رمان دلباخته پارت ۱۴۱

4.2
(31)

 

 

 

ابروهایش بالا می پرد.

صدای زنگ گوشی اش می آید.

 

تکخند بی صدایی می زند.

 

– امر بفرمایید حاج خانم؟

 

نگاهش را از من برنمی دارد.

با چشم و ابرو به گوشی اشاره می کند.

 

– ما دَم دریم زری خانم.. الساعه خدمت می رسیم

 

گوشی را در جیب پالتویش فرو می برد.

چمدان را از عقب ماشین بیرون می کشد و من به زحمت پیاده می شوم.

 

کنارم می ایستد و فاصله کم می کند.

 

– می خوای تکیه ات و بده من، یه موقع این قلقلکِ  کار دستمون نده

 

 

نمی دانم چرا حس می کنم سر به سرم می گذارد.

در نگاهش اما شوخی نمی بینم.

 

دستِ از آرنج خم کرده اش به من تعارف می زند انگار.

 

من چرا این مرد را کم می شناسم!

مردی که محرم و نامحرم سرش می شد و حالا..

 

به این حالای لعنتی ابداً فکر نمی کنم.

دست خودم هست یا نیست، نمی دانم.

 

من برای تکیه دادن به او لحظه ای مکث نمی کنم.

حتی خجالت هم نمی کشم!

 

قدم هایش را قدِ من برمی دارد.

من اما رندانه گام برمی دارم.

 

از پله های ایوان بالا می روم.

 

 

 

 

نگاهم به دستگیره در می چسبد و عمرِ لحظات خوبِ من چه زود تمام می شد.

 

قبل از باز شدن در دستم از ساعدش جدا می شود.

نمی خواهم زری خانم فکر ناجور کند.

 

در باز می شود و نگاهم در چشمانش می نشیند.

لبخند شیرینی روی لب هایش می رقصد.

 

جلو می روم و سلام می کنم.

جوری من را به آغوش می کشد که انگار دلتنگی را بر سرم می کوبد.

 

– خوش اومدی مادر.. چراغِ خونه مو روشن کردی، دخترِ گلم

 

چانه ام روی شانه اش می لرزد.

خجالت می کشم از اینهمه بد بودنِ خودم.

 

زیر گوشش پچ می زنم.

من به این زن بدهکارم تا ابد، می دانم.

 

– ببخش منو مادر جون.. مجبور شدم برم، وگرنه..

 

حرفم را قطع می کند.

 

– بیا بریم ببینم کی دختر منو مجبور کرد.. هان؟

 

عقب می کشد و دستم را می گیرد.

جانِ تازه به تنم می نشیند باز.

 

زیر لب “الهی شکر” می گوید و نگاهش سمت سید می دود.

 

– خیر از جوونیت ببینی مادر.. من اگه تو رو نداشتم، چیکار می کردم امیر حسین

 

گوشم از صدا و لحن پُر از خنده اش پُر می شود.

 

– کدوم جوون، حاج خانم! شما ما رو چی می بینی، قربونت برم!

 

 

 

 

زری خانم چپ چپ نگاهش می کند.

 

– خُبه حالا توام.. من برات صد تا آرزو دارم، امیر حسین.. بگم چی؟

 

از گوشه ی چشم نگاه به سید می کنم.

دستی میان موهای جوگندمی اش می کشد.

 

فکر و حواسِ منِ لعنتی را مالِ خود می کند چرا!

 

دو قدم جلو می آید.

خنده اما از لحنش دور نمی شود.

 

نگاه به من می کند.

اشاره به داخل خانه می زند.

 

– بفرما مریم خانم.. تا زری خانم ما رو سر و سامون نداده ببرش داخل لطفاً

 

لبخند عاریه ای می زنم.

دلِ وامانده ام اما به عزا می نشیند انگار.

 

به خودم تشر می زنم.

من چرا حتی از تصور این واقعه می ترسم!

 

زری خانم به سختی راه می رود.

با خودم می گویم نکند کمر دردش عود کرده است.

 

می پرسم و سر به تایید تکان می دهد.

 

– چیزی نیست، مادر.. یکی دو روز بگذره رو پا می شم.. می گن چی، بادمجون بَم..

 

وسط حرفش می پرم.

 

 

 

 

– دور از جون، حاج خانم.. یه چند روز استراحت کنین رو به راه می شین.. دیگه خودم هستم، نمی ذارم از جاتون تکون بخورید، باشه؟

 

چشم باز و بسته می کند.

باشه ای می گوید و به زحمت روی مبل می نشیند.

 

– شما الان نباید دراز بکشی!؟ من چی گفتم حاج خانم.. نگفتم جهل کنی می خوابونت مریض خونه، شاید اونجا یکی حریف مادرِ لجباز من شد، ما که نشدیم

 

زری خانم در سکوت نگاه به سید می کند.

نگاهش پُر از عشق است و مهر مادرانه.

 

بی شک به او افتخار می کند.

به مردی که لحظه ای حواسش از آدم های دور و بَرش پرت نمی شود.

 

دستگیره در را پایین می کشم.

نمی دانم چرا هر دو ساکتند و حس می کنم من را نگاه می کنند.

 

با دهان نیمه باز و دو چشم قرضی به وسایل گوشه ی اتاق خیره می مانم.

 

جلو می روم و کنار تخت یادگارِ حامد می ایستم.

شکم بر آمده ام را بغل می گیرم.

 

بغض لعنتی به گلویم ناخون می کشد.

صدای حامد در گوشم پژواک می شود.

 

” من ازت یه دختر می خوام فقط، به جونِ عزیزت همون یه دونه بسمه”.

 

 

 

اشک از گوشه ی چشمم می چکد.

نفسم ذره ذره بالا می آید.

 

قلبم انگار میان آتش و حسرت می سوزد و صدایم در نمی آید.

 

یک نفر تقه به در می زند.

صدای مردانه اش در گوشم می پیچد.

 

– اجازه هست؟

 

دستی به چشمان خیسم می کشم.

 

– بفرمایید

 

سر می چرخانم و قامت بلندش پیش چشمان ظاهر می شود.

جلو می آید و ابرو در هم می کشد.

 

– شما اون قراری که با هم داشتیم و یادت رفت؟!

 

در سکوت نگاهش می کنم.

با دو انگشت لبش را پاک می کند.

 

– گذشته رو بذار کنار، نمی گم فراموش کن، نه.. چون نه می شه، نه می تونی.. ولی به این فکر کن مسئولیت امروزت چیه

 

نگاهش سمت کجا می دود، نمی فهمم.

نفس بلندی می کشد.

 

– شاید اونقدر که بنظر می آد، سخت نباشه.. بشرطی که تو قوی بمونی و سعی کنی یه آینده روشن برای خودت و دخترت بسازی.. جوری که بقول زری خانم خار شه و بره تو چشم اونایی که هیچوقت به دردت نخوردن

 

نگاه تیره اش را می دوزد به چشمانم.

و من برای لحن آرامش دلم غنج می رود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x