رمان دلبر استاد پارت 13

4.5
(54)

 

با شنیدن صدای یلدا، دیگه بحث ادامه پیدا نکرد.
میز شام با غذاهایی که از بیرون سفارش داده شده بود آماده شده بود و وقت شام خوردن بود.

همراه عماد رفتیم سمت میز غذا خوری 8نفره ای که انتهای سالن پایینی خونه بود.
دلبر ساکت و معذب رو یه صندلی نشسته بود و هنوز حتی شنل لباسش هم روی سرش بود و فقط کمی عقب کشیده بودش که یلدا گفت:
_من بهش گفتم لباس هاش و عوض نکنه بعد از شام چند تا عکس خوشگل ازش بگیرم!
و روبه دلبر ادامه داد:
_میدونی که پوشیدن و درآوردنش چقدر سخته!

دلبر با لبخند جواب داد:
_انقدر سخت که حاضرم باهاش بشینم سر میز شام اما عوض بدرش نکنم!
و دوتایی خندیدن که عماد کنار یلدا نشست و به من هم اشاره کرد که برم کنار دلبر و بعد گفت:
_ارغوان کو؟
یلدا همینطور که یکی از دختراش و تو بغلش میگرفت تا بهش غذا بده جواب داد:
_الان میاد
و طولی نکشید که ارغوان، این بار بی اینکه حتی نگاهم کنه با لبخند اومد سمت میز:
_بفرمایید شروع کنید
و کنار عماد و نشست و همه مشغول غذا خوردن شدن.

از درون بهم ریخته بودم،
کاش امشب ارغوان و نمیدیدم که به این حال دچار شم و حالا این چندتا قاشق غذا مگه پایین میرفت؟
انقدر سخت بود این غذا خوردن که ترجیح دادم با یه لیوان آب حداقل راه گلوم و باز کنم اما همینکه دست بردم سمت پارچ آب، ارغوان هم همزمان دستش و به طرف پارچ دراز کرد و همین باعث شد تا نگاهمون به هم قفل شه!

مات و مبهوت زل زده بودم بهش و نگاه اون هم خیره مونده بود بهم که زودتر از من به خودش اومد و عقب کشید،
اگه من هم عقب میکشیدم و بیخیال آب خوردن میشدم بخاطر همین هم یه لیوان آب ریختم و به ظاهر با آرامش مشغول نوشیدن شدم…

#دلبر

با دوربین عکاسی ارغوان، چند تا عکس با لباسم گرفتم و بعد هم ارغوان رفت به خونه خودشون.
حرکاتش و حرف زدنش یه کمی گیجم میکرد،
با این که هیچوقت ندیده بودمش و امشب اولین باری بود که میدیدمش اما انگار اصلا از من خوشش نمیومد که دوربین رو هم داده بود دست یلدا و تموم مدتی که ما عکس میگرفتم اون خودش و مشغول دو قلو ها کرده بود و نهایتا هم با یه خداحافظی سرد از اینجا رفت!

احساسم بهم میگفت که یه سر و سری بین این دختر و شاهرخ بوده یا حتی هست که امشب اون نگاه ها و بعد هم این رفتار سرد با من، پیش اومده بود!

با این حال از کسی چیزی نپرسیدم،
خودم به اندازه کافی دغدغه فکری داشتم و حداقل الان کشش موضوع جدیدی رو نداشتم!
با شنیدن صدای یلدا به خودم اومدم:
_پاشو یه دوش بگیر اگه اینطوری بخوابی موهات داغون میشه!

و با لبخند،منتظر نگاهم کرد که از رو تخت خوای دو نفرشون که ست وسایلای شیک اتاقشون بود بلند شدم و سری به نشونه تایید تکون دادم:
_حسابی مزاحمتون شدم!
لبخند همچنان به لبهاش بود:
_اصلا اینطور نیست!
و حالت متفکرانه ای به خودش گرفت و بعد از چند ثانیه ادامه داد:
_تو من و بدجوری یاد خودم میندازی!

با تعجب ابرویی بالا انداختم:
_من؟
زیر لب ‘اوهوم’ ی گفت:
_داستان زندگیت و کامل و دقیق نمیدونم اما این سربه هوا و تخس بودنت درست مثل قدیمای خودمه!

سر از حرفاش در نمیاوردم که گفتم:
_یعنی توهم از عروسیت فرار کردی؟
خندید:
_نه!
منتظر نگاهش کردم تا ادامه داد:
_من هم مثل تو اولش یه عروس سوری بودم با این تفاوت که میخواستم حال عماد و بگیرم!
باورم نمیشد و خندم هم گرفته بود:

_عروس سوری؟ تو؟
چشمکی بهم زد:
_بعد که بابام فهمید دیگه نذاشت باهم ازدواج کنیم تا اینکه یه سال گذشت و ما بالاخره بهم رسیدیم!

یه جوری با شور و شوق خاطراتش و مرور میکرد که ته دلم بهش حسودیم میشد،
این زن عاشقانه زندگی میکرد و عشق همون چیزی بود که نبودش تو زندگیم باعث شده بود تا من الان اینجا باشم!
مرور خاطراتش تمومی نداشت و اون میگفت و من با میل و علاقه گوش میکردم که چشمش افتاد به ساعت و با دست ضربه آرومی به صورتش زد:
_وای، من دارم خاطره میگم و توهم گوش میکنی دو ساعت گذشت!

مهربون جواب دادم:
_عیبی نداره من هم مشتاق شنیدن بودم!
از رو تخت بلند شد و از تو کمدش یه حوله نو بیرون آورد:
_حالا دیگه جدی جدی برو یه دوش بگیر!

حوله رو داد دستم که با تشکر زیر لبی، حوله رو از دستش گرفتم و راه افتادم از اتاق برم بیرون که صداش و پشت سرم شنیدم:
_دلبر خانم!

جلو در اتاق وایسادم و نیمرخ صورتم و چرخوندم سمتش:
_جونم
بهم نزدیک شد و درست روبه روم ایستاد:
_میگم این شاهرخ خان هم بی شباهت به عماد ما نیستا!
چشم ریز کردم و حرفی نزدم که بعد از یه کم مکث گفت:
_شاهرخ قبلا ضربه بدی از یه رابطه عاشقانه خورده که نمیدونم میدونی یا نه و حتی اگه ندونی هم خودش بهت میگه، حرفم اینه که اگه تو واسش همون عروس سوری چند روزه بودی به نظرم هیچوقت نمیومد دنبالت و بخاطرت خطر نمیکرد!
سری به نشونه رد حرفش تکون دادم:
_این شاهرخ شما، بدجوری به من مدیونه الانم از سر عذاب وجدانه که کمکم کرده!
نوچی گفت:
_اگه به این چیزا بود یه پول درشتی بهت میداد و تا زندگیت با اون پسره رو شروع کنی گ بعد هم با خیال راحت به زندگیش میرسید، قصه اینی نیست که تو میگی!

شونه ای بالا انداختم:
_به هرحال هرچی که هست، من فقط میدونم نمیخوام تن به ازدواج با حامی بدم و تنها هدفم هم همینه نه چیز دیگه ای!
پوفی کشید:
_من دیگه انقدر ها هم لجباز و یه دنده نبودم!
و زد زیر خنده که به خنده افتادم و بعد از ساکت شدن خنده هامون راهی حموم شدم و تند و سریع یه دوش گرفتم و بعد هم اومدم بیرون…

دم دم های صبح بود اما خواب به چشمام نمیومد،
خدا میدونست بابا الان چقدر دلواپسمه،
گوشی و خاموش کرده بودم تا متوجه تماساشون نشم و اینطوری یه کم آروم باشم!
اما مگه میشد؟

مطمئن بودم الان حامی نه تنها به بابا بلکه به تموم آدم هایی که واسه جشن شب دعوت بودن همه چی و گفته بود و حسابی بی آبروم کرده بود و اون بلایی که میترسیدم سرم بیاد و حالا به سرم آورده بود فقط به تلافی اینکه من نتونستم خودم و راضی کنم که باهاش ازدواج کنم!

از فکر به امشب که بدجوری شوم بود قطره قطره اشکم سرازیر شده بود و بی صدا گریه میکردم تا مبادا یلدا و بچه هایی که امشب مهمون اتاقشون بودم بیدار شن، اما وسعت غمم به قدری بود که قطره قطره اشک ریختن آرومم نمیکرد

چونم میلرزید از شدت غم و غصه و دیگه توان کنترل خودم و نداشتم که بلند شدم سرپا و بی سر و صدا از اتاق زدم بیرون و رفتم تو سالن، شاهرخ و عماد تو اتاق دیگه خونه بودن و تو سالن پذیرایی کسی نبود.

رو زمین نشستم و تکیه به مبل، زانوهام و بغل کردم و واسه سرم تکیه گاه درست کردم و به شهر تلخی های ذهنم برگشتم.
سرم رو پاهام بود و روحم از این خونه پر کشیده بود پیش بابا که یهو با شنیدن صدای شاهرخ جا خوردم و لرزه ای به تنم افتاد:
_چرا اینجا نشستی؟
آروم لب زدم:
_ترسوندیم!

سالن نسبتا تاریک بود و جز نور مهتاب که از پنجره ها به داخل میتابید هیچ چراغی روشن نبود، پس قبل از اینکه بهم نزدیک بشه اشکام و با کف دست پاک کردم و مطابق پیش بینیم شاهرخ بهم نزدیک شد و روبه روم که رسید خم شد و با دقت نگاهم کرد:

_گریه میکنی؟
با صدای گرفته ای جواب دادم:
_مطمئنم الان حال بابام بده!
با تموم بدیاش هروقت دلم میگرفت سعی میکرد حالم و خوب کنه و حالا هم دریغ نمیکرد که با حالت مهربونی جواب داد:
_خب حال بابای منم بده!

عین بچه ها خودم و لوس کردم و گفتم:
_حال بابای من بدتره!
لحن حرف زدنم و تن صدام باعث به خنده افتادنش شد که انگشت اشارم و گذاشتم مقابل بینیم:
_هیس! بیدار میشن
با چشماش ‘باشه’ ای گفت و کنارم نشست.
دوباره سرم و گذاشتم رو پاهام با این تفاوت که سرم روبه شاهرخ بود و منتظر بودم تا اگه میخواد حرفی بزنه، حرفش و بگه و نهایتا هم سکوت بینمون شکست:
_خسته نشدی امروز انقدر آبغوره گرفتی؟

ابرویی بالا انداختم:
_نه!
نفس عمیقی کشید:
_ولی من خسته شدم از فرار با یه دختر که اشکش دم مشکشه!
دماغم و محکم بالا کشیدم:
_این دیگه مشکل خودته!

🍃🍃🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 54

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mohaddeseh
Mohaddeseh
4 سال قبل

ادمین اگه بخوام رمان بوی عشق رو ادامه بدم می تونم ؟

fatima
fatima
4 سال قبل

mishe pdfsho baram befrestid man kharej az irwanm va hoselam sar mire

.....
.....
4 سال قبل

سلام.هر چندروزی پارت جدید میاد؟

Maleka
Maleka
4 سال قبل

واااا یه هفته گذشته هنوز پارت ۱۴ رو نگذاشتین.

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x