رمان دلباخته پارت ۲۵

4.4
(16)

 

 

 

– بیخود.. به من و تو چه! کم بدبختی دارم! تازه ازشون راحت شدم آتو بیاد دستشون زیر آبم و می زنن

 

مکث کوتاهی می کنم.

 

– نمی خوام حاج خانم و از دست بدم. نه الان نه هیچ وقت دیگه

 

نگاه باریکش صورتم را دور می زند.

 

– آقا سیدو چی.. اونم نمی خوای از دست بدی؟

 

خاک بر سری حواله اش می کنم.

می خندد و آستین مانتوام را می کشد.

 

– خب حالا.. شوخی کردم بابا

 

زری خانم زنگ می زند.

مهمان حبیب خداست و برایش تدارک دیده انگار.

 

صبا تند تند سر تکان می دهد.

بی صدا لب می جنباند.

 

– بگو باشه دیگه..اه

 

چشم غره می روم.

به روی خودش نمی آورد.

 

چشمی می گویم و خداحافظی می کنم.

 

– نه.. خوشم اومد. فهم و کمالاتش از تو یکی بیشتره. ببین ندیده منو دعوت کرد خونه ش. حالا چی پخته برام. می خواس بگی صبا همه چی..

 

خنده ام را قورت می دهم.

 

 

– کوفت می کنه.. تازه روش بدی آش و با جاش می خوره.. پُررو

 

زری خانم سنگ تمام گذاشته و چند مدل غذا تهیه دیده.

شاید هم آبروی من را خریده، نمی دانم!

 

– شما خودت گلی دخترم.. دستت درد نکنه

 

– قابل شما رو نداره.. ببخشید مزاحم شدم

 

حاج خانم نگاه به من می کند.

 

– شمام اندازه ی دخترم عزیزی صبا جان.. خوش اومدی مادر

 

صبا لبخند می زند و تشکر می کند.

 

سفره می اندازم و صبا نیز کمک می کند.

چشمان گرسنه اش برق می زند.

 

آب از لب و لوچه اش آویزان شده.

 

– افتادین تو زحمت بخدا.. حالا اینهمه غذا رو کی می خواد بخوره!

 

چهارزانو می نشیند و چشم باز و بسته می کند.

 

– اولاً خورده می شه بعدشم آشپزخونه رو چند روز تعطیل کنم چیزی باقی نمی مونه.. تعارف نکن دیگه، بفرما

 

لحن بامزه اش به خنده می اندازدم.

 

بعد از صرف غذا حاج خانم با اجازه ای می گوید و به اتاقش می رود.

 

صبا چشم صاحب خانه را دور دیده و به سمت قاب عکس های روی میز یورش می برد.

 

 

 

اشاره می زند بیا.

کنارش می ایستم.

 

– معرفی کن ببینم کی به کیه؟ این باید الهه باشه اونم لابد شوهرشِ و بچه هاش

 

سر تکان می دهم.

 

– آره خودشه

 

عکس سید را برمی دارد و با دقت نگاه می کند.

 

سر به سرش می گذارم.

 

– شناختی؟!

 

لبش را تو می کشد و نگاه باریکش در چشمانم می نشیند.

 

وزن نگاه سنگینش را روی شانه هایم حس می کنم.

 

– فایده ش چیه.. مهم اینه که ایشون بنده رو نمی شناسه. می گم .. می شه شب اینجا بمونم؟ کی می دونه شاید منو ببینه نظرش عوض شه

 

کم نمی آورم و دل به دلش می دهم.

 

– آره خب.. تو رو ببینه کلاً نظرش در مورد ازدواج عوض می شه

 

پشت چشم نازک می کند.

 

– معلومه عوض می شه کی بهتر از من! گفتی چند سالشه؟

 

لبِ کش آمده ام را جمع و جور می کنم.

 

– تو فکر کن ۳۴،۳۵.. خوب نیست؟

 

یک نفر تقه به در می زند.

گوشم از صدایش پُر می شود.

 

– اجازه هست؟

 

حضور ناگهانی اش دستپاچه ام می کند.

قلبم چرا تند می زند، نمی فهمم.

 

دستِ صبا را چنگ می زنم و دنبال خودم می کشم.

 

– ب.. بفرمایید آقا سید

 

دستگیره در را پایین می کشم.

صبا را هُل می دهم و شتابزده وارد اتاق می شوم.

 

اخم کرده نگاهش می کنم.

 

– آبرومون رفت.. یکم آروم تر حرف می زدی نمی شد!

 

شانه بالا می اندازد.

 

– به من چه! می خواس بگی پشت در وایساده داره گوش می ده

 

سر به دو طرف تکان می دهم.

نمی دانم اینهمه اطمینان از کجا آمده که سید را مُبرا می بینم.

 

– اینکارو نمی کنه، محاله

 

صدای باز و بسته شدن در می آید.

صبا تا پشت پنجره می دود.

 

– نذار ببینت

 

باشه ای زیر لب می گوید.

 

کمی بعد سر می چرخاند و نگاهم می کند.

 

– قیافه ش خیلی مردونه س. خوش تیپ.. خوش هیکل.. تیکه ایه لامصب

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x