رمان دلباخته پارت ۱۴۶

4.7
(34)

 

 

– شما جای من، آقا جون.. چی می گفتی به حاج خانم.. می دونی چند تا دختر نشون کرد، گفتم نه، نمی خوام.. آخرش آب پاکی ریختم رو دستش، گفتم دیگه حرفش و نزن با من.. زورم نکن، حاج خانم.. اگه قسمت شد خودم بهت می گم

 

خیالات بَرم داشته یا نه، نمی دانم.

من اما پژواک صدای پدرم را می شنوم انگار.

 

” خب پس چرا معطلی، بابا جان! بگو به مادرت”.

 

نچی می کنم و نگاهم به سمت پایین می دود.

 

– نمی شه، آقا جون.. راه نداره. محاله حاج خانم راضی شه.. نمی گم مریم و نمی خواد، چرا می خواد..ولی اگه نخواد عروسش بشه، اونوقت چی!

 

منِ بی تکلیف چه می کردم آخر.

حقِ مادرم را ندید می گرفتم و به سازِ دلم می رقصیدم!

 

دخترکی می آید و خرما تعارف می کند.

یک دانه برمی دارم و نگاهش می کنم.

 

غمگین است و پژمرده.

زیر لب فاتحه می خوانم.

 

نمی دانم چرا با من حرف می زند.

شاید دلتنگی امانش را بریده و مراعات مادرش را می کند.

 

– شمام مثه من بابا نداری، عمو

 

صدای بغض کرده اش قلبم را مچاله می کند.

یادم به دختر مریم می افتد و حالم بدتر می شود.

 

یک نفر دخترک را صدا می کند.

معطل نمی کند و از من دور می شود.

 

هسته خرما را از دهان بیرون می آورم.

سر می چرخانم و دخترک را نگاه می کنم.

 

روی زانوی زنی نشسته و با ریشه های شال سیاهش وَر می رود.

 

دستی به گونه اش می کشد.

شاید هم گریه می کند، نمی دانم.

 

من انگار جایِ مریم درد می کشم.

عمقِ فاجعه کم نیست، می فهمم.

 

خیلی طول نمی کشد که قصدِ رفتن می کنم.

 

– واسم دعا کن، آقا جون.. شاید یه راهی باز شه، نمی دونم

 

از جایم بلند می شوم.

دست در جیب پالتویم فرو می برم و به مادرم زنگ می زنم.

 

صدایش در گوشم می پیچد.

تردید را کنار می گذارم.

 

– می گم حاج خانم، می خوای شب بریم یه دوری بزنیم، حال و هوامون عوض شه؟

 

– نه مادر، مریم یه ذره حال نداره، بمونه خونه استراحت کنه، براش بهتره

 

نفسم بند می آید چرا!

دستم انگار برای لحظه ای می لرزد.

 

– چیزی شده، حاج خانم؟ نکنه، زود نیست الان؟

 

دستپاچگی من به خنده می اندازدش

 

چی می گی، امیر حسین! کمرش درد گرفته، دراز بکشه خوب می شه.. زنِ حامله همینه، مادر.. یه روز اینجاش، یه روز اونجاش.. بارش و بذارم زمین، همه جاش خوب می شه

 

کم مانده صدای خنده ام بلند شود.

سر به سرش می گذارم.

 

– کجا مثلاً زری خانم؟

 

مادرم کم نمی آورد هرگز.

 

– تو اگه زن داشتی، دیگه نمی خواست از من آدرس بگیری.. بی حیا رو ببین، خجالتم نمی کشه

 

می زنم زیر خنده.

 

– من بی حیام یا شما که داری آدرس می دی، مادرِ من؟! همش تقصیر خودته که ما رو چشم و گوش بسته بار آوردی، بد می گم؟

 

لاالله اله اللهی می گوید و من باز می خندم.

 

– برو بچه.. برو پیِ کارت تا از خجالتت در نیومدم

 

چشمی می گویم و خداحافظی می کنم.

 

شب کمی زودتر به خانه می روم.

دروغ چرا، دلم شورِ مریم را می زند.

 

مادرم گفته بود یک کمر درد ساده است.

من اما باید به چشم خود می دیدم و راحت می شدم.

 

یادم هست برایش انار بگیرم.

ناپلئونی جواب نمی دهد این روزها.

 

یکبار از الهه پرسیدم.

می گفت زنِ حامله هر روز دلش یک چیز می خواهد.

 

نمی دانم، شاید یک روز دلش من را خواست و حرفش را نزد.

 

عباس می آید و دو استکان چای تازه دم می آورد.

 

– نوش جان، حاج آقا.. تازه دَمه

 

حاج محمود تشکر می کند.

کمی پیش زنگ زد و گفت برای امر واجب می آید.

 

حاجی را خیلی سال است می شناسم.

مردی محترم و البته از دوستان پدرم.

 

– در خدمتم، حاج آقا.. امر بفرمایید

 

نگاهش در چشمانم می نشیند.

جوری نگاهم می کند انگار گذشته را ورق می زند.

 

– زنده باشی، سید.. الحق که دست پرورده ی خودشی.. با کمالات، دست به خیر، یک انسان واقعی

 

– شما لطف داری، حاجی.. ما هر چی یاد گرفتیم، فقط شاگردی کردیم.. شما رو همه ی اهل محل می شناسن، تاج سر و بزرگ تر، شمایی حاج محمود

 

استکان چایش را برمی دارد و دستی به شانه ام می زند.

 

– خودت یه پا بزرگ تری، آ سید

 

تشکر می کنم و منتظر حرفش می مانم.

 

حرف از یک زنِ بی پناه می زند و دستان خالی اش.

می گوید یکی از دوستانش شفاعت کرده و زن را پیش حاجی فرستاده.

 

– تنهاس، حاجی؟ بچه ای چیزی نداره؟

 

جواب منفی می دهد.

 

– من خودم باهاش صحبت کردم.. بعد یکی رو فرستادم تحقیق کنه، ببینم راست می گه یا نه

 

– خب حتماً راست گفته که شما الان اینجایی، حاجی

 

سر تکان می دهد.

 

– اصلیتش مالِ شهرستانه.. می گفت واسه کار اومدم تهران.. یه مدت پیش عمه اش زندگی می کنه و بعد..

 

نمی دانم چرا حرفش را نیمه کاره می گذارد.

دلیل اینهمه مکثش را نمی فهمم.

 

سر جلو می کشد و آهسته حرف می زند.

 

– گویا تو شهر خودشون یه بار عقد کرده، بعد جدا می شه.. بذار آخرش و بگم.. این خانم صیغه می شه و دو سه ماه بعد شوهرش و می گیرن.. یه مدت زندگیش می گذره، ولی بعد مجبور می شه دوباره برگرده خونه ی فامیلش

 

در سکوت نگاهش می کنم.

حاجی اما با دانه های تسبیحش وَر می کرد.

 

– عمه خانم چند وقت پیش فوت می کنه، حالا بچه هاش می خوان خونه رو بفروشن.. این بنده ی خدا رو جواب کردن

 

– شوهرش چی، حاجی.. هنوز تو زندونه؟

 

تکیه به پشتیِ صندلی می دهد و خیره در چشمانم لب می جنباند.

 

– اعدامش کردن، آ سید

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x