رمان دلباخته پارت ۴۶

4.5
(22)

 

 

 

لحظه ای بعد زری خانم می آید و روی صندلی می نشیند.

 

دکتر اما دنبال حرف نیمه کاره اش را نمی گیرد.

 

– شما الان تحت نظر پزشک متخصص هستی دیگه .. اره؟

 

حاج خانم جای من جواب می دهد.

و من در افکار سمی خودم دست و پا می زنم.

 

– همون روز که دخترم حالش بهم خورد و بردنش بیمارستان بهش خون زدن خانم دکتر. الانم که داره قرص می خوره و خب منم تا جایی که از دستم بر می آد تقویتش می کنم

 

زری خانم صدایم می کند.

به خودم می آیم و از جا بلند می شوم.

 

– بریم مادر.. بریم سونوگرافی رو انجام بده جوابش رو خانم دکتر ببینن

 

کاش جایی بود که زخم های دلم را نشان می داد.

زخم های بی مرهم و التیام نیافته.

 

روی تخت دراز می کشم.

لباسم را بالا می زنم و برای لحظه ای حس می کنم سردم شده.

 

خیرگی نگاهم به موجودی ست که انگار در یک حوضچه ی آب شناور است و تقلا می کرد برای زنده ماندن.

 

.

 

 

انگار از یک خواب عمیق بیدار می شوم.

اشک از گوشه ی چشمم سُر می خورد.

 

لعنت به من..

لعنت به من و اینهمه بی رحمی..

 

زری خانم تند تند سوال می پرسد و هر از گاه دست نوازش بر سرم می کشد.

 

یادم به مادرم می افتد.

جای دستانش عجیب خالیست و من چقدر مادرم را کم دارم.

 

صورت خیسم را پاک می کنم.

 

با خودم می گویم به دَرک که حاج صادق نوه اش را نمی خواهد.

اصلاً به دَرک که من را به چشم یک بدکاره می بیند و حلالم را حرامزاده می پندارد.

 

حالا دیگر من یک مادرم.

که دلش غنج می رفت برای این ناخواسته ی لعنتی..

 

از خودم خجالت می کشم.

وجدان خفته ام بیدار شده و از شماتت کم نمی گذارد.

 

با صدای دکتر به خودم می آیم.

 

– مشکل خاصی نمی بینم. همه چیز نرمال و رشد جنین سِیر طبیعی داره

 

نگاهش را پایین می کشد.

 

لب هایش بی صدا تکان می خورد.

 

 

 

 

گوشم از صدای زری خانم پُر می شود.

 

– دخترم الان چند ماهشه خانم دکتر؟

 

دکتر نگاهش را بالا می کشد و لب می جنباند.

 

– اینجا نوشته سیزده هفته.. که می شه سه ماه و هفت هشت روز

 

مکث می کند.

نگاهش میان من و حاج خانم می چرخد.

 

انگار مردد است، نمی دانم.

منصرف می شود، شاید.

 

پرونده را باز می کند.

هر از گاه سوال می پرسد و یادداشت می کند.

 

– چند سالتونه خانم افشار؟

 

لبم را تر می کنم.

 

– بیست و سه

 

– چند وقته مشکل کم خونی داری؟

 

– سه چهار سال می شه.. دکتر می گفت فعلاً باید دارو مصرف کنم که اونم..

 

حرفم را نیمه کاره می گذارم.

انگشت اشاره اش را بالا می آورد و هشدار گونه تکان می دهد.

 

– دیگه از حالا به بعد سرِ وقت و بطور مرتب مصرف می کنی.. باشه؟

 

لبخندی پشت بندش می زند.

 

حاج خانم جلوتر از من حرف می زند.

 

– خیالتون جمع خانم دکتر.. خودم بالاسرشم

 

 

 

 

من را نگاه می کند و ادامه می دهد.

 

– بخواد حرف گوش نکنه من می دونم و خودش

 

نگاه شوخش خط و نشان می کشد انگار.

 

لب هایم را روی هم می کشم و حریف بغض لعنتی نمی شوم.

لبخند عاریه ای می زنم.

 

ذهنم از یادِ مادرم پُر شده و رهایم نمی کند.

 

زری خانم ماشین دربست می گیرد.

وارد خانه می شویم و چادر از سر برمی دارد.

 

لباس عوض می کنم و زری خانم را می بینم که گوشی تلفن را برداشته و شماره می گیرد.

 

معلوم است با پسرش حرف می زند.

هر چه در آشپزخانه هست و نیست را سفارش می دهد.

 

با دهان نیمه باز نگاهش می کنم.

از هیچ کم نمی گذارد.

آخر برای چه!؟

 

خیره می شوم در چشمانش.

 

– مهمون دارین حاج خانم؟ اینهمه خرید و برای چی می خواین؟

 

اشاره می زند بیا.

جلو می روم و دستم را می گیرد.

 

رو به رویش می نشینم.

دستم را ول نمی کند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x