رمان دلباخته پارت ۶

4.6
(14)

 

 

دست از سرم برنمی دارد چرا!

 

– پسر اون خونه اهل نماز و دعاس. حواست باشه جلوی سید حدت رو بدونی. یه موقع خدای نکرده ناز و عشوه نیای که..

 

تند و تیز نگاهش می کنم.

 

– بسه دیگه حاجی. هر چی من هیچی نمی گم شما بدتر می تازونی. بخدا نمی فهمم چی دیدی از من! ناز و عشوه برای کی.. برای یه مرد غریبه!؟

 

– تمومش کن حاج صادق. شما گفتی برو اینم داره می ره. نذار دم آخری با چشم گریون از اینجا بره. خدا رو خوش نمی آد مرد

 

حاج صادق اما نگاه به ملیحه نمی کند.

شمشیرش را از رو بسته و کوتاه نمی آید.

 

پوزخند بلندی می زند.

 

– یادت رفته با همین ناز و عشوه پسر منو خام کردی نذاشتی اصلاً بفهمه تو رو واسه یه عمر زندگی می خواد یا نه. تا به خودش اومد دید نشسته پای سفره ی عقد و راهی واسش نذاشتی.

. حالا تو یه الف بچه داری ادای چی رو در می آری! اونم پیش کی.. پیش من که اول و آخرت رو عین کفِ دست بلدم

 

نگاهم سمت ملیحه می دود.

چشم و ابرو می آید.

 

منظورش را می فهمم.

جوابش را نده بلکه زبان به دهان بگیرد.

 

رو برمی گردانم و اشک از گوشه ی چشمم سُر می خورد.

حاجی می گوید که از آبرویش می ترسد.

و من بدتر از او از آینده ام.

 

صدای زنگ در می آید.

 

– معطل چی هستی! دِ برو دیگه

 

 

 

 

ملیحه رسم ادب به جا آورده و تعارف می زند.

 

– حالا تعارف نکنی، نمی شه! دیروز اینجا بود الان بیاد که چی!؟ ببین چجوری اوقات آدم و تلخ می کنی زن

 

ملیحه سر تکان می دهد.

متاسف است انگار.

 

مانتو سیاهم را تن می زنم و موهای بسته ام را زیر شال می چپانم.

 

لب هایم به زحمت تکان می خورد.

یک خداحافظ سرد و یخ زده حواله اش می کنم.

 

ابروهایش بالا می پرد.

 

– همین.. خدافظ! یه حلالیتی.. زحمت دادمی چیزی می گفتی آدم دلش نسوزه

 

نگاهش نمی کنم.

نمی دانم شاید یک روز حلالش کنم.

حالا ولی نه.

 

ملیحه پشت سر می آید.

 

– حاجی رو که می شناسی زبونش به حال خودش نیست. تو به دل نگیر قربونت برم. شکر خدا داری می ری خونه ی کسی که اندازه ی تخم چشام بهش مطمئنم. می دونم نمی ذاره آب تو دلت تکون بخوره

 

کاش من هم به اندازه ی او مطمئن بودم.

نه به آدم هایی که خوبی شان ورد زبان ملیحه بود. من به خودم و حالی که داشتم مطمئن نبودم.

 

ملیحه جلوتر از من از قاب در رد می شود.

بغض لعنتی را قورت می دهم و سلام می کنم.

 

– سلام به روی ماهت دخترم. حاضری بریم؟

 

چه مرگم زده نمی فهمم.

سر تکان می دهم.

 

ملیحه لب به تشکر می جنباند.

 

– خیر ببینی زری خانم، خدا از بزرگی کَمت نکنه. دخترم و دست خودت سپردم. جونِ تو و جونِ امانت حامدم

 

 

 

بغض در گلویش گره می خورد.

حدقه ی چشمانش پُر می شود و نگاهش را سمت من می کشد.

 

چشم باز و بسته می کند.

اشک می چکد.

 

– فکر نکنی ولت کردم ها.. نه خدا شاهده. زود به زود می آم ازت خبر می گیرم مادر

 

– می دونم مادر جون. خوبی های شما رو هیچوقت یادم نمی ره. زحمت دادم، ببخشید

 

من را به آغوش می کشد و گریه می کند.

نیم نگاهی به زری می اندازم.

 

پلک می زند.

آرامش این زن را عجیب دوست دارم.

 

حالم را می فهمد انگار.

سکوت اختیار کرده و تا رسیدن به مقصد حرف نمی زند.

 

قفل در را باز می کند.

اشاره می زند.

 

– بفرما دخترم.. خونه ی خودته، تعارف نکن

 

لبخند خسته ای می زنم.

 

– خیلی ممنون. شما بفرمایید جلو منم می آم

 

پشت سرش وارد می شوم.

بارِ اول است که مهمان این خانه می شدم.

 

نگاهم به هر گوشه از حیاط سرک می کشد.

باغچه ی نسبتاً بزرگی که انواع و اقسام گل ها در آن روییده اند.

دو تا درخت پُر از میوه که آن وسط راست و محکم ایستاده اند.

 

زری خانم از کنار حوض آبی رنگ که دور تا دورش را گلدان های شمعدانی پوشانده رد می شود و سر می چرخاند.

 

– چرا وایسادی مریم جان، بیا دیگه

 

او جلو می رود و من پشت سر.

 

حسِ غریبگی نمی کنم چرا!

 

در خانه ای که انگار دستی به سر و رویش کشیده شده اما بافت قدیمی اش دست نخورده باقی مانده.

 

 

روی ایوان می ایستم.

نفس بلندی می کشم.

 

سر می چرخانم و گوشه ی حیاط چند پله می بینم که شاید به زیر زمین منتهی می شد.

 

زری صدایم می زند.

 

– بیا دخترم

 

ساک و چمدانم را گوشه ی دیوار می گذارم.

 

– بیا.. بیا اتاقت و نشونت بدم

 

گوشه ی لبم را به دندان می گیرم.

چَشم می گویم و پشت سرش می روم داخل اتاق.

 

چشم می چرخانم و به دری می رسم که به ایوان باز می شود انگار.

پنجره های چوبی که یک در میان با شیشه های سفید و رنگی تزیین شده.

 

– اینجا قبلاً اتاق الهه بود. تختش رو پارسال عوض کردم. بسکه اون دو تا وروجک روش بپر بپر می کردن

 

ریز می خندد.

 

– الهه رو یادته؟ عروسیتون اومده بود

 

هر چه می گردم الهه را در ذهن آشفته ام پیدا نمی کنم.

خجالت زده چشم می دزدم.

 

– کمد رو برات خالی کردم. بازم اگه جا کم آوردی چند تا کشو از کمد اون یکی اتاق رو برات خالی می کنم

 

– وسایلم زیاد نیست، تو همین کمد جا می شه

 

جلو می آید.

دست می گذارد روی بازویم.

 

– اینجا رو مثل خونه ی خودت بدون دخترم. تو مهمون نیستی، صابخونه ای

 

نگاهش از شانه ام رد می شود و از پشت آن شیشه های رنگی بیرون را تماشا می کند.

 

یک حسرت قدیمی را در کلامش حس می کنم.

 

– یه زمانی این خونه اندازه ی الان ساکت و آروم نبود. هر سه تاشون همین جا به دنیا اومدن و تو همین حیاط دنبال هم می دویدن.

گاهی می شد بچه های همسایه هام می اومدن و تا دمِ غروب نمی رفتن خونه شون. الانم وقتی الهه و بچه هاش میان شب می مونن یکم شلوغ می شه

 

 

 

مردمک چشمانش سمت من می چرخد.

 

– تا لباست و عوض کنی منم دو تا لیوان شربت خنک درست می کنم

 

زیر لب تشکر می کنم.

نگاهم قدم های آهسته اش را بدرقه می کند.

 

لبه ی تخت می نشینم.

چشم می بندم و با خودم می گویم من اینجا چه می کنم!

از خودم بدم می آید.

 

از این که یک نفر از سرِ ترحم من را به خانه اش راه داده حالم بهم می خورد.

 

چانه ام می لرزد.

لب هایم را روی هم می فشارم.

 

صدای اذان می آید.

زری خانم وضو می گیرد و به اتاقش می رود.

 

گوشم از صدایش پُر می شود.

 

– نمازم و بخونم زنگ می زنم ببینم سید واسه ناهار می آد یا نه

 

– عجله نکنید حاج خانم. صبر می کنیم براشون

 

از جایم بلند می شوم.

جلوی میزی که از چند قاب عکس کوچک و بزرگ پُر شده می ایستم.

 

سر جلو می برم و عکس ها را یکی یکی نگاه می کنم.

نگاهم از عکس های قدیمی رد می شود و به مردی خیره می ماند که خوف به دلم می اندازد.

 

چرایش را نمی فهمم.

شاید به این خاطر که جدیت نگاهش می ترساندم.

 

یادم به حرف حاج صادق می افتد.

 

– سید از اون آدما نیست که رو هر خبط و خطایی چشم ببنده و از آبروش بگذره. پایِ جونشم که باشه از آبروش نمی گذره. اینو گفتم بدونی تا حواست جمع شه و خطایی ازت سر نزنه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رها
رها
1 سال قبل

رمان دلباخته
خیلی قشنگه..البته اگه پارت گذاری ها منظم باشه که دیگه عالی میشه..

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x