رمان دلباخته پارت ۱۲۱

4.1
(37)

 

 

 

ملیحه خانم هول زده و دستپاچه دستانم را می گیرد.

 

– خدا منو مرگ بده، دیدی چی شد.. نگفتم بذار نگم

 

می دود سمت آشپزخانه و از پشت دید تارم گم می شود.

چشم می بندم و اشکم سرازیر می شود.

 

– بخور مادر.. یه ذره بخور نفست حال بیاد

 

کمی آب به خوردم می دهد.

کنارم می نشیند و منِ از دست رفته را به آغوش می کشد.

آغوش این زن پس چرا آرامم نمی کند!

 

– می دونستم.. می دونستم بشنوی حالت بد می شه.. زری از همین می ترسید که یه موقع بفهمی و نمونی دیگه.. کاش زبونم لال می شد، هیچی نمی گفتم

 

سر روی سینه اش تکان می دهم.

 

– یعنی.. چقدر منو حقیر دید که فکر کنه ممکنه..

 

بغض به گلویم ناخون می کشد.

 

– اینجور وقتا بیشتر حس می کنم چقدر تنهام.. یا اگه حامد بود، چیکار کرد با من، حامد، مادر جون! من که ازش چیز زیادی نخواستم.. خواستم؟

 

صدایش پُر از بغض است و درد.

 

– نه دخترم.. تو هیچی نخواستی ازش

 

 

 

نمی دانم چقدر گذشته که صدای زنگِ گوشیِ ملیحه سکوتی که هیچ کدام از ما مایل به شکستنش نبودیم را می شکند.

 

خودم را از آغوشش بیرون می کشم.

 

صدای فریاد حاج صادق به گوشم می رسد.

 

– هیچ معلومه کجایی، زن؟! نمی گی یه روز حاجی تو خونه س، بتمرگم سرِ جام؟

 

خیلی وقت است که ملیحه پیش من کمتر خجالت می کشد.

من اما همان یک کم را هم نمی خواهم.

 

از جایم بلند می شوم و به آشپزخانه می روم.

دو استکان چای می ریزم و صدای چَشم گفتن ملیحه می آید.

 

سینی چای را روی میز می گذارم.

ملیحه را می بینم که آماده ی رفتن است.

 

سوال نمی پرسم کجا؟

اخلاق صادق را بهتر از خودش می دانم.

 

چادر به سر می کشد و جلو می آید.

 

– سختته،می دونم دخترم.. ولی می گذره.. همین که فهمید اشتباه کرده و الان باهات خوب رفتار می کنه، یعنی پشیمونه.. توام حلالش کن، مادر.. خب؟

 

لبخند خسته ای می زنم و سر تکان می دهم.

 

من فقط یک گوشه ی امن می خواهم برای فکر کردن.

یک ترازو، برای وزن کردن حق و ناحق.

 

.

 

 

ملیحه را تا روی ایوان بدرقه می کنم.

نگاهم پشتِ قدم های شتاب زده اش می دود و صدای بهم خوردن در می آید.

 

به اتاقم می روم و مثلِ کلاف سر در گم دورِ خودم می چرخم.

 

یک جا بند نمی شوم.

طول و عرض اتاق را گز می کنم.

 

حالم انقدر بد است که نمی فهمم چطور لباس عوض می کنم و کمی بعد خودم را در خیابان پیدا می کنم.

 

روز تعطیل است و خیابان ها خلوت.

وارد فضای سبزی می شوم که اصلاً نمی دانم کجاست!

 

روی یک نیمکتِ خالی می نشینم.

خودم را بغل می گیرم و به زمین خیره می شوم.

 

 

نیشخند تلخی می زنم. به تلخیِ زهر مار.

با خودم می گویم اعتماد سخت است، می دانم.

 

آدم ها جور واجورند و ممکن است آدم اشتباه کند.

ولی تا کجا؟!

 

خودم را کنار می کشم و جای الهه می ایستم.

 

ذهنم انگار پُر می شود از یک تجربه ی تلخ..و نگاهم، نگاهی که از عقل فرمان می گیرد و دل را پس می زند.

 

با خودم کلنجار می روم.

در گیریِ من با خودم کِی تمام می شد آخر!

 

 

هر چه می کنم حواسم پرت نمی شود چرا!

 

با خودم می گویم من مگر جای کی نشسته ام که فقط زخم خودم را ببینم و مالِ آن دیگری را نه؟!

 

صدای زنگ گوشی ام می آید.

جواب نمی دهم.

حتی وقتی می دانم زری خانم دنبال من می گردد.

 

الهه را کنار می زنم و جایِ خودم می ایستم.

حالا اگر بود، می گفتم کمی می شناسمش.

 

ولی آن روز ما دو آشنای غریبه بودیم، مگر نه؟

 

یادم به حرف مادرم می افتد.

روزهای آخرش بود … شاید هم کمی قبل تر.

 

– تو انتخاب دوست باید خیلی حواست و جمع کنی.. ولی، تا باهاش نری و نیای از کجا می خواهی بفهمی دوست خوبی هست یا نه.. اما یادت باشه که آدما رو نمی تونی قضاوت کنی.. چون تو موقعیت اونا نیستی، اجازه شو نداری

 

مادرم خوب می گفت.

من جایِ هیچکس نبودم و هیچکس جای من.

 

طول می کشد تا با خودم کنار بیایم، می دانم.

 

ولی باز همین یک کم غنیمت است.

 

خبرگی نگاهم را به ناکجا آباد می دوزم و از همان روز که مهمان خانه ی زری خانم شدم را شخم می زنم.

 

 

 

یادم به هشدار و مخالفتِ سفت و سخت الهه می افتد و مادری که پایِ منِ غریبه ایستاد و کم نیاورد.

 

من چقدر از الهه می دانستم و او از من چقدر!

 

من برای او مهمان ناخوانده ی زندگیِ مادرش بودم که شاید یک روز سرکش تر از آن دختر می شدم و خدا می داند چه می کردم.

 

او اما برای من فقط دختر زنی بود که من را به خانه اش راه داد و منتش را تا ابد بر گردنم حس می کردم.

منتی که هرگز اسمش را نبرد.

 

و باز می رسم به مردی که حرف و نگاهش حالِ آدم را خوب می کند.

مردی که نمی دانم چرا من را با همه ی نداشته هایم پذیرفت و من حتی با فکر نبودنش بی قرار می شدم!

 

نفسم را فوت می کنم.

 

با خودم می گویم آخرش چه می شود؟

اگر مانده بودم پیشِ ملیحه، بهتر نبود؟

 

 

یک دلم می گوید برو، هزار دلم می گوید کجا؟

من از سرِ بی پناهی باید سکوت می کردم و بی صدا با از این بدتر کنار می آمدم.

 

گوشی ام برای چندمین بار زنگ می زند.

 

نگاهم می چسبد به صفحه گوشی و من از تماشای اسمش لبخند می زنم.

 

 

صدایِ مردِ این روزها در گوشم می پیچد.

 

– مریم خانم؟

 

زبان روی لبم می کشم.

 

– سلام آقا سید.. خوبید شما؟

 

– شما اصلاً متوجهی نگرانی یعنی چی؟! می دونی چند دفعه حاج خانم بهت زنگ زد.. خودِ من شیش دفعه زنگ زدم، تازه الان می پرسی خوبی شما! تو مگه حال خوب می ذاری واسه آدم

 

مرد این روزهای زندگیِ من از دلواپسی اش می گوید و من با قلبی که دمار از روزگارم در آورده دست و پنجه نرم می کنم.

 

پوزخند بی صدایی به حال و روزِ درب و داغانِ خودم می زنم.

 

– نمی خواستم نگرانتون کنم، یهو به سرم زد یکم پیاده روی کنم، همین

 

– نخواستی، ولی کردی. نگفتی این زبون بسته ها با خودشون چی فکر می کنن! نمی گن حتماً یه اتفاقی افتاده که بی خبر گذاشتی، رفتی.. تو منو اینقدر بی خیال و بی رگ دیدی آخه؟!

 

لب زیرینم را به دندان می گیرم.

حالم از اینهمه بی فکریِ خودم بهم می خورد.

 

-الو؟ مریم خانم؟

 

با صدایش به خودم می آیم.

 

– بله آقا سید

 

نفسِ پُر از حرصش را در گوشی رها می کند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x