میشینم و بغلش میکنم و شیرش میدم….

خیره به صورت مثل ماهش به گذشته فکر میکنم…

دنیا چه ساز هایی که برا آدم نمیزنه….کِی فکر میکردم اینجوری ازدواج کنم و اینجوری بچه دار شم…

دست میزارم رو سرش و موهای نازشو از پیشونیش کنار میزنم…

_ پسر کوچولوی مامان خوش اومدی عزیزم…اومدی که یاور مامان بشی….مگه نه؟…اومدی دنیای تاریک مامانتو روشن کنی فدات شم…کاشکی سرنوشتت برات خوب بنویسه کوچولوی نازم….قول میدم برات مادر خوبی باشم…..

نفسمو آه مانند بیرون میفرستم ….مادر منم خوب بود…اصلا بهترین مادر بود..هیچوقت هیچی برام کم نذاشت….هیچوقت…حیف سرنوشت ازم دورش کرد….

بی توجه به اشکای رو صورتم انگشتای کوچیکشو رو لبهام میزارم و آروم میبوسم…

در باز میشه و قامت میلاد تو چهارچوب نمایان میشه….

دستمو بالا میارم و زیر چشمم میکشم…هم دلگیرم ازش…هم دلم نمیخواد ازم دور باشه‌…

در و میبنده و جلو میاد و رو تخت میشینه….

_ خوب خوابیدی؟…

بدون نگاه کردن بهش میگم: آره…خوب بود…

دستش جلو میاد و چونم رو بالا میاره….اشکامو پاک کردم ولی صدای خش دارم چیزی نیست که دیگه بشه ازش قایم کنم…

_ قرار باشه امید و اینجوری با درد و غصه شیر بدی که همون شیر خشک براش بهتره..‌.

_ چیزیم نیست… خوبم……

_ پس این اشک ها برا چیه؟….‌

سرمو میچرخونم که دستش از رو چونم برداشته میشه….

_ هیچی…یکم دلم گرفته بود….

چند ثانیه بدون حرف نگام میکنه…. نزدیک تر میشه و موهامو جمع میکنه و میذاره پشت سرم و همزمان میگه: گشنت نیست؟….بگم فرنوش یه چیزی برات بیاره….

_ نه…الان چیزی نمیخوام…..

_اگه راحت نیستی میخوای بریم خونه خودمون…

نفس عمیقی میکشم و میگم: فرقی نمیکنه برام….

خودش میدونه چمه….اصلا مگه میشه ندونه…

_ بهش عادت میکنی لیلا…تو الان بچه داری دیگه…اینجوری غم و غصه میخوری هیچ اتفاقی نمیفته جز اذیت کردن خودت…مطمعن باش خانوادت هم به نبودنت عادت کردن…موبایل داری هر وقت دوست داشتی بهشون زنگ بزن…. اصلا به اون پسره برادرت هم زنگ بزن ولی هیچوقت ازم نخواه که بذارم ببینیشون….پس نه زندگی رو به خودت تلخ کن نه من….

جدی میگه و من لرزش لبهام دست خودم نیست….

بهش نگاه میکنم و اشک هام میریزن رو صورتم..‌

خیره به چشام لب میزنه: از الان تا آخر عمرم هر چی که بخوای بهت میدم….در توانمم نباشه از هر جایی که بشه پیدا میکنم….بذار امید یکم بزرگ شه درستو هم ادامه میدی….

جلوتر میاد و پیشونیم رو میبوسه: فقط دیگه گریه نکن….بذار حالا که بچه دار شدیم زندگی رو بهم سخت نکنیم…..

بهش نگاه میکنه و میگه: ببین چطوری خوابیده….

از بغلم میگیره و میذاره سر جاش…..

پاهامو دراز میکنم و تکیه میدم به تاج تخت….

_ کمکت کنم بریم بیرون….خودم میام بهش سر میزنم….

_نه نمیخواد…اینحا راحتترم….

_ پاشو بریم یه بادی به اون کلت بخوره….همه تو حیاتن…

میخوام حرفی بزنم که چند تقه به در میخوره…

میلاد: بیا تو….

در باز میشه و فرنوش میاد داخل…

_ چطوری لیلا….

_ خوبم عزیزم…

روبه میلاد میگه: داداش مامان گفت کبابا آمادن…بیاین بیرون دیگه….

رو به من ادامه میده: لیلا دلت بسوزه…برا تو سوپ گذاشته میگه کباب برات خوب نیست….

میخندم و میگم: همینجا خوبه فرنوش…نمیتونم راه برم…شکمم درد میگیره..

_ ای بابا..خوب باید راه بری تا جای بخیه هات خوب شه…والا اینجوری که تو چسبیدی به مبل و تخت تا یه سال هم بخیه هات نمیگیره….

_ باشه عزیزم… الان خیلی درد دارم..بهتر شدم میام….

همزمان که در رو میبنده میگه: خیلی خب…پس منتظرتم….

فشار زیادی رو مثانمه و احتاج به سرویسم فوریه… دوست ندارم ازش کمک بگیرم…پاهامو از لبه ی تخت آویزون میکنم و با کمک دستام بلند میشم…

_ کجا میری لیلا؟…

_ دستشویی…..

بلند میشه و سمتم میاد….

_ دیوونه خب بگو تا کمکت کنم…

_ اینجوری بهتره…نمیشه که هی از این و اون کمک بگیرم…

وارد سرویس میشم و در میبندم…با بدبختی کارمو انجام میدم….

چند تقه به در میخوره و پشتبندش صداش بلند میشه….

_ لیلا؟….

_ بله؟..خوبم…

_ میخوای سختته بیام تو؟…

در رو باز میکنم و بیرون میام…..دستاش تو جیبشو و تکیه به دیوار نگام میکنه….

با دیدنم برا کمک جلو میاد که نمیذارم و خودم سمت تخت میرم….

میشینم و رو بهش میگم: برو شام بخور..‌من قرار نیست جایی بیام…

_ میخوای بیارم همینجا بخوریم…

_ نه نمیخواد…برو دیگه خانوادت منتظره…منم همینجا پیش امید میمونم….

خیره نگام میکنه و بدون حرف دیگه ای میزنه بیرون…

میفهمم که میخواد گذشته ی بدی که داشتیم و جبران کنه….میفهمم که دوسم داره…ولی نه به اندازه ی غرورش….میخواد با هم خوب باشیم چون ناخواسته شدیم سه نفر….‌‌میخواد منی که مادر بچشم بهم بد نگذره ولی میگذره…..

طولی نمیکشه که اینبار فرنوش با سینی تو دستش میاد داخل…

_ اینم یه سوپ خوشمزه برا لیلای بدمزه…

به پاهام اشاره میکنه و ادامه میده:بذارم اینجا.. داغ نیست…

_ آره عزیزم بذار…سختمه خم شم…

سینی رو رو پام میذاره و خودشم میشینه….

_خودت شام خوردی؟..‌

_ آره جات خالی….نتونستی بیای نه؟….

شروع میکنم به خوردن و سرمو به معنی نه تکون میدم…

چند قاشقی تو سکوت میخورم که میپرسه….

_با میلاد بحثتون شده بود؟

بهش نگاه میکنم و میگم: نه..برا چی؟….

_ آخه عین برج زهرمار اومد نشست رو سفره…زود هم بلند شد زد از خونه بیرون….

ابرو هامو بالا میندازم و میگم: نترس جونم..داداش شما همیشه ی خدا برج زهر ماره….

_ یعنی دعواتون نشد؟…

سرمو تند تند تکون میدم: چرا چرا یه دعوای حسابی کردیم‌…اینقده زدمش که بیچاره نمیتونست راه بره….جای کمربندمو رو صورتش ندیدی؟….

میخنده و میگه: آره جون خودت…یه پخ بهت بگه خودتو خیس میکنی….

قاشق تو دستمو سمتش میگیرم و میگم: خب آخه دختر خوب تو که اینو میدونی دیگه چرا نگران برادرتی!؟….

نفسشو صدا دار بیرون میده و میگه: میلاد داغونه لیلا…..از درون داغونه….میخواد خودشو خوب نشون بده ولی یه جاهایی دیگه نمیتونه….میشناسمش….یه عمر باهم بودیم…. از کسی نارو خورد که یه روزی حاضر بود جونشو هم براش بده….

دلگیر میشم از حرف آخرش ولی به روی خودم نمیارم و میگم: زندگی همه ی آدما بالا پایین داره فرنوش….

_ آره بالا پایین زیاد هست ولی هیچکدوم قد ضربه زدن کسی که با تمام وجودت بهش اعتماد میکنی آدمو نابود نمیکنه….روزی که آرمین عوضی اون فیلم و برام فرستاد و باهاش تهدیدم کرد هیچوقت یادم نمیره….مردن کمترین آرزویی بود که تو اون لحظه میکردم…من با تمام وجود دوسش داشتم…بهش مثل چشمام اعتماد داشتم…

صداش میلرزه و مشخصه چقد یاداوری اون روزها براش سخته….

_ آدمای مزخرف زیادی تو دنیا پیدا میشه فرنوش…یکیش هم به پست تو خورد…هر تجربه ی بدی تو زندگی میشه یه عبرت…خدا رو شکر که میلاد خوب حقشو کف دستش گذاشت……تو رو خدا گریه نکن عزیزم…..کافیه الان مادرت بیاد داخل… اونوقت معلوم نیست با خودش چه فکری میکنه که چرا هر کدوم از بچه هاش میاد تو این اتاق غصه دار و غمگین میزنه بیرون…

حالت ناراحت صورتش از بین میره و با خنده میگه: آره راست میگی… میلاد هم که تو خودش بود مامان ریخت بهم…..

مثلا جدی میشه و ادامه میده: حواستو جمع کن لیلا… رو میلاد خیلی حساسه….فکر کنه تو باهاش بحث میکنی اون روی خوبش رو نشونت میده…

میگه و خودش بلند میخنده….

_ هر هر هر…چقد خندیدم‌….بلند شو بزن بیرون میخوام سوپمو بخورم…اون داداشت هم هر وقت بیاد اصن راش نمیدم تو اتاق….

_ خب حالا تو هم دور برندار….بشین کوفت کن…

نزدیکتر میاد و آروم لب میزنه: میگما یه سوال؟..

سرمو تکون میدم و میگم: اینجوری که تو با نیش باز میگی شک ندارم سوالات مثبت هزاره….آره؟…

لپمو میکشه و همزمان میگه: اووف چقده تو عاقلی…

میزنم زیر دستش و میگم: هندونه بار من نکن خواهشا..هیچ سوالی هم جواب نمیدم..‌.برو از عسل بپرس…

_ ول کن بابا… عسل رو بیخیال….اونو هر چی ازش بپرسی میگه به اون مرحله نرسیدم……حالا مثل سگ دروغ میگه ها….اون میثاقی که من میشناسم تا مرحله ی آخر هم بردش….پاشونو نمیدارن خونه که دستشو میگیره و میبرتش تو اتاق….

قاشق و میذارم تو بشقاب و میگم: بفرما بپرس…نذاشتی یه قاشق هم کوفت کنم…الانم شازده بیدار میشه و شیر میخواد….

یه نیم نگاه به امید میندازه و میگه:هم غذاتو کوفت کن هم سوال منو جواب بده….

_ اول بنال ببینم چی میگی بعدش میخورم…

بلند میشه و در و میبنده و میاد میشینه….

_ میلاد اگه یه دفعه اومد نفهمه چی میگیم…..

آب دهنشو قورت میده و میگه: شوخی کردم بابا…میخوام در مورد یه چیزی باهات حرف بزنم….

_ چی.. بگو…

لبهاشو رو هم فشار میده و با مکث میگه: من یه خواستگار اومد برام…یعنی بهم پیام داده..‌‌..

کنجکاو بهش نگاه میکنم و میگم: واقعا…..خب…خب…..تعریف کن ببینم چی شده….

آروم میزنه تو بازوم و میگه: زهر مار یه جوری میگی انگاری من تا حالا هیچ خواستگاری نداشتم….

_ باشه… اصلا تو رکورد دار خواستگار داشتن….بقیشو بگو….

_ خب…ببین میخوام اینبار از همین اولش همه چی رو به میلاد بگم…نمیخوام دیگه مثل قضیه آرمین شه…..تو بهش میگی؟….من روم نمیشه…

سرمو به معنی اره تکون میدم و میگم: آره میگم‌..حالا پسره کیه؟…آشناست؟…فامیله…کیه؟..‌

_ دوست میلاد و میثاقه… بیشتر میلاد البته…..فرهاد اسمشه.‌‌‌…

لبهام به خنده باز میشه و میگم: عه…راست میگی؟…میلاد خیلی ازش تعریف میکنه که…

_ آره…خیلی پسر خوبیه…خانوادشو میشناسیم…

_ شک نکن میلاد راضیه….همیشه به خوبی درباره ش حرف میزنه… حالا خودت چی؟..دوسش داری؟…

سرشو میندازه پایین و میگه: اونجوری که اونموقع آرمین رو دوست داشتم نه…ولی خب پسر خوبیه…میخوام اینبار اول با عقل و بعد با دلم پیش برم…..

نفس عمیقی میکشم و خیره به امید میگم: آره عزیزم درست میگی…آدما هیچوقت از اینکه با عقلشون تصمیمی گرفتن پشیمون نشدن…

دست میذاره رو شونم و میگه: حالا تو اول به میلاد بگوببینم چی میگه…چون من هنوز جوابی بهش ندادم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 38

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x