رمان در چشم من طلوع کن پارت 1

4
(8)

 

رمان در چشم من طلوع کن|نوشته اعظم طیاری

ژانر : عاشقانه پلیسی

 

به نام او

فصل 1

-ببین غزاله! من این حرفها سرم نمی شه. اگه یه هفته، ده روز شوهرت رو ول کنی ،قول می دم هیچ اتفاقی نیفته.

-عزیزم! گفتم که یه هفته مونده به عروسی می یام…الان اصرار نکن.

-نه جونم! این طوری نمیشه،تا تو نیای، نه لباس انتخاب می کنم، نه سفره عقد… حالا خود دانی. اگه روز عروسی برسه و کارهای من مونده باشه، تو مقصری.

اصرار مهناز فرصت فکر کردن را از غزاله گرفت، از این رو با تامل کوتاهی گفت :

-خیلی خب، با منصور صحبت می کنم، ببینم چی میشه.

-آفرین دختر گل. من هم همین الان زنگ می زنم به اداره اش و سعی می کنم مخش رو بزنم.

وقتی غزاله گوشی را گذاشت،یک نفس عمیق کشید، اما بلافاصله چشمش به دستمال گردگیری توی دستش افتاد، نگاهی به اطراف انداخت. آپارتمان هفتاد متری کوچکش تمیز و مرتب به نظر می رسید.

فرشهای نه متری کرم رنگ ، سالن بیست متری آپارتمان را پوشش داده بود. راحتی های قهوه ای، متضاد رنگ فرشها، متناسب با آنها ست شده بود. با دست پرده حریر با گلدوزی گیپور شکلاتی را مرتب کرد. دستمال کشید روی گلبرگهای فصل پاییز گلدان مصنوعی اش. با آنکه عاشق گل و گلدانهای طبیعی بود، به دلیل کمبود جا، از داشتن گلدانهای طبیعی محروم بود. از همان جا آهسته و بی صدا به اتاق ماهان سرک کشید.

کودک شیرین و زیبا ، در حال بازی با اشیایی بود که از بالای تخـ ـتش آویزان بود.چرخید و نگاهی به ساعت انداخت.کورس عقربه ها به عدد دوازده می رسید. به آشپز خانه رفت.

خورش کرفس داشت جا می افتاد.آب برای پختن برنج روی گاز گذاشت و تا جوش آمدن آن مشغول تهیه سالاد شد، سپس به سوی حمـ ـام شتافت . گریه ماهان او را سراسیمه از حمـ ـام بیرون کشید. کوچولوی بازیگوش حسابی گرسنه بود و مجال درست کردن شیر به مادرش نمی داد. وقتی غزاله سر شیشه را در دهان کوچک فرزندش فرو برد،کودک لبخندی زد و با ولع مشغول مکیدن شیر شد و مـ ـست قیلوله ، به خواب رفت. بار دیگر نگاه غزاله روی ساعت زوم شد. عقربه ها رسیدن مسعود را نشان می داد و او را در پوشیدن لباس به عجله ای مضاعف وا می داشت.

پیراهن گوجه ای رنگ با اندامش تناسب داشت. ریمل و مداد سیاه، چشمانش را براق تر و ماتیک گلبهی لبـ ـهایش را خوش ترکیب تر ساخت. چانه اش را بین انگشتان قرار داد و صورتش را به چپ و راست متمایل کرد . از آرایشش رضایت داشت. گیسوان مرطوبش را روی شانه رها کرد ، اما قبل از برس کشیدن، صدای چرخیدن کلید در قفل، او را وادار کرد با عجله به استقبال همسرش بدود.

منصور پس از استقبال پر شور از سوی همسرش، به شوق دیدار فرزند نگاهی با اطراف انداخت و پرسید:

-ویتامین بابا کجاست؟

-خواب تشریف داره.

-پدرسوخته! نشد یه بار وقتی باباش می یاد خونه، خواب نباشه.

غزاله در مقابل اعتراض منصور به لبخندی بسنده کرد و بلافاصله به آشپزخانه رفت. میز غذاخوری را از قبل چیده بود.غذا را نیز به آن اضافه کرد و چون وسواس داشت، چشم به گوشه و کنارآشپزخانه چرخاند،کابینت از تمیزی برق میزد. پروانه های روی کابینت را کمی جابجا کرد. دستمال را به لبه استیل اجاق کشید. سپس آنرا تا کرد و کنار گذاشت.

میز غذا، اشتهای هر بیننده ای را تحریک می کرد. خورش جا افتاده، با روغنی که به سیاهی می زد برنج شمالی درجه 1 که با زعفران خوش عطر خراسان تزیین شده بود و سالاد کاهویی که از رنگهای کلم قرمز، هویج و خیار برای تحریک اشتهای قاتلش سود می جست.

وقتی منصور آمد، معطل نکرد. غذا را کشید و با دهان پر شروع به حرف زدن کرد. حال و هوای او، غزاله را به فکر واداشت تا موضوع رفتنش را در میان بگذارد، از این رو، لقمه اش را با جرعه ای نوشابه بلعید، سپس با استفاده از سلاح زنانه اش که همانا عشوه بود به منصور نگاه کرد و گفت :

-منصور.

-جان منصور.

-امروز مهناز جون زنگ زد، خیلی سلام رسوند.

مهناز در وقت اداری با منصور تماس گرفت و حسابی روی اعصابش راه رفته بود. اسم مهناز که از دهان غزاله بیرون پرید، منصور با ابروان گره خورده گفت:

-خب! که چی؟

غزاله با کمی تعلل گفت:

-مهناز اصرار داره که زودتر بریم. نظر تو چیه؟

معاوم بود منصور کفری است، زیرا با حرص قاشق توی ظرف خورش زد و یک تکه گوشت لخم و چند قطعه کرفس روی پلویش ریخت. به غزاله نگاه نکرد و گفت:

-مثل اینکه این بحث تمومی نداره. چقدر بگم! من باید جوری مرخصی بگیرم که 3 تا 4 روز قبل و بعد از عروسی بیفته…حالا هی بگو.

-باشه اشکال نداره. من و ماهان میریم، تو هر وقت مرخصیت جور شد بیا.

-دیگه چی! …. از این سر دنیا بفرستمت اون سر دنیا! ! خوبه والله … اصلا حرفشم نزن.

-همچین میگه اووون سر دنیا! …. از کرمان تا شیراز همش 8 ساعته. صبح بشینی تو اتوبـ ـوس، ساعت 2، 3 بعد از ظهر شیرازی.

-بگو یک ساعت! دوست ندارم تنها مسافرت کنی. خودت که اخلاق سگم رو خوب می شناسی… پس دیگه اصرار نکن.

غزاله دلخور شد. با ابروان گره کرده بشقابش رو پس زد و گفت :

-اصلا به من چه….. عروسی خواهر خودته، خودت هم جوابش رو بده.

منصور با مشاهده دلخوری غزاله به قصد دلجویی لبخندی به لب راند و در حالی که در چشمهای او خیره می شد، انگشت زیر چانه اش گذاشت و گفت :

-نبینم عروسکم ناراحت بشه… جون من بخند.

غزاله گویی می خندد لبش را کمی کج کرد و گفت :

-فکر می کنی نوبرش رو آوردی! ….. این همه زن تک و تنها ! ایران که هیچی …. می رن اروپا و بر می گردن. ولی تو حتی نمی ذاری من 1 کیلو متر اون طرفتر برم.

منصور نه طاقت دیدن ناراحتی غزاله را داشت و نه می توانست عقیده و تعصبش را زیر پا بگذارد. از این رو برای خاتمه دادن به بحث که می دانست بی نتیجه خواهد بود گفت :

-فعلا غذات رو بخور تا ببینم چی پیش میاد.

سپس نگاهش را از چشمان منتظر غزاله گرفت. غزاله قصد اعتراض داشت که صدای گریه ی ماهان او را وادار کرد تا سراسیمه از آشپزخانه بیرون بدود. لحظاتی بعد در حالیکه قربان صدقه می رفت، فرزندش را به سیـ ـنه فشرد و در آشپزخانه به آغـ ـوش باز منصور سپرد.

با مشاهده پدر از شدت گریه ماهان کاسته شد ولی همچنان نق می زد و سرو روی او که مدام لب به صورتش می سایید و نـ ـوازشش می داد، چنگ می زد. غزاله گرمای شیر را پشت دست آزمایش کرد و ماهان را از آغـ ـوش منصور گرفت.

پسرک با حرص و ولع مک می زد. صدای تند نفسهایش که از راه بینی خارج می شد مادر را سرمـ ـست از عشق فرزند، وادار کرد به رویش خم شود و بـ ـوسه ای از گونه اش بگیرد.

غزاله به اتاق خواب رفت و ماهان را روی تخـ ـت خواباند و کنار او دراز کشید ،چند لحظه بعد در باز شد و منصور به آرامی جلو آمد و با یک بـ ـوسه به پیشانی عرق زده ماهان کنار او دراز کشید.

غزاله شیشه شیر را به دست منصور داد و گفت :

-مواظب باش غلت نزنه یه وقت بیفته. باهاش بازی کن تا من به کارهام برسم.

جمع کردن میز ناهار و شستن ظروف نبم ساعتی از وقتش را گرفت . می دانست اگر در اتاق خواب را باز کند ماهان اجازه چرت زدن را از او خواهد گرفت از این رو روی کاناپه دراز کشید. با ضربه های یک دست گرم و کوچک چشم باز کرد.خنده های آن لبـ ـهای کوچک نشئه خواب را از سرش پراند . در حالیکه دهانش به قربان صدقه باز بود ، بلند شد و فرزندش را به آغـ ـوش گرمش کشید و بـ ـوسه باران کرد . منصور با لحنی که حسادتش را آشکار می کرد گفت :

-از وقتی این شیطون بلا اومده ، احساس می کنم علاقه ات به من کم شده.

-آدم به بچه خودش حسودی نمی کنه!

-چرا فکر می کنی من به بچه خودم حسودی می کنم ؟

-چون حسادت می کنی. جنابعالی توقع داری مثل ماهان، قربان صدقه ات برم.

منصور پیشانی ای را به پیشانی بلند همسر چسباند و گفت :

-اشکالی داره ؟

ردیفی از صدفهای سفید در لبخند غزاله نشست و گفت : ” دیوونه ” و به آشپزخانه رفت. کتری آب را روی اجاق گذاشت و فندک زد، در همین موقع نگاهش به منصور افتاد که در آستانه ی ورود به آشپزخانه، به لبه ی بار تکیه زده و به حرکاتش زل زده بود، ابرو بالا داد و پرسید:

-چیزی شده؟

-نگاه کردن به سرکار علیه هم اشکال داره؟

غزاله جلو رفت، چشمهای درشت و عسلی اش را در چشمان بیقرار همسرش دوخت و گفت :

-نگاه کردن اشکال نداره، با حسرت نگاه کردن اشکال داره.! …. نکنه قراره بمیرم!

-خدا نکنه…. زبونت رو گاز بگیر.

غزاله با شکلکی زبانش را گاز گرفت. منصور به خنده افتاد. بعد تلنگری به پیشانی فراخ او زد و گفت:

-میمون خوشگل!

زنگ تلفن زبان غزاله را برای جواب دادن بند آورد. این روزها کار منصور در آمده بود تلفن خانه و اداره از دست خانواده اش راحتی نداشت. گوشش از یک خواهش مکرر پر شده بود. همه غزاله را می خواستند. منصور گوشی را برداشت، صدای مادر بر خلاف همیشه این بار دمقش ساخت، زیرا با یک سلام و احوالپرسی کوتاه، رفت زیر استنطاق شوکت که چرا مرخصی نمی گیرد، چرا زودتر نمی رود و چرا … ؟ بهانه تراشیهای منصور برای مادر اهمیت نداشت او پایش را در یک کفش کرده و برای رفتن غزاله اصرار داشت .

-بچه ها رو بفرست بیان.

-تنها!؟ …. چند بار بگم، من نمی تونم بیام. در ضمن نمی تونم یه زن جوون و تنها رو با یه بچه ی شش ماهه روونه ی شیراز کنم. باز اگه از کرمان به شیراز هواپیمایی، قطاری بود یه چیزی. با اتوبـ ـوس اونهم توی این جاده پر خطر!… نمی دونم به خدا!!

-ای بابا! یه نگاه به دورو برت بنداز، این همه دانشجو، یه مشت دختر 18، 19 ساله بدون بزرگتر از این سر ایران میرن اون سرش….. تو هم انگار نوبرش رو آوردی.

-عزیز دلم! من به بقیه کار ندارم. من فقط دلم نمی خواد زنم تک و تنها جایی بره…. متوجهی که مامان.

-مرده شور اخلاق و تعصبت رو ببرن. اصلا لازم نکرده بیای. نه خودت بیا نه زن و بچت… اصلا مادر جان عروسی میای چیکار… بهتر خودت رو توی دردسر نندازی…. بالاخره عروسی رفتن خرج داره من راضی نیستم توی خرج بیافتی.

منصور می دانست اگر شوکت دلخور شود تا یکی دو سال آینده با یک من عسل هم شیرین نمی شود، از اینرو تک پسر آقای تابش جا زد و گفت :

-چه زود به شما برخورد مامان!… باشه باشه. ببینم چی میشه، شاید بچه ها رو زودتر فرستادم.

-هرکار دوست داری همون رو بکن من فقط خواستم سر زنت عزت بذارم

.

دهان منصور به چرب زبانی گشوده شد اما شوکت جنس فرزندش را خوب می شناخت، گفت :

-برو پدر سوخته، تو هم با اونه تحفه ات.

-پس چی؟ اگه تمام شیراز رو بگردی نمی تونی لنگش رو پیدا کنی.

شوکت حریف زبان فرزندش نبود، با این وجود قهرش کارساز شد و بالاخره پس از مجاب کردن منصور مبنی بر عزیمت غزاله به شیراز، ارتباط را قطع کرد.

با پایان یافتن مکالمه، منصور کفری هوای ریه اش را بیرون داد در همان لحظه با مشاهده غزاله که خرامان با سینی چای جلو می آمد و ماهان که در روروئک خود بازیگوشی می کرد حرفهای مادر را فراموش کرده و فرزند کوچکش را به آغـ ـوش گرفت و پایین روروئک دراز کشید. غزاله کنار او نست و گفت :

-چرا صدا نزدی با مامانت احوال پرسی کنم؟

لپ توپولی ماهان لای دو انگشت منصور بود، گفت :

-آخ … بسکه غر زد، برام حواس نذاشت.

-چی می گفت؟

-نمی دونم مادرم چه فکری می کنه! اتوبـ ـوس برای تو و یه بچه ی کوچیک وسیله ی مطمئنی نیست. اگر بین راه خراب بشه، وسط بر و بیابون اذیت می شی. یا اگه زبونم لال تصادف کنه… از اینا بگذریم تو بد مسافرتی، با حالت تهوع چه می کنی؟

غزاله چشمانش را شیطان کرد و گفت :

-اولا صدقه رفع بالاست، دوما عمر دست خداست، سوما …. چاره ی تهوع قرص و دواست.

-شاعرم که هستی.

-چه کنیم ما اینیم دیگه.

تربیت فرزند یکی از وظایف مهم و خطیر هر مادری است و به حق که فاطمه دخترش را به درستی و شایسته تربیت کرده و پرورش داده بود. غزاله کدبانوی کاملی بود که تجربیات مادر را با آموخته های روزمره خود در هم آمیخته و محیطی گرم و صمیمی برای خانواده کوچکش به وجود آورده بود.

او با خونگرمی، صداقت و جمال و زیبایی خیره کننده اش منصور را مفتون خویش ساخته و زنجیری از عشق و محبت بر گردن این مرد متعصب و دل سیاه انداخته بود.

تک پسر خانواده تابش دور از خانواده و در دیار غربت در کنار همسر و فرزندش احساس آرامش و خوشبختی می کرد و به احدی اجازه نمی داد در روابط خانوادگیش خللی ایجاد کند. اما در شرایط فعلی، با ازدواج خواهر، تحت فشار خانواده، حاضر به امری شده بود که ته دلش به آن راضی نبود. با این وجود با موافقتش، غزاله را حسابی مشغول کرد. شستشوی لباس و اتو کشی، تمیز کردن آپارتمان، پخت و پز ویژه برای ممانعت از غذا خوردن احتمالی همسر خارج از منزل، خلاصه طوری به امور رسیدگی می کرد که منصور در مدت غیبت کوتاه همسرش، از هر حیث احساس آرامش و رفاه کند. با این وصف آنقدر مشغول بود که متوجه گذشت زمان نشد تا اینکه راس ساعت دو و نیم، صدای منصور در آپارتمان پیچید.

-چه بو و برَنگی را انداختی خانم ،چه خبره؟!

با آن همه کار، دختر کرمانی مه رو، در استقبال از همسرش غفلت کرده بود. با این وجود در آستانه ورود به آشپزخانه با سلام و بـ ـوسه، خوش آمد و خسته نباشید گفت.

با معجونی از انواع بوهای مطبوع که در آپارتمان پیچیده بود، منصور کنجکاو پرسید :

-مهمون داریم!!!!؟… هوم چه کردی.

و معطل نکرد،در قابلمه ها را یک به یک باز کرد. پلوی سفید، خورش قورمه سبزی ، کتلت، لوبیا پلو. روی کابینت هم چند عدد شنیسل آماده طبخ که باید فریزر می شد دید. مجددا پرسید:

-جون منصور مهمون داریم!؟

غزاله حرف که می زد دل می برد یک لبخند هم چاشنی کرد و گفت :

-همه رو برای تو پختم.

-من!…. مگه می خوای بترکم.

غزاله پاکت فریزری برداشت و یک برش شنیسل را بسته بندی کرد و پرسید:

-ببینم!… تو آشپزی بلدی؟

-می دونی! چرا می پرسی ؟

-کسی که آشپزی نمی دونه و عیالشم خونه نیست چه کار می کنه ؟

منصور با لبخندی قدرشناس گفت :

-بالاخره یه کاریش می کردم.چرا این قدر زحمت کشیدی ؟

-دلم نمی خواد وقتی نیستم خدای نکرده مریض و مسموم بشی.

بـ ـوسه بر پیشانی همسرش زد و گفت :

-از خدا می خوام هیچ وقت تو رو از من نگیره.

– نترس بادمجان بم آفت نداره.

روز بعد غزاله هرچه بوتیک بود زیر و رو کرد، اما لباس خاصی چشمش را نگرفت از این رو از خرید صرف نظر کرد و از منصور اجازه خواست که خریدش را در شیراز کامل کند. منصور پذیرفت و به تهیه هدیه عروس اکتفا کرد و راهی بازار طلا فروشی شد. با مدل های جدید طلاهای عربی چشمها مبهوت ویترین مغازه ها شد. غزاله روی گران ترین ها انگشت می گذاشت. منصور اعتنا نمی کردو انگشتر نسان می داد ” غزی این چطوره؟ ” سلیقه منصور حرف نداشت ولی غزاله دوست داشت کادوی درست و حسابی تهیه کند، از این رو اعتراض کرد و گفت :

-تو می خوای برای خواهرت انگشتر بخری ؟

-چطوره براش سرویس بخرم؟!

-می دونم که جنابعالی فقط یه کارمندی، ولی انگشتر خیلی بی کلاسه . حداقل یه النگو، دستبند یا گردنبند بخر.

-پیشنهاد سرکار علیه چیه ؟

-گردنبند

-پس زحمت انتخابش با خودت، البته فکر جیب من رو هم بکن.

غزاله به هدفش رسیده بود، نگاه مشتاقش این بار در ویترین مغازه ها دقیق بود. بالاخره گردنبندی نظرش را جلب کرد و دقایقی بعد خرسند از تهیه کادویی که مطایق سلیقه اش بود بازار را ترک کرد و راهی منزل شد و به محض ورود شروع به بسته بندی غذاها کرد.

با فراغت از کار بسته بندی ، پس از سرو شام و شستن ظروف ، مشغول بستن چمدان کوچک خود شد. ماهان روی تشکچه کوچکی در حال بازی بود ، چون زمان شیرش فرا رسیده بود رفته رفته بنای بیتابی را گذاشت. نـ ـوازش پدر از گرسنگی طفل نمی کاست، از این رو منصور بالاجبار به سراغ غزاله رفت، اما با مشاهده غزاله که مشغول چیدن لباس و سوغات در چمدانش بود، با چهره ای دمق گفت :

-جدی جدی راه افتادی!

-چیه!… نکنه پشیمون شدی؟

-چه جور هم.

غزاله نگاه پر ملامتی به او انداخت، سپس ماهان را به آغـ ـوش کشید و به آشپزخانه رفت و با صدای بلندی گفت :

-این کارها چیه؟ مثل بچه ها شدی مرد.

-چون زنم رو دوست دارم و نمی تونم دوری اش رو تحمل کنم، بچه ام!؟

غزاله پوزخندی زد. ماهان را پهلوی چپش گرفت و با عجله شیر درست کرد منصور آرام جلو آمد، صورتش را میان موهای روشن و پریشان او فرو برد، بو کشید و بـ ـوسه زد

.

-من از همین حالا دلم گرفته….نرو. نرو، بمون با هم بریم.

غزاله شانه اش را کمی بالا داد و سر به صورت منصور سایید و گفت :

-اینقدر خودت رو لوس نکن . تو هفت، هشت روز دیگه پیش مایی.

-اه… همیشه حرف خودت رو می زنی. یه ذره احساس نداری. اونقدر که من برای موندنت بیتابم، تو صد برابر برای رفتن بی قراری.

-تو رو خدا بس کن منصور. سفر قندهار که نمی رم. دیگه داری حوسه ام رو سر می بری.

منصور دلخور، از ادامه بحث طفره رفت و با اقاتی تلخ به اتاق خواب بازگشت. غزاله ماهان را خواباند و بعد از مسواک و تعویض لباس، آرام زیر پتو سر خورد.

-قهری؟

منصور جواب نداد روی از غزاله گرفت اما غزاله سماجت کرد و گفت :

-دلت میاد با غزی قهر کنی

فصل دوم

– حاضری؟

– آره ،فقط خدا کنه ماهان توی اتوبـ ـوس بد خلقی نکنه.

– فلاسکش رو آب کردی؟

– آره.

– بین غزی یه بار دیگه ساک و چمدونت رو چک کن.چیزی جا نذاشته باشی. پول ، بلیط…

– بسه دیگه منصور. اگه به منصور بود هنوز ادامه می داد، ولی اخم غزاله زبان او را قفل زد، از این رو چمدان را برداشت، ماهان را بغـ ـل کرد و گفت :- چیزی به حرکت نمونده زود بیا. و رفت.

مقابل ورودی آپارتمان،منصور درون تاکسی انتظار غزاله را می کشید.درون تاکسی نوبت غزاله بود که سفارش کند.

– نگران من نباش.خوب گوش کن ببین چی می گم.بین راه هم وجودت چشم باشه. دوتا صندلی برات گرفتم که راحت باشی.کسی رو کنار خودت راه نده.مواظب کیف پولت باش. برای دستشویی رفتن ماهان رو دست کسی نسپر… دیگه نمیدونم چی بگم. فقط محض رضای خدا مواظب خودت باش. به شیراز که رسیدی، منتظر مهناز و سعید بمون. اگه دیر کردن سر خود راه نیفتی…

– تو داری من رو می ترسونی. یعنی سفر کردن این قدر پرخطره ؟

– نه … نه سفر پر خطر نیست، اما باید هوشیار و آماده بود. خب اتفاق دیگه.

غزاله می خواست زبان به اعتراض بگشاید که تاکسی مقابل تعاونی… ترمز کرد.منصور مجال نداد با ماهان پیاده شد و چمدان را از صندوق عقب بیرون کشید .کرایه را پرداخت و وارد سالن تعاونی شد. غزاله تقریبا دنبال او می دوید. دالاندار تعاونی فریاد می زد : ” 7 شیراز ، 7 شیراز” .

منصور یک راست پیش متصدی انبار رفت، اتیکت گرفت و به دسته چمدان بست، سپس پای اتوبـ ـوس رفت و آنرا به دست شاگرد راننده سپرد.

بوی گازوئیل و روغن سوخته مشام غزاله را آزار می داد، اما سرو صدا و هیاهو مانع از تمرکز او روی این موضوع می شد. فریاد رانندگان تاکسی، جارو جنجال شاگرد و رانندگان اتوبـ ـوس، سوار و پیاده شدن مسافران همهمه ی گنگی به وجود آرده بود. شلوغی در آن ساعت به اوج خود رسیده بود. ورود اتوبـ ـوسهایی از مبدا اصفهان، تهران، مشهد و … سرو صدای بیشتری به همراه داشت. غزاله از لابه لای جمعیت به دنبال منصور چشم می چرخاند که منصور از پشت سر نزدیک شد و گفت :

– یالا دختر عجله کن. و با سرعت پا در رکاب گذاشت و بالا رفت. ردیف چهارم ایستاد و با نشستن غزاله در صندلی خود، تمام مسافرین را با نگاهی اجمالی از نظر گذراند و با مطمئن شدن از آنکه در صندلی او، مرد جوانی قرار ندار، بغـ ـل دستش نشست و گفت :

– تو رو خدا مراقب خودت باش. دیگه سفارش نمی کنم

– جون من دوباره شروع نکن.

– به محض اینکه رسیدی زنگ بزن.

– بسه دیگه، دارم دلشوره می گیرم.

منصور چند بـ ـوسه ی آبدار به گونه ی فرزندش زد و بی رغبت او را به آغـ ـوش غزاله سپرد و با نگاهی نگران گفت :

– کاری نداری؟

– نه، مواظب خودت باش. تنبلی نکن، غذا فقط گرم کردن می خواد. غزاله انگشت به سمت منصور نشانه رفت و با تحکم و بریده افزود بیرون …..چیزی …..نمی خوری….. اگه حوصه ات سر رفت برو خونه ی مامانم یا هادی، تنهایی زیاد خونه نمون. منصور لبخندی زد و برای قوت قلب همسرش گفت : این مسافرت امتحان خوبیه.هردومون یه تجربه ی جدید بدست میاریم، من دوری و تحمل می کنم تو هم سفر رو تجربه می کنی. پلیس راه کرمان – باغین محل کنترل اتوبـ ـوسها بود. راننده صفحه ای برداشت و به همراه دفترچه ی ثبت ساعت، پیاده شد. چند دقیقه ای مقابل باجه معطل کرد تا آنکه مجدا به اتوبـ ـوس بازگشت و اتوبـ ـوس به راه افتاد. به مجرد حرکت اتوبـ ـوس، مرد کهنسالی صدا به صلوات بلند کرد. پیرمرد با عناوین مختلف صلوات داد و مسافرین هر بار با صدای بلند همراهیش کردند.

رفته رفته غزاله احساس می کرد تحمل هوای سنگین اتوبـ ـوس برایش مشکل شده است، دل آشوبه کمی بی قرارش کرده بود. قرص متوکلوپرامید هم اثر نکرده بود. با پذیرایی مهماندار بی معطلی جرعه ای از نوشابه اش را نوشید و پشت سر هم نفس عمیق کشید و سر به پشتی صندلی تکیه داد و برای آرامش بیشتر چشم بست. اتوبـ ـوس از گدار پر پیچ و خم خون کوه گذشت و شهرستان کوچک برد سیر را پشت سر گذاشت.

با پیشروی اتوبـ ـوس تحمل غزاله کمتر شده بود ، احساس می کرد دل و روده اش بالا می آید. ماهان را روی صندلی خواباند، نایلون فریزری از کیفش بیرون آورد. کلافه و عصبی شده بود. کلنجار رفتن هم فایده ای نداشت. بی طاقت بلند شد و خود را به راننده رساند.

– حالم خیلی بده … می شه توقف کنید.

راننده در آیینه زل زد . غزاله رنگ به رو نداشت، از این رو با دلسوزی پرسید :

– چت شده بابا؟

– گلاب به رو، حال تهوع دارم. می شه نگه دارید؟

– بذار برسیم به یه پارکینگ، به روی چشم.

غزاله دست جلوی دهانش گرفت و به صندلی خود بازگشت، اما آرام و قرار نداشت تا آنکه صدای زن جوانی در گوشش پیچید : “خانم!” غزاله سر چرخاند بین دو صندلی، زنی جوان و گندمگون از لابلای صندلی سر جلو آورد.

– کمکی از من بر می آد.

– ممنون … من فقط به هوای تازه احتیاج دارم.

– اگه سختته بده بچه رو نگه دارم.

– فعلا که خوابه مرسی.

غزاله هر لحظه کلافه تر و عصبی تر می شد. لحظه ای سر به صندلی جلو می چسباند و لحظه ی بعد به شیشه، گاهی هم خم می شد و سر جلوی پاکت فریزر می گرفت، تا آنکه با کم شدن سرعت اتوبـ ـوس خوشحال سر بالا آورد. تابلوی 200 متر مانده به پارکینگ حالش را بهتر کرد. با متوقف شدن اتوبـ ـوس سراسیمه برخاست، با این حرکت ماهان تکانی خورد و چشم باز کرد و بلافاصله بنای گریه را گذاشت. غزاله مردد ماند ولی حال و نای بلند کردن کودک را نداشت، زیرا حالت تهوع به دستگاه گوارشش فشار می آورد. بی طاقت و بدون توجه به گریه ی فرزند بیرون دوید. چند قدم دورتر از اتوبـ ـوس به عق زدن افتاد. محتوی معده اش ماده زرد رنگی بود که در عق زدنها بالا می آمد. مهماندار نگاهش را از غزاله گرفت و رو به راننده گفت :

– حاجی جون این حالش خیلی خرابه … ببین چطوری تلو تلو می خوره! به جون خودم عینهو کسی می مونه که چیزی بالا رفته…. ایست بازرسی بهمون گیر نده.

– حرف مفت نزن. بنده خدا به این حرفا نمی خوره.

– خلاصه از ما گفتن. امروز از اون روزاست. مخصوصا که هفته ی مبارزه با مواد مخدره.

راننده تابی به سبیلهای پهنش داد و با زهردارکردن نگاه در چشمان درشتش گفت :

– به جای این چرندیات برو آب بگیر رو دست و بالش. بذار صورتش رو بشوره یه کم حالش جا بیاد.

مهماندار بدون اعتراض پارچ آب را برداشت و به سمت غزاله رفت. اگر از حسین آقا نمی ترسید، با چشم غزاله را قورت می داد ولی سر به زیر و با صدای داش وار گونه ای گفت :

– آبجی یخده آب بریز رو دس صورتت خونک شی.

غزاله دست و صورتش را شست و تشکر کرد و بار دیگر با اکراه و از روی اجبار به اتوبـ ـوس بازگشت. به محض سوار شدن صدای گریه ماهان در گوشش پیچید. با آنکه رمقی نداشت ، از حس و توان مادرانه اش کمک گرفت و سراسیمه بالا رفت. ماهان در آغـ ـوش زن جوان بیتابی می کرد.جلو رفت و با تشکر او را به آغـ ـوش کشید. باید شیر درست می کرد اما توان این کار را در خود نمی دید. زن جوان به دادش رسید. دلسوزانه جلو آمد و روی صندلی بغـ ـل دستش نشست، سپس ساک بچه را بالا آورد و در درست کردن شیر از غزاله اطلاعات گرفت. وقتی ماهان در آغـ ـوش زن جوان آرام گرفت، زن گفت :

– سعی کن یه خرده بخوابی . نگران پسرت نباش .

– زحمتتون می شه.حالم بهتره خودم می تونم بچه را نگه دارم.

– چرا تعارف می کنی. دور از جون رنگت عینِ میت شده. بهتر بخوابی.

زن جوان با گفتن این حرف با ماهان به صندلی خود بازگشت.

غزاله تشکر کرد و ساک ماهان را کنار دسته صندلی قرار داد و سرش را بر روی آن گذاشت و چشم بست. با فشار خون پایین کاملا بی رمق بود، به همین دلیل به جای خواب ، در حالتی شبیه به غش و ضعف بود.

اتوبـ ـوس با سرعت در محور بردسیر – سیرجان به سمت شیراز در حرکت بود. یک ساعتی می شد که غزاله خواب بود تا اینکه با نق نق ماهان چشم باز کرد و به سختی نیم خیز شد و نشست.سر چرخاند لابلای صندلی ، شرمنده محبت های زن جوان گفت :

– حلالم کنید.

زن جوان بر خاست و از بین صندلی ها بیرون آمد و کنار دست غزاله نشست و در حالیکه ماهان را به آغـ ـوش غزاله می سپرد گفت :

– اسمم ژاله است. اسم شما چیه؟

غزاله خود را معرفی کرد و بلافاصله نق زد .

– تا حالا سفر به این بدی نداشتم. نمی دونم چرا اینقدر اذیت شدم.

– شاید حامله باشی.

غزاله به علامت نفی سر تکان داد. ژاله خم شد و شیشه ماهان را بالا آورد. غزاله نگاهی از سر قدرشناسی به او انداخت و گفت :

– خدا شما رو برای من رسونده . نمی دونم اگه نبودی چکار باید می کردم.

– چقدر تعارف می کنی . من که کاری نکردم. آدم بچه خوشگل و شیرینی مثل آقا ماهان رو بغـ ـل کنه ، نه تنها خسته نمیشه، لذت هم می بره.

غزاله احساس کرد تحمل سنگینی سر را روی بدن ندارد، از این رو سر به شیشه تکیه داد و با عذر مختصری چشم بست. ژاله با آماده کردن شیر خم شد و فلاسک و قوطی شیر را درون ساک ماهان قرار داد و به صندلی خود بازگشت.

غزاله با خالی شدن صندلی ،ماهان را روی آن خواباند.دستهای کوچک و تپل او را در دست گرفت. حواسش بود که ماهان از روی صندلی پایین نیفتد. پسرک بازیگوش بدون آنکه بداند مادرش در چه حالی است، پا می کوبید و خنده می کرد.

اتوبـ ـوس همچنان مسیر خود را در جاده سیرجان پیمود تا آنکه پس از عبور از این شهر در کیلومتر سی به ایستگاه ایست و بازرسی رسید. چند دستگاه اتوبـ ـوس صف طویلی به وجود آورده بودند. حسین آقا پشت سر آخرین اتوبـ ـوس ایستاد و غزاله بی خبر از قوانین ، با خوشحالی ماهان را بغـ ـل کرد و در سالن اتوبـ ـوس ، پشت سر راننده ایستاد و گفت:

– میشه در رو باز کنید.

شاید حسین آقا یاد دخترش افتاد ، زیرا رنگ و روی غزاله ترحم را در وجودش به غلیان درآورد. اما در آن لحظه از روی ناچاری گفت :

– لطف کن سر جات بشین دخترم. اینجا ایست بازرسیه کسی حق پیاده شدن نداره .

– فقط یه دقیقه ، یه خورده هوا بخورم بر می گردم.

– دستم کوتاهه. حالا اگه طرح و هفته مبارزه با مواد مخدر نبود یه چیزی … برو بشین دخترم.

حدود 35 دقیقه طول کشید تا نوبت به بازرسی اتوبـ ـوس آن ها رسید و این مدت طولانی برای او به سختی و کند گذشت. حسین آقا دکمه ای را زد و درب برقی اتوبـ ـوس به آرامی باز شد . نظامی جوانی که گروهبان وظیفه نشان می داد ، پا در رکاب گذاشت و بالا آمد . راننده را می شناخت. سلام حسین آقا را علیک گفت و وارد سالن شد. نگاهش در چهره مسافرین چرخ خورد و چند نفری را برای بازرسی بدنی بیرون فرستاد . از چند نفری هم مدارک شناسایی خواست . ردیف چهارم نگاه اجمالی به غزاله انداخت ،رفت ته اتوبـ ـوس و مجددا بازگشت ، چشمهای غزاله هنوز بسته بود . رنگ و روی زرد او گروهبان بشیری را وادار کرد تا او را صدا بزند : ” خانم ” چشم باز کرد اما گیج بود و با صدای خفه ای گفت : ” هوم ” .

بشیری با دقت در چهره او خیره شد و پرسید :

– مریضی ؟

– نه هوا زده شدم.

– از کرمان سوار شدی ؟ با کی سفر می کنی ؟ مقصدت کجاست ؟

سوالات گروهبان بشیری مسلسل وار بود. غزاله به نحوی گیج و گنگ پاسخگو بود که بشیری بلافاصله از او کارت شناسایی خواست. وقتی دست های لرزان غزاله درون کیف رفت و با شناسنامه بیرون آمد، بشیری خیره به دستهای لزران غزاله گفت :

– هر چی داری بردار ، برو بازرسی.

گل از گل غزاله شکفت ، فکر کرد به پایین و هوا بخوره ، ماهان را بغـ ـل زد، کیف دستی و ساک بچه را روی دوشش انداخت و رفت.

نسیم خنک که به صورتش خورد احساس کرد از حبس در زندان انفرادی آزاد شده است . نگاهی به اطراف انداخت، نمی دانست برای بازرسی به کجا برود ، از این رو از مامورین یاری خواست . سرباز به اتاقکی اشاره کرد و غزاله با تشکر راهی آن جا شد.

دو زن پیچیده در چادرهای سیاه روی صندلی های نیم دار چوبی نشسته بودند و گپ می زدند. سلام داد و کیف و ساکش را روی میز قرار داد . یکی از آن دو که شمعی نام داشت در حالیکه با ساک ماهان ور می رفت پرسید :

– چرا رنگت پریده ؟

منتظر پاسخ غزاله نماند و افزود :

– پس چمدونت کو ؟

– توی اتوبـ ـوس.

– برو بیار.

غزاله چرخید که برود ولی صدای شمعی او را وادار به ایستادن کرد :

– سیـ ـگاری هم که هستی؟

غزاله متعجب به بسته های سیـ ـگار در دست شمعی خیره ماند.

– اینا مال من نیست.

شمعی شک کرد . نیم نگاهی به همکارش انداخت و خطاب به غزاله پرسید :

– میشه توضیح بدی اگه مال تو نیست توی کیف تو چیکار می کنه؟

– حتما اشتباهی شده.

– می بینی که اینجا به جز وسایل تو ، چیز دیگری نیست.

غزاله بی تجربه بود ، در حالیکه نمی دانست چه دام بزرگی بر سر راهش پهن شده ، با تندی جواب داد:

– من سیـ ـگاری نیستم. این بسته ها هم مال من نیست .

حمل سیـ ـگار آن هم در حد مصرف شخصی، جرم محسوب نمی شود. اما رفتار غزاله شمعی را به شک انداخت و وادار به عکس العمل کرد .

– حتما مال منه ! برو چمدونت رو بیار ببینم اون تو چی داری.

به حال زار غزاله کلافگی هم اضافه شد . برافروخته سراغ شاگرد اتوبـ ـوس رفت و تقاضای چمدانش را کرد .لحظاتی بعد مجددا به اتاقک بازرسی بازگشت و با مشاهده گروهبان بشیری که در اتوبـ ـوس استنطاقش کرده بود، اخم کرد.

بشیری بدون توجه به اخم و تُرش او گوشه پاکت سیـ ـگار را پاره کرد . در این حال غزاله جلو رفت و چمدانش را روی میز گذاشت و گفت :

– من به خانم ها هم گفتم که این سیـ ـگارها مال من نیست.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رقیه بانو💚
2 سال قبل

عالی بود افرین
خسته نباشی نویسنده جان😇

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x