رمان دلباخته پارت ۸

4.1
(17)

 

 

از گوشه ی چشم مادر را نگاه می کنم.

 

– مزاحم کدومه دخترم، خونه ی خودته

 

 

با اجازه ای می گویم و به اتاقم می روم.

صدایش را از پشت در می شنوم.

 

– فکر کنم ناراحت شدن.. نه؟

 

مادر با اطمینان جواب می دهد.

 

– نه مادر، ناراحت چی!؟

 

دندان روی هم می فشارم.

 

– آخه من دستشویی بودم نفهمیدم کِی اومدن. روسری سرم نبود حتماً ناراحت شدن

 

– عیب نداره مادر. بعدشم سید از این اخلاقا نداره، خیالت راحت

 

سر به دو طرف تکان می دهم.

یادم به حرف پدرم می افتد.

 

– شما به این نگاه نکن که مثلاً ما دو تا مَردیم .. نه بابا جان، زور این دو تا زن به صدتای من و شما می رسه

 

اشاره می زد به مادر که ریز می خندید و الهه ای که تند تند سر تکان می داد.

 

درِ رو به ایوان را باز می کنم.

نگاهم سمت تخت چوبی که جایی نزدیک به باغچه ی محبوب پدرم قرار گرفته می دود.

 

یادم به شب هایی می افتد که روی همان تخت دورِ هم می نشستیم و من هرگز فکر نمی کردم یک روز جای دو نفر از این جمع کوچک برای همیشه خالی بماند.

 

مادر صدایم می زند.

 

– امیر حسین.. بیا مادر.. سفره انداختم

 

حسرتی که بیخ گلویم چسبیده را قورت می دهم.

 

سر پایین می اندازم.

روبه روی مادر می نشینم.

 

 

 

– گفتم حالا که دخترم هوس کرده و توام خیلی دوس داری نذارم واسه فردا نکنه یه وقت ظهر نیای

 

ابروانم نامحسوس بالا می پرد.

هوسش را نگه داشته و به مهمانی آورده انگار!

 

– دستتون درد نکنه حاج خانم. بخدا منظورم این نبود هوس کردم. شما حرفش و زدین منم گفتم خیلی وقته فسنجون نخوردم. یهو دیدم بار گذاشتین و…

 

– امروز و مهمون حسابت کردم مادر. گفتم هر چی دلت خواست واست درست کنم. از فردا خودت صابخونه ای، ببین چی دوس داری همون و با همدیگه درست می کنیم

 

تشکر می کند و موقع صرف غذا هر از گاه چند جمله ی کوتاه میانشان رد و بدل می شود.

 

صمیمی حرف می زند.

این حس خوب را مادر به او داده، می فهمم.

 

صدایش را از پشت سر می شنوم.

 

– ای واای! شما چرا آقا سید!؟

 

شیر آب را می بندم.

سر می چرخانم.

 

نیم نگاهی به چشمانش می کنم.

هول زده چند تار مو که از شال سیاهش بیرون زده را عقب می راند.

 

– می گم شما چرا ظرف می شورید!؟ برید کنار من خودم می شورم

 

یک تای ابرویم را بالا می برم.

 

– شما!؟ شما مهمونی خانم. حاج خانم بفهمه ناراحت می شه

 

زبان روی لبش می کشد.

 

– الان این طعنه بود یا هنوز از من دلخورین؟

 

رک و راست حرفش را می زند.

شاید هم بقول حاج صادق زبان درازی می کند.

 

– هیچکدوم. حاج خانم گفتن من از این اخلاقا ندارم، یادتون رفت!

 

حرصی نگاهم می کند.

 

صدای مادر می آید.

 

– مریم جان.. زحمت دو تا چایی رو می کشی دخترم؟

 

روی پاشنه ی پا می چرخم.

 

– چشم، الان می آرم

 

برای لحظه ای سکوت می کند.

 

– برای شما هم بریزم آقا سید؟

 

– کارم تموم شه خودم می ریزم، ممنون

 

انگار نفسش را محکم رها می کند.

باشه ای زیر لب می گوید.

 

من چرا لبخند می زنم، نمی فهمم!

 

————————

” مریم”

 

 

آبپاش را از آب پُر می کنم.

 

– زحمتت نشه مادر. می ذاشتی شب که سید اومد خودش همه رو آب می داد

 

نگاهم را سمت زری می کشم.

روی تخت چوبی نشسته و لبخند می زند.

 

– می شه آدم تو این حیاط بشینه دلش نخواد یه دستی به این گل و گلدونا برسونه.. نمی شه دیگه

 

سر تکان می دهد.

 

– باشه مادر، هر جور راحتی

 

دورِ حوض آبی می چرخم و گل های شمعدانی سیراب می شود.

فواره ی وسط حوض را باز می کنم.

 

فضای اطرافم پُر می شود از عطر گل سرخ و یاس سفید.

برای من که خیلی وقت است جز خانه ی بی روح حاج صادق ندیده و حرفی جز طعنه و کنایه نشنیده اینجا تکه ای از بهشت است انگار.

 

زری گفته بود تمام پنجره ها را باز کنم. اِلا پنجره اتاق پسرش.

انگار خوشش نمی آمد غریبه آنجا سرک بکشد.

 

با خودم می گویم چند وقت دیگر قرار است مهمان بیاید

 

 

 

می جنگم با خودم تا دل نبندم به این خانه و صاحبخانه اش.

 

شیر آب را می بندم.

زری خانم صدایم می زند.

 

– بیا مادر.. می خوام تا سید نیومده یکم حرف بزنیم

 

دلم می لرزد و آشوب می شود چرا، نمی فهمم.

نکند عذرم را بخواهد.

 

لبه ی تخت می نشینم.

پاهای آویزانم در هم گره می خورد.

 

نگاهش می کنم.

چشم باز و بسته می کند.

 

– ببین دخترم روز اولم گفتم الانم می گم اینجا خونه ی خودته. قابل دونستی منو جای مادر خدا بیامرزت بدون سیدم جایِ برادرت. من نه اهل منت و نیش زبونم نه مثل بعضیا حرف دلم و پیش خودم نگه می دارم.

اینو گفتم که بدونی هر وقت هر چی لازم داشتی بی تعارف بگی . یه موقع خدای نکرده فکر نکنی زیر سوال می ری و بعدش باید حساب کتاب پس بدی

 

چانه بالا می اندازد.

 

– نه دخترم.. تو این خونه از این خبرا نیست. مال من و تویی وجود نداره. غیرِ این باشه ازت دلخور می شم

 

لب روی هم می فشارم.

فقط می توانم سر تکان دهم و زیر لب چشم بگویم.

 

حس می کنم یک بار دیگر صاحب مادر شده ام.

به همان اندازه مهربان و دلسوز.

 

با خودم کلنجار می روم.

 

– شما تا الانشم لطف بزرگی کردین. کاری که کمتر کسی ممکنه انجام بده. ولی خب.. من هر چه زودتر باید کار پیدا کنم. آخرش چی حاج خانم، آخرش باید مستقل شم یا نه

 

حرف نمی زند چرا!؟

در سکوت نگاهم می کند.

 

– شما که غریبه نیستین من هر چی داشتم و نداشتم و خرج کردم . حتی اگه از همون اول می دونستم آخرش به چی می رسه بازم کاری رو انجام می دادم که فکر می کنم به عنوان شریک زندگی حامد باید می کردم

 

 

نفس می گیرم و بغض لعنتی را پس می زنم.

 

– شده حتی یه کار نیمه وقت .. چون بهش نیاز دارم

 

 

زبان روی لبش می کشد.

 

– خب.. مثلاً چجور کاری؟ آخه هر جایی هم که نمی شه رفت سرِ کار

 

سر تکان می دهم.

جلوتر از من لب می جنباند.

 

– منظورم اینه که محیطش سالم باشه واِلا تو همین آگهی روزنامه صد جور کار می شه پیدا کرد

 

نگاهش میان اجزای صورتم می چرخد.

و بعد با دقت در چشمانم خیره می شود.

 

– می خوای بگم امیرحسین پرس و جو کنه شاید یه کار مناسب پیدا کرد. نشدم صبر می کنی دخترم.. نه؟

 

محال است به این راضی شوم.

 

همین که سید من را در این خانه و بغل گوشش تحمل کرده من را بس می کند.

 

می گویم مزاحم سید نمی شوم.

خودم از پسِ خودم برمی آیم.

 

انگار یک نفر در می زند.

زری چادر به سر می کشد.

 

صدای سلام و احوالپرسی می آید.

تعارف می زند انگار.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sarina Davoodi
1 سال قبل

پارت بعد چرا نمیزاری

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x