رمان دلباخته پارت۱۱۸

4.8
(23)

 

 

 

– تو چرا وایسادی اونجا؟ بیا.. بیا بشین دخترم.. میوه پوست کنم برات؟

 

جلو می روم و رو به رویش می نشینم.

 

– شما چرا.. خودم پوست می کنم حاج خانم

 

یک پَر پرتقال به دهان می گذارد و چانه اش گرم می شود.

من اما فقط نگاهش می کنم و ذهنم جای دیگر دور می زند.

 

تصویر مردانه اش پیش چشمانم ظاهر می شود و خیرگی نگاهش را از آنِ خود می کنم.

 

من حتی از این نگاه خیالی نیز دلم زیر و رو می شود.

 

نه این که حرف عشق و عاشقی باشد، نه..

من به او وابسته شدم انگار.

 

سرِ شب می آید.

جعبه کیک و ظرف در بسته ای را روی میز آشپزخانه می گذارد.

 

آهسته حرف می زند.

 

– مبارکه مریم خانم

 

گیج و منگ نگاهش می کنم.

 

– چی مبارکه آقا سید؟

 

گوشه ی لبش چین می خورد.

 

– حاج خانم گفتن گویا دختره.. اره؟

 

به سبک خودش حرف می زند.

 

چشم می دزدم و برایش چای تازه دم می ریزم.

زیر لب می گویم دختر است و دلم غنج می رود.

 

دست هایش را می شورد و پشت میز می نشیند.

 

استکان چای را جلویش می گذارم.

 

 

 

تشکر می کند و به صندلی رو به رویش اشاره می زند.

 

– نمی شینی شما؟

 

صندلی را عقب می کشم و می نشینم.

تنش را ذره ای جلو می کشد.

 

طاقت نفس هایش را ندارم چرا!

 

– خوش حالی الان؟ منظورم اینه که دلت دختر می خواست؟

 

خیرگی نگاهش را از من برنمی دارد.

قلبم انگار بیرون سینه ام می تپد.

 

– من فقط می خوام سالم باشه.. خب.. از این که دختره خوش حالم

 

عقب می کشد و سر می چرخاند.

 

– حاج خانم داره با آبجیش اختلاط می کنه هنوز!؟ چقدر حرف دارن آخه این دو تا!

 

بامزه حرف می زند.

لب روی هم می فشارم.

 

استکان چایش را برمی دارد و تکیه می دهد.

 

– نگفتی این پرنسس کِی قراره بیاد.. خیلی نمونده فکر کنم، نه؟

 

چشمان تیره اش می درخشد انگار.

 

هرگز فکر نمی کردم اینهمه چشم به راه باشد و با اشتیاق بپرسد.

 

زبان روی لبم می کشم.

 

– بقول زری خانم چشم بهم بزنی، اومده

 

یک حبه قند به دهان می گذارد.

کمی از چایش می خورد.

 

 

 

 

 

– ببین آخه… من چی می گم شما چی می گی.. این که نشد جواب، خانم! یک کلمه بگو کِی، وسلام

 

گوشم از صدای زری خانم پُر می شود.

آمدنش را نفهمیدم چرا!

 

– اومدنش به دلِ من و شما نیست که، آقا سید.. بعدشم، دختر ناز داره، مادر.. یکی باید نازشو بکشه

 

جلو می آید و کنار من می ایستد.

دستش به شانه ام می چسبد.

 

– یادمه آقای خدا بیامرزت الهه رو که حامله بودم هی می گفت دیر نکرده زری خانم؟ می گفتم آقا مهدی دروغ نگم داره واست ناز می کنه، دختره بچه م

 

ابروهای سید را می بینم که بالا می پرد.

 

– دَم شما گرم حاج خانم! می خواستی نازتو حاجی بکشه بهونه دست می گرفتی شیطون.. ما رو داری رنگ می کنی زری خانم!

 

آهسته دستش را از شانه ام جدا می کند و می نشیند.

جوری سید را نگاه می کند که خنده ام می گیرد.

 

– بهونه رو اونی می خواد که نازکِش نداره، آقا امیر حسین.. نه منی که یه عمر نازم و کشید، آخرشم تنهام گذاشت و رفت

 

دلم از حرف هایش به درد می آید.

 

خاطرات خوب گاهی آدم را اذیت می کند.

 

 

 

سید اما او را به حال خود نمی گذارد.

با لحن شوخی لب می جنباند.

 

– پس بگو ما اینجا برگ چغندریم دیگه.. داشتیم زری خانم!

 

کم و زیاد عمقِ تنهایی آدم را کسی جز خودش نمی فهمد آخر.

مثل من که یادم به نازکشی می افتد که جای خالی اش سوزن به قلبم می زند.

 

چشمانم خالی و پر می شود.

اشکِ حسرت را پیش خودم نگه می دارم.

 

من از ترحم آدم ها بیزارم.

حتی اگر با یک لبخند دوستانه تعارفم کنند.

 

زنی که این روزها جای مادر می دیدمش نفس بلندی می کشد.

 

– هر کی جای خودش و داره، پسرم.. تو.. تو بچه می، ولی اون سایه سرم بود

 

از گوشه ی چشم سید را می بینم که نامحسوس اشاره به من می کند.

 

زری خانم اما فقط نگاهم می کند.

چشمانش انگار عزادار مردی ست که دیگر نازش را نمی کشید و او فقط با خاطراتش دل خوش می کرد.

 

سید از جایش بلند می شود.

کنار مادرش می ایستد و شانه هایش را بغل می گیرد.

 

سر خم می کند و لب می جنباند.

 

 

 

– خودم نوکرتم، زری خانم.. نبینم یه وقت هوای نازکش کنی، که خون جلوی چشام و می گیره ها.. گفته باشم

 

نگاه به من می کند.

گفته بودم حرف و نگاه این مرد حال آدم را خوب می کند.

 

زری خانم سر بالا می کشد و چپ چپ نگاهش می کند.

 

– خجالت بکش بچه.. حالا این دخترمه، یکی بشنوه چی می گه!

 

سید اما ادامه این بحث را نمی خواهد انگار.

هر چه باشد غیرتش اجازه نمی دهد.

 

عقب می کشد و حرف تازه می زند.

 

– اونوقت ما چطور ناز بکشیم وقتی اسم این پرنسس و بلد نیستیم!

 

خیره در چشمانم می گوید.

 

من اما با دهان نیمه باز نگاهش می کنم.

با خودم می گویم مگر ممکن است غریبه باشی و اینهمه آشنا!

 

من هنوز در شوکِ حرفش هستم که لب هایش تکان می خورد.

 

– فکرش و کردی اصلاً؟ یا چون مطمئن نبودی، گفتی بذار حالا بیاد، بعد خدا کریمه.. آخرش بدون اسم که نمی مونه.. می مونه؟!

 

زبانم بند آمده و حرف نمی زنم چرا!

چشم می دزدم و می ترسم دستم را بخواند.

 

دستی که می گوید آخر این وابستگی با من چه می کند!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
1 سال قبل

ممنون• مرسی😘💔

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x