رمان دلباخته پارت ۱۱۹

4.5
(22)

 

 

 

 

سر می چرخانم و نگاه خیره مادرش را می بینم. حرف دارد انگار.

من چرا حرفش را نمی خوانم، نمی فهمم!

 

لبخند نصفه و نیمه ای می زند.

 

– هر چی باشه بچه ی خودته، جونت، نفست.. عمرت و می خوای بذاری پاش.. مثه هر مادری که..

 

حرفش را تمام نمی کند.

حس می کنم بغضی که وسط گلویش نشسته را قورت می دهد.

 

نگاهم را از چشمان بی قرارش برمی دارم و با دو پای قرضی به اتاقم می روم.

هجوم خاطرات لحظه ای راحتم نمی گذارد چرا!

 

پشتِ پنجره ی باران خورده می ایستم و میان تاریکی شب دنبال مردی می گردم که صدایش در گوشم پژواک می شود باز.

 

– چطوره اسمش و بذاریم عسل، عسل خانم.. بنظرت خوب نیست، قند عسل؟

 

خودم را می بینم که چپ چپ نگاهش کردم.

 

– تَوهم زدی، حامد!؟ باز حرف بچه زدی تو!

 

از گوشه ی چشم نگاهم کرد و لبخند روی لبش رقصید.

 

– تو چرا اینقدر ظالمی، زن! من الان گفتم بچه می خوام، نگفتم که.. بیا فقط یه اسم واسش انتخاب کنیم، همین

 

 

 

مردی که من می شناختم سقف آرزوهایش بلند بود و به تماشا قانع نبود هرگز.

 

– با یه دونه اسم که نمی شه، حامد جان.. دیگه چی دوست داری بابایی؟

 

مشتی به سینه اش کوبید و با خنده گفت.

 

– بابایی قربونت بره، قند عسل.. اصلاً هر چی تو بگی، چشم بسته قبول.. باشه؟

 

ابرو بالا انداختم و لب جنباندم.

 

– توام اندازه ی من حق داری، حامد جان.. نداری؟!

 

چانه ام می لرزد و یادگارش در من تکان می خورد.

شکم بر آمده ام را بغل می گیرم و حامد را زیر باران جا می گذارم.

 

با صدای زنگ در از خواب می پرم.

همه جا ساکت است و صدایی نمی آید.

 

زری خانم گفته بود سالگرد احمد رضا ست، بر سرِ مزار می رود.

بیدارم نکرده بود چرا!

گفته بودم همراه شان می روم.

 

یک نفر دوباره زنگ می زند.

از تخت پایین می آیم و با خودم غُر می زنم.

 

– اینا که خونه نیستن.. بعد مهمون دعوت می کنن!

 

گوشم از صدای ملیحه خانم پُر می شود.

 

– باز کن درو دخترم

 

 

 

بفرماییدی حواله اش می کنم و نگاهم را سمت ساعت می کشم.

 

– خدا لعنتت کنه مریم.. لنگ ظهره خاک بر سر

 

دست و صورتم را تند تند می شورم و ملیحه وارد می شود.

روبوسی می کند و من بفرما می زنم.

 

– بیدارت کردم مریم جان؟

 

لبخند مضحکی می زنم.

 

– باید بیدار می شدم دیگه.. اصلاً نمی دونم چرا اینهمه خوابیدم.. برم یه چایی بیارم، می آم الان

 

سر تکان می دهد و باشه ای می گوید.

سینی چای را روی میز می گذارم و کنارش می نشینم.

 

– زری خانم اینا رفتن امامزاده.. قرار بود منو با خودشون ببرن، نمی دونم..

 

حرفم را قطع می کند.

 

– می دونم دخترم.. من بهش زنگ زدم، گفت اومدم امامزاده.. منم گفتم بیام یه سر ببینمت

 

دستش را می گیرم و لبخند می زنم.

 

– خوشحالم کردین مادر جون.. دلم براتون تنگ شده بود

 

نگاهش را از چشمانم پایین می کشد و خیره به شکم بر آمده ام لب می جنباند.

پشت هم قربان صدقه ی یادگار حامد می رود و چانه اش می لرزد.

 

چادر از شانه اش سُر می خورد و من به نرمی بازویش را نوازش می کنم.

 

– منم اندازه ی شما دلتنگشم

 

 

 

نگاه خیسش را بالا می کشد و به چشمانم می دوزد.

لبخندِ روی لبش حالم را بهتر نمی کند.

 

صدایش پُر از بغض است و حسرتی که هرگز تمام نمی شد انگار.

 

– یادته.. یادته چقدر دلش می خواست یه دختر داشته باشه.. چی شد مریم! پس چرا نموند تا دخترش و ببینه، بغلش کنه، نازش کنه.. ماچش کنه.. آخه بچه ی من زیر اونهمه خاک چیکار می کنه، خدایا

 

بغضش می ترکد و می زند زیر گریه.

در سکوت نگاهش می کنم و اشکم سرازیر می شود.

 

دلش گرفته، می دانم.

دلتنگی آدم را از پا در می آورد.

 

صورت خیسش را پاک می کند.

لبخند عاریه ای می زند.

 

– بمیرم الهی مادر.. توام اذیت شدی

 

– نگید تو رو خدا.. حال شما رو من می فهمم مادر جون

 

خیره به صورتم نگاه می کند.

 

– کاش تو پیشم بودی، مریم.. جای همون دختری که هیچوقت نداشتم و مثه بچه م آرزوش موند رو دلم

 

– من چه پیشتون باشم، چه نباشم، دخترتونم، نیستم؟

 

لبخند جانداری می زند.

 

– معلومه که هستی دخترم

 

.

 

نگاهم روی دستش گیر می کند.

پاکت سفیدی از کیفش بیرون می کشد.

 

– اینو ازم قبول می کنی؟ قابل تو رو نداره، ولی باز می شه باهاش یه چیزایی گرفت

 

برای لحظه ای مکث می کند.

 

– نذار آرزوی این یکی رو دلم بمونه، مریم.. باشه؟

 

چشم باز و بسته می کنم.

من این آرزو را هرگز از این زن پس نمی گرفتم.

 

چشم می دزدد و لب زیرینش را به دهان می کشد.

حس می کنم روی این را ندارد که در چشمانم نگاه کند.

 

– می شه.. یعنی.. پیشِ خودت می مونه دیگه، نه؟

 

منظورش را می فهمم و او باز تاکید می کند.

 

– حاجی رو می شناسی که، اخلاقش عوض نمی شه.. بعدِ اینهمه سال…

 

وسط حرفش می پرم.

نمی خواهم بیش از این غرورش بشکند.

 

– من چیزی نمی گم مادر جون.. شمام خودتون و اذیت نکنین.. پیش خودم می مونه، نگران نباشید

 

نگاهش سمت من می دود و بغض بیخِ گلویم می چسبد.

 

– خیر ببینی، مادر.. من اگه کم گذاشتم، دست و بالم بسته س، وگرنه حقِ تو و این بچه خیلی بیشتر از اینه

 

شرمندگیِ نگاهش را ابداً نمی خواهم.

 

او هرگز بدهکار من نبود و جز محبت کاری نکرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
1 سال قبل

مرسی* 💔

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x