رمان دلباخته پارت ۷

5.1
(14)

 

 

آخر از کدام خبط و خطا حرف می زد!

باورش سخت است که جای یک نفر دیگر یقه ات را بگیرند و به گناه ناکرده خوارت کنند.

 

دیس برنج را وسط سفره می گذارم.

 

– تو زحمت افتادین. کاش یه چیز ساده درست می کردین

 

اشاره می زند به ظرف پُر شده از مرغ زعفرانی که عطر و بویش همه جا پیچیده.

 

– از این ساده تر! غذای خودمونه مادر. تو از خودمونی دخترم

 

با خودم می گویم چند قاشق و نه بیشتر.

نکند با خودش بگوید مال مفت به دهانش خوش آمده و عقب نمی کشد.

 

او اما دست از سرم برنمی دارد.

تعارف نمی کند ولی می گوید سفره و غذا مالِ خودت.

 

حرفش عجیب به دل می نشیند.

مثل لبخندی که از لبش پاک نمی شود.

 

– ببین مادر من عادتمه بعدِ ناهار یه ذره دراز بکشم، اگه شد یه چرتی هم بزنم. تو هر کار دلت خواست بکن. می خوای دراز بکش تلویزیون ببین میل خودته

 

– شما راحت باشید. منم می رم تو اتاقم

 

میم مالکیت را از کجا آورده ام، نمی فهمم.

به خودم تشر می زنم.

 

” خاک بر سر بی جنبه ات. اتاقم!! گندت بزنن با اون حرف زدنت”.

 

وارد اتاق می شوم.

جلو می روم و پایین تخت می ایستم.

 

انگشتانم را لای سجاده ای که نمی دانم از کجا آمده فرو می برم.

ابروهایم بالا می پرد.

 

– چادرم گذاشته واسم!

 

سجاده را رها می کنم.

 

 

 

 

 

کاغذی که خیلی وقت نیست داخل کیفم مچاله شده را بیرون می کشم.

 

ناراحت نیستم. فقط نمی دانم این یکی را کجای دلم بگذارم!

 

 

———————

 

” امیر حسین”

 

 

– آقا.. گوشیتون داره زنگ می زنه

 

گوشی را از عباس می گیرم.

 

– کجا بود؟

 

لب روی هم می فشارد.

انگار خنده اش را قورت می دهد.

 

– بغل ظرف ناپلئونی آقا

 

ممنونی حواله اش می کنم.

 

– سلام مادر. خیر باشه این وقت روز!

 

گوشم از صدای مادر پُر می شود.

در سکوت به حرفش گوش می کنم.

 

– مثلاً تا کِی حاج خانم؟

 

– حالا چه فرقی می کنه پسرم. یه دختر جوون رو که نمی شه به امون خدا ول کرد.. می شه؟

 

– آقا لطفاً اینو حساب کنید، عجله دارم

 

اشاره به عباس می زنم.

 

– الان شما زنگ زدی صلاح و مشورت کنی یا نه.. بریدی و دوختی می خوای تنمون کنی حاج خانم؟

 

– شما فکر کن هر دو. عیبش چیه مادر؟

 

– عیبش اینه که دهن مردم رو نمی شه بست. از اون گذشته وظیفه ی حاجیه که عروس بیوه اش و حمایت کنه نه من و شما

 

با عتاب صدایم می زند.

ندیده می دانم اخم کرده و کم کم دلخور می شود.

 

– امر، امر شماس مادرِ من. ولی بدون من یکی راضی نیستم. حالا شما هر کار دلت خواست همون و انجام بده

 

صدایش آهسته تر از قبل در گوشی می پیچد.

 

– شرط اول رضایت بنده نیست مادر. نگاه کن ببین بزرگتر از تو چی می گه

 

 

مکث می کند و من پوف کم صدایی می کشم.

 

– حالا من بگم ببینم خودش قبول می کنه یا همونی می شه که شما می خوای آقا سید

 

آقا سید را با طعنه ادا می کند.

دلجویی می کنم.

دست خودم نیست دلخوری اش را نمی خواهم، هرگز.

 

– هر چی شما بگی همونه مادر. من غلط کنم رو حرف شما حرف بزنم

 

حالا می دانم لبخند جای اخم نشسته و راضی شده.

 

– خیر ببینی مادر. مزاحمت شدم برو به کارت برس

 

– مراحمی شما، امری نیست؟

 

– نه مادر.. به خدا می سپارمت

 

یا علی می گویم و گوشی را روی میز می گذارم.

 

شیر آب را می بندم.

دستان خیسم را خشک می کنم.

 

– تموم شد؟

– حالا اگه شما نخوای ظرف و کاسه ی همسایه رو پسرت بشوره، بله تموم شد

 

چپ چپ نگاهم می کند و پشت بندش لبخند می زند.

 

– تقصیر خودته امیر حسین. نمی ذاری من بشورم دیگه

 

جلو می روم.

خم می شوم و نگاهم در صورتش می چرخد.

 

– امیر حسین قربونت بره حاج خانم. تا من هستم شما چرا

 

دست روی کمرم می گذارد.

 

– خدا نکنه مادر. باز تو خم شدی! کمرت الان می گیره ها

 

سر به سرش می گذارم.

 

– تقصیر شماس اندازه ی من نیستی. یکم بلند شو مادرِ من. چی بدم بخوری یه ذره قدت بلند شه

 

حق به جانب لب می جنباند.

 

– ایراد از قدِ من نیست آ سید، تو اندازه ی نردبونی مادر

 

شانه هایم از زورِ خنده تکان می خورد.

 

– خوشم می آد کم نمی آری حاج خانم. حالا ما شدیم نردبون! دست شما درد نکنه

 

 

 

 

صورتم را مادرانه نوازش می کند.

 

– چشمم کفِ پات مادر. قد و هیکلت عینهو آقاته. هم تو هم اون خدا بیامرز جفتتون ارث باباتون و بردین

 

سیبک گلویش تکان می خورد.

آب دهانش را قورت می دهد.

 

شاید هم بغضی که بیخ گلویش چسبیده.

 

حواسش را پرت می کنم.

واِلا به آنی نکشیده در خاطرات ریز و درشتش غرق می شد.

 

– خب.. حالا این مهمون شما کِی قراره بیاد؟ کدوم اتاق رو براش در نظر گرفتی؟

 

از خدا خواسته دستم را می گیرد و به سمت میز کوچک صبحانه خوری می کشد.

 

جلوتر از من روی یکی از دو صندلیِ پشت میز می نشیند.

 

اشاره می زند بشین.

می نشینم و در سکوت نگاهش می کنم.

 

هیجانش متعجبم می کند.

 

– راستش خودم برم دنبالش بهتره. خجالت نکشه یه وقت طفل معصوم. یه ماشین می گیرم میارمش. اتاق الهه رو براش آماده کردم. تختش و که تازه عوض کردی. میز و آینه هم داره. بازم چیزی کم داشت براش می گیرم

 

کم مانده ذوقش را کور کنم.

جلوی خودم را می گیرم.

 

– از قرارِ معلوم دیگه تنها نیستی حاج خانم

 

سر تکان می دهد.

 

– آره مادر. حالا چقدری بمونه اونش با خداس. به من باشه دلم می خواد نگهش دارم. تا خودش چی بخواد

 

ابروهایم بالا می پرد.

 

دستی به ریش انبوهم می کشم.

 

 

 

 

تعارف را کنار می گذارم.

می ترسم آخر این مهربانی مادر کار دست هر دویمان بدهد.

 

– نیت شما خیره، درست. ولی مسئولیت یه زنِ بیوه که از قضا عروس پسر عموی بابای خدا بیامرزمون هست و اونام همچی آدمای به راهی نیستن…

 

وسط حرفم می نشیند.

خط ظریفی میان ابروانش افتاده و شاکی لب می جنباند.

 

– تو الان داری غیبت بنده ی خدا رو می کنی یا نه.. می خوای بگی مسئولیت بزرگی رو گردن گرفتم.. کدومش امیر حسین؟

 

پوف بلندی می کشم.

دست آویزان را بالا می آورم و روی دستش می گذارم.

 

– غیبت کدومه مادر! من به حاج صادق و خونواده اش چیکار دارم! حرف من در مورد دختری هست که شما سرِ جمع چند دفعه بیشتر ندیدیش اصلاً نمی دونی چجور آدمیه. مسئولیتی که می گم اینه

 

لب زیرینش را به دندان می گیرد.

خیرگی نگاهش را از چشمانم برنمی دارد.

 

– ببین امیر حسین، من نمی تونم ببینم یه دختر بی پناه که تازه شوهر جوونش رو از دست داده، اونم جوری که هر دومون می دونیم مونده آواره و سرگردون. اونم یکی مثل الهه، عینهو دختر خودم. تو می گی بشینم یه گوشه نگاش کنم یا دستش رو بگیرم.. ها؟

 

مردمک چشمانم را به اطراف می چرخانم.

ولی در اصل روی نگاه کردن به چشمانش را در خود نمی بینم.

 

– دنبال چی می گردی سید؟

 

دست برنمی دارد چرا!

اخلاقش را می دانم.

 

 

 

هیچی را زیرلب نجوا می کنم.

 

– پس چرا نگام نمی کنی؟

 

چشم باز و بسته می کنم.

نفسم را محکم بیرون می فرستم.

 

– من می گم دستش و بگیر، ولی احتیاط کن. بد می گم بگو آره

 

گوشه ی لبش بالا می رود.

 

– حواسم هست مادر. تو نمی خواد نگران باشی. مریم دختر خوبیه

 

– شما بگی خوبه تمومه دیگه. حرفی نمی مونه زری خانم. مام در بستِ مخلص شما. چشم بسته قبول

 

لبخند شیرینش به یک دنیا می ارزید برای منی که بعد از خدا فقط او را داشتم و بس.

 

کلید را از قفل در بیرون می کشم و وارد حیاط می شوم.

 

چراغ روی ایوان روشن است و من از همین فاصله عطر غذایی که مادر پخته را نفس می کشم.

 

دستگیره در را پایین می کشم.

 

– یاالله..

 

صدای مادر می آید.

 

– خوش اومدی پسرم

 

ممنونی حواله اش می کنم.

 

صدای باز و بسته شدن در می آید.

نگاهم را ذره ای بالا می کشم.

 

اخم کرده چشم می دزدم.

 

– س.. سلام آقا سید

 

زیر لب علیک می گویم.

اینهمه تلخ شدن را از کجا آورده ام، نمی فهمم.

 

حرمت مهمان را از یاد برده ام انگار.

به خودم تشر می زنم.

مهمان حبیب خداست.

 

– خوش اومدین خانم

 

نگاهش نمی کنم.

 

– ممنون. ببخشید.. مزاحم شدم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5.1 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x