رمان دلباخته پارت ۱۷۰

4.5
(46)

 

 

 

جوری “نه” می گوید که دهانم بسته می شود.

ولی باز با خودم می گویم طول می کشد، مگر اینکه پرواز کند!

 

قدری راه می روم.

کمی تاب می خورم، مثل بچه ها.

 

انقدر به ساعت گوشی نگاه می کنم که از رو می روم.

چند دقیقه گذشته از یک ساعتی که خودش گفته بود دهانم از تعجب باز می ماند.

 

صدایش در گوشی می پیچد.

 

– سلام خانم، کجایی شما؟

 

– سلام اقا امیر حسین.. شما کجایین؟

 

تکخند مردانه ای می زند.

 

– در خدمت شما.. بشرطی که تشریف بیاری بیرون.. دمِ ورودی پارک وایسادم

 

باور نمی کنم.

منِ کج خیال را بگو که دست کم می گرفتمش.

 

کمی بعد روی صندلی ماشین می نشینم و سلام می کنم.

 

جواب می دهد و نگاه تیره اش در چشمانم لَم می دهد.

 

– خسته شدی؟ بخاری رو زیاد کنم، سردته؟

 

جوابش را جور دیگر می دهم.

 

– چجوری خودتون و رسونیدن!؟ پرواز کردین؟!

 

با لب بسته می خندد.

شانه اش اما تکان می خورد.

 

– لازم باشه پروازم می کنم، لیدی.. اما خب ایندفعه رو از یه راهی اومدم که خیلیا بلد نیستن

 

برای لحظه ای مکث می کند.

 

 

 

 

نگاهش از چشمانم سُر می خورد، به چال گونه ام می رسد.

 

چشم برنمی دارد، لب می جنباند.

 

– در ضمن، نگران حاج خانم نباش، باهاش حرف زدم، حلش کردم

 

در سکوت نگاهش می کنم.

حتی یادم می رود که تشکر کنم.

 

دستی را پایین می کشد و راه می افتد.

نمی دانم کجا می رود، نمی پرسم.

 

– من شما رو اذیت کردم!؟ واسه همین دلت گرفته؟

 

نیم رخش را تماشا می کنم.

تازه می بینم که موهایش اصلاح شده، ریش انبوهش مرتب.

 

– نه اقا سید.. فکر کنم خودم دارم خودم و اذیت می کنم

 

سکوتش را نمی شکند.

مجالِ حرف زدن می دهد به من و افکار لعنتی.

 

– همش می گم اگه من نباشم، کی می خواد رستا رو بزرگ کنه.. صادق و ملیحه! من اینو نمی خوام، می خوام بچه م و خودم بزرگ کنم.. می ترسم اقا سید، چراش و نمی دونم، ولی خیلی می ترسم

 

دستی به لب و چانه اش می کشد.

نفسش را محکم فوت می کند.

 

گوشه ی خیابان می ایستد، دستی را بالا می کشد.

نیم چرخی سمت من می زند.

 

– می خوای بگم چی می شه؟

 

دلم زیر و رو می شود از حرفی که نمی دانم چیست.

 

به زحمت لب می جنبانم.

 

 

 

 

– چی می شه؟

 

بی رحمانه است که انطور سر جلو می آورد و نفس داغش را در صورتم می کوبد.

 

– من بهت یه قولی دادم، یادته؟

 

آب دهانش را قورت می دهد.

حال او از من بدتر است انگار.

 

– گفتم تا روزی که زنده م تنهات نمی ذارم، حواسم بهت هست.. هم به تو، هم به اون بچه.. قرارم نیست کسی واسش مادری کنه، چون تو خودت هستی، چون من کنارتم، من سرم بره زیرِ قولم نمی زنم، می دونی که

 

تنم انگار روی آتش است.

صدای کوبش قلبم را می شنوم.

 

حسی در وجودم رخنه کرده که هرگز تجربه نکرده ام.

یک آرامش سیال که نمی دانم از کجا آمده!

 

– این فکرا رو بریز دور، نذار زندگی رو بهت تلخ کنه.. بذار وقتی اومد حس کنه بهترین و قوی ترین مادر دنیا رو داره.. نه مادری که زبونم لال به مرگ و این چیزا فکر کرده

 

کاش می شد شانه اش را قرض می گرفتم.

خدا شاهد است که بیش از این چیزی نمی خواستم.

 

خجالت زده به او نگاه می کنم.

هرگز نمی خواستم ضعفم را پیش کسی عریان کنم.

 

– توام به من یه قولی دادی، یادته؟

 

چشم باز و بسته می کنم.

 

 

 

 

– پس اگه یادته، دیگه نمی خوام چشات و اینجوری ببینم

 

برای لحظه ای مکث می کند.

لب زیرینش را به دهان می کشد.

 

– بذار اون حرفی که پشتت گفتم و تو روت بگم.. من کمتر زنی مثل تو دیدم، تو اونقدر قوی هستی که شاید حتی خودت متوجه نشی که می شد نباشی، ولی هستی.. غرورت و تحسین می کنم.. نجابتت، خانمی و شخصیتی که داری برام قابل احترامه

 

من انگار کنار این مرد دوباره متولد می شدم.

حرف هایش ساده اما پُر از شورِ زندگی بود.

 

می دانم که نه اهل چاپلوسی است و نه تملق گویی.

همین که من را مثل خودم می دید برای من بس می کرد.

 

– نترس مریم.. حداقل تا وقتی امیر حسین هست از هیچی نترس، خب؟

 

دلم غنج می رود، لب روی هم می فشارم.

عقب می کشد و من نفس جا مانده ام را رها می کنم.

 

– بگم خجالت کشیدم، بهم نمی خندین؟

 

لعنتی می خندد، چانه بالا می اندازد.

 

– نه، چرا؟

 

خنده ام می گیرد.

 

– دیگه خندیدین.. پس معلوم شد خیلی خنده دارم

 

راهنما می زند، از گوشه ی چشم نگاهم می کند.

 

 

 

 

– شما خنده دار نیستی، خنده ت زیادی قشنگه

 

نفسم می گیرد و بالا نمی آید.

قلبم انگار نمی زند، نمی دانم.

 

زبانم قفل شده، صدا از من در نمی آید.

نه اینکه نخواهم.. نمی توانم.

 

زیر لب حرفی با خودش می زند.

جوری نمی گوید که من بشنوم.

 

پشت چراغ قرمز می ایستد.

سر می چرخاند و نگاهم می کند.

 

– کجا بریم حالا؟

 

قرار بود جایی برویم مگر؟!

من فقط می خواستم آرامش آن لحظه را پیش خودم نگه دارم.

و یا حتی برای رویاهایم.

 

با یک “نمی دانم” ساده جواب می دهم.

فرمان دستِ اوست، حتی برای رفتن به ته دنیا.

 

با لحنی شوخ حرف می زند.

 

– درسته که فرمون دستِ منه، ولی..

 

با دو انگشت لبش را پاک می کند.

کم مانده چشمک بزند لعنتی.

 

– هر چی شما بگی، بنده در خدمتم

 

کاش اینهمه خجالتم نمی داد.

کاش اینهمه مردانگی نمی کرد.

 

من پیش چشمان او آب می شدم آخر.

دیگر از من چیزی باقی نمی ماند.

 

دخترک درونم اما وسوسه ای از جنسِ سیب سرخ حوا در جانم می ریخت و می خواست جای من لب بجنباند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 46

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x