رمان در مسیر سرنوشت پارت ۶۵

4.3
(27)

 

بق کرده بهش نگاه میکنم…باور اینکه بخواد اینجوری باهام حرف بزنه سخته برام… ما خیلی وقت بود که دیگه با هم خوب بودیم….فکر نمیکردم بخواد اینجوری رفتار کنه….

نگاه متعجب میثاق بینمون چرخ چرخ میخوره…. حتما با خودش فکر کرده چه اتفاقی بینمون افتاده که میلاد این حرف و زده….

میلاد که از در میزنه بیرون نگاه خیرش روم میشینه…جلوتر میاد و به آرومی لب میزنه: چه خبره لیلا؟…شماها که خوب بودین….

اشکام میریزه پایین و به امید خیره میشم…ترس یه لحظه دور شدن ازش میفته به جونم…..

صدای حاج بابا اجازه ی حرف زدن و توضیح دادن رو بهم نمیده….

میثاق با شنیدن صدای باباش میزنه بیرون و منم امید و بغل میگیرم و دنبالش میرم….

میلاد تکیه داده به کانتر و حاج بابا توبیخ کنان داره باهاش حرف میزنه….

ضعف دارم و نمیتونم حتی برا چند ثانیه سر پا باشم….

میشینم رو مبل و بهشون نگاه میکنم….

حاج بابا خیره به میثاق میگه: چی شده میثاق؟..تو یه حرفی بزن… میلاد که قصد حرف زدن نداره….

میثاق:چی میخواستی بشه پدر من… قرصاشو نشسته خورده سیم پیچیش دوباره جرقه زده….

تکیه از کانتر میگیره و جوری با دست به سینه ی میثاق میزنه که چند قدم عقب تر میره….

حاج بابا بینشون قرار میگیره و من هول زده بلند میشم….

چشمش که بهم میفته جلو میاد و با حرص میگه: هر چی وسیله داری جمع میکنی و میزنی به چاک….

حاج بابا: بسه دیگه میلاد…جریان چیه؟..چیکار  کرده مگه؟…

رو میکنه و سمتش و میگه: پاشو از خط قرمزایی که بهش گفتم رد کرده حاجی…..

_ یعنی چی؟…

_ یعنی دزدکی قرار گذاشته با پدر مادرش….

حاج بابا میچرخه و بهم نگاه میکنه….

میثاق: واای یا خداااا…..لیلا….دختر رفتی پیش پدر مادرت چیکار….هاااا… کدوم دختری رو دیدی بعد از ازدواج اسمی از پدر مادرش بیاره….

میلاد حرصی نگاش میکنه و با خشم میگه: میثاق دهنتو ببند وگرنه جرش میدم برات….

حاج بابا: بس کن میلاد…این چه طرز حرف زدنه… اروم باش تا با هم حرف بزنیم…

همزمان که دستاشو از هم باز میکنه میگه: من ارومم حاجی… آروم آروم… فقط دیگه نمیخوام با این خانوم زندگی کنم…مگه امروز نرفت دیدن خانواده ش… حالا هم زنگ بزنه باباش بیاد دنبالش….

رو بهم ادامه میدی: هررررری….

دیگه نمیتونم تحمل کنم وقتی هی میگه برو…..سمتش میرم و میگم: باشه میرم….ولی بچمو هم با خودم میبرم….حق نداری جلومو بگیری….

دستش که بالا میره برا زدنم با نگاهش به امید همون بالا مشت میشه…

حاج بابا: تمومش کن میلاد….این دختر یه ساله اومده خونت…یه بار تا حالا اجاره ندادی خانوادشو ببینه….والا به خدا خوب تحمل کرده… خوب دووم اورده….بس کن دیگه….گناه که نکرده بعد از یه سال رفت دیدنشون….

با کف دست جوری محکم میزنه رو پیشونیش که من جای اون دردم گرفت….

_ روزی که عقدش کردم همه ی اینا رو بهشون گفتم..گفتم دخترت اگه اومد تو زندگیم دیگه تا آخر عمرش تو زندگیم میمونه…. گفتم دخترتون و برا آخرین بار خوب ببینین که دیدار بعدیتون تو قبرستون میفته….ازشون سفته گرفتم که حق ندارن دیگه اسمی ازش ببرن….با این وجود گذاشتم روزی هزار بار هم که بخوان زنگ بزنن…

به من نگاه میکنه و با داد میگه: مگه تو خودت امضا نکردی….ها؟…عوض چی بود که من رضایت دادم اون داداش آشغالت بیاد بیرون؟…مگه بهت نگفتم تا آخر عمرت حق نداری اسمشونو بیاری…. حالا دزدکی قرار میذاری واسه من و بعدم دورغ و دونگ تحویلم میدی….

نگاهش بازم رو به حاج بابا میچرخه و آرومتر میگه: حاجی… تا همین امروز صبح اندازه ی جونم دوسش داشتم…ولی پا گذاشت رو دوست داشتنم….از الان به بعد برام‌ با یه غریبه فرقی نمیکنه…. میخواین با خودتون ببرینش میخواین زنگ بزنین باباش بیاد دنبالش، ولی دیگه تو خونه ی من جایی نداره….بخواد بمونه هر بلایی که سرش بیاد گردن خودشه…

میگه و امید و به زور ازم میگیره و سمت اتاق میره و در رو محکم‌ میبنده…..

با گرفتن امید حس میکنم راه گلوم بسته میشه و میخوام دنبالش برم که حاج بابا نمیذاره و میگه: وایسا لیلا…. الان وقتش نیست… دم پرش نشو که یه بلایی سرت میاره…

به جهنم…. دیگه چه بلایی مونده که سرم نیاره…

پای بچم وسطه و من اصلا آدم حرف گوش کنی نیستم در این مورد….

دنبالش میرم و در و باز میکنم…..

امید و گذاشته رو تخت و خودشم نشسته و دستاشو به سرش گرفته…

با باز شدن در و دیدنم بلند میشه و سمتم میاد….

چشمام چرخ میخوره رو امید و میخوام سمتش برم که سد راهم میشه….

بهش نگاه میکنم و با گریه میگم: میلاد… خودت الان چه حسی به مادرت داری… چطور یه ذره درکم نمیکنی…منم دلم تنگ شده براشون….خودت میخوا….

_زر مفت تحویلم نده و از جلو چشام گم شو بیرون….نمیخوامت دیگه….غرور داشته باش و بزن به چاک….

حالم زیر و رو میشه وقتی میگه نمیخوامت….

دندونامو رو هم فشار میدم و میگم: به خاطر تو نیست که الان اینجام….که اگه بود قبل از امید بارها بهت گفتم ولم کن بذار برم…. برا بچمه…. من ولش نمیکنم برم….تو هم وجدان داشته باش و بچه ای که هنوز دو هفتشه از مادرش جدا نکن…. این بچه شیر میخوره… یه ساعت پیشش نباشم از گریه کبود میشه…. نمیخوایم باشه.. منم نمیخوام ولی بچمو بده برم…

دستش بالا میره و محکم ترین سیلی عمرم رو بهم میزنه….

_ بی پدر آشغال… جای غلط غلط کردم واسه من دم دراوردی ها….

میفتم زمین و نمیفهمم چقد میزنه تو سر و صورتم….جیغ هام از درد شکمم بالا میگیره.. حاج بابا و میثاق میان داخل و میثاق با دیدنم با میلاد دست به یقه میشه…..

حالت تهوع میاد سراغم…..درد همه ی جونمو میگیره….صدای گریه ی امید بلند میشه و با بدبختی سمتش میرم و بغلش میگیرم….

پوشکش کثیف شده….دستمو به شکمم میگیرم و سمت سرویس میرم تا بشورمش…

صدای جر و بحث و فحش دادن میلاد و میثاق بالا میگیره و حاج بابا هر کاری برای اروم کردنشون میکنه بی فایده ست…

حس پشیمونی کم کم میاد و سراغم و تو دلم به خودم میگم: کاش این کار رو نمیکردم…..

چقد دلگیر میشم از همه ی دنیا….من چقد بدبختم…ته دلم هم به خودم حق میدم هم نمیدم….حقیقتش اینکه فکر نمیکردم میلاد حتی اگه بفهمه اینقد بهم بریزه….

 

 

از سرویس بیرون میام….امید رو میذارم رو تخت و عوض میکنم….کسی تو اتاق نیست و صدای حرف زدنشون از تو سالن میاد….

میشنوم که میلاد بگه: چرخ آسمون اگه بچرخه نمیخوام دیگه باهاش زندگی کنم….

شنیدن این حرفا برای هر زنی حکم مرگ و داره….من فقط پای بچه م وایسادم….منکر دوست داشتن و علاقه ای که بهش دارم نمیشم ولی وقتی خودش نخواد من هیچ تر نمیخوام…

با ورودش به اتاق حس ترس میاد سراغم…جلوتر میاد و با گرفتن دستم از تخت میارم پایین….

_ ولمم کن خودم میتونم راه برم…..

بی توجه به حرفام میکشونتم تو سالن و رو به حاج بابا میگه: تحویل شما…..که تحویل باباش بدین…من دلم نمیخواد حتی یه ثانیه هم با خودش و خانواده ش هم کلام بشم…..

رو میکنه سمت خودم و ادامه میده: به خودت رحم کن و اینجا نمون…..

میگه و سمت اتاق میره…..

حاج بابا بلند میشه و نزدیکتر میاد و میگه: بیا بریم…الان عصبانیه هر کاری که بگی ازش برمیاد….بریم خونه…بعدا خودم میام باهاش حرف میزنم…

میثاق با دستمال خون لب شو پاک میکنه و همزمان میگه: دیوونه ی روانی…این باید تو جنگل بین گرگ و پلنگ زندگی کنه نه تو شهر میون آدما….

حاج بابا: تمومش کن میثاق….

_ دروغ میگم مگه؟….وجودش واسه هر آدمیزادی سمه…

 

 

*

 

جسمم تو ماشینه ولی روحم خونه جا مونده….دلم تو اتاق،..رو تخت…پیش امیدم جا مونده….

اشکام بی صدا میریزن رو گونم….هیشکی درک نمیکنه من چه حالی دارم مگه کسایی مثل خودم که مادر باشن و مجبور باشن بچه ی چند روزشونو ول کنن….

 

ماشین تو حیات وایمیسه…. دلم نمیخواد پیاده شم… مسخره است ولی من از پسرشون به خودشون پناه آوردم…

در سمتم باز میشه و صدای حاج بابا رو میشنوم که میگه: بیا پایین دخترم… بیا پایین….. خدا بزرگه… مشکلی نیست که نشه حلش کرد…

دستمو به داشبورد میگیرم و پیاده میشم…

حال جسمم افتضاحه…. درد شکمم از همه بیشتر…..

بنفشه خانوم از خونه میزنه بیرون و مشکوک سمتون میاد…..

نزدیکتر میشه و با دیدن من محکم میزنه رو گونش….

_ خدا مرگم بده…باز چی شده؟…..

حاج بابا رو بهش: بذار بیایم داخل باز چی شده ش رو خودت میفهمی….

همون لحظه ماشین میثاق میاد داخل و پشت ماشین حاج بابا پارک میکنه…..

پیاده میشه و مامانش با دیدن صورت زخم زیلش اینبار با دو دستش میزنه رو سرش و میگه: یا امام حسین…. تو چت شده؟….

میثاق خون گوشه ی دهنشو تف میکنه رو زمین و رو به مامانش میگه: چته مادر من!….خود زنیت برا چیه…. اون پسر الدنگت به کی رفته که چپ و راست بهمون میپره…

چشای بنفشه خانوم از شنیدن این حرف گشاد میشه و متعجب میگه: با میلاد دعوا کردی؟…

میثاق میخواد چیزی بگه که حاج بابا نمیذاره و میگه: حیات جای این حرفا نیست…. بریم داخل حرف میزنیم….

دستشو بدون لمس پشتم میذاره و میگه: بریم دخترم….بریم….

من اما اصلا دوست ندارم برم داخل…. خجالت میکشم از همشون…. به خصوص از بنفشه خانوم…من باعث شدم میلاد و میثاق دعوا بگیرن…..

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نننننن
نننننن
1 سال قبل

چه خبر هستی تو
هر بلای که دلش می خواد سرت میاره تو هم فقط عر بزن

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x