رمان دلبر استاد پارت 14

4.4
(62)

 

سری به نشونه تاسف واسم تکون داد:
_خانم زبون دراز شما که دل فرار نداشتی چرا فرار کردی؟
ناخوش احوال بودم اما این دلیل نمیشد که جوابش و ندم واسه همینم صاف نشستم و با اشاره بهش گفتم:
_چون یه استاد بی فکر باعث شد تا من یه اتو به اون درشتی بدم دست کسی که از بچگی تا الان عاشقمه!
اخماش رفت توهم و سریع جواب داد:
_اولا اون مردتیکه غلط کرده که عاشقته و میخواد اینجوری به دستت بیاره، دوما استادت بی فکر نبود اونم مثل تو دلش نمیخواست با کسی ازدواج کنه که دوستش نداره فقط همین!

نفسم و عمیق بیرون فرستادم:
_نمیدونم، شاید جفتمون اشتباه کردیم، شاید ازدواج من با حامی و ازدواج تو با اون دختره تقدیرمونه و ما داریم با تقدیر میجنگیم!

واسه چند لحظه تو فکر فرو رفت و بعد جواب داد:
_حتی اگه جنگیدن با تقدیر و سرنوشت باشه من این جنگیدن و ترجیح میدم به شروع یه همچین زندگی ای!
صورتم و کاملا چرخوندم سمتش و خیره تو چشماش گفتم:

_شاید تو با فرار امشبت بتونی به چیزی که میخوای برسی اما من هیچوقت موفق نمیشم و دیر یا زود وقتی پیدام کنن این بار یه دختر بی آبرو رو بی هیچ جشن و شاد باشی تقدیم حامی میکنن!
این و گفتم چشمام و بستم،
همزمان از گوشه چشمام قطره اشکی سر خورد و مسیر گونه هام و طی کرد!

آروم اسمم و به زبون آورد:
_دلبر
چشم باز کردم و منتظر نگاهش کردم،
فاصله بینمون و کم کرد و چسب من نشست و تو گوشم ادامه داد:

_من نمیذارم این اتفاق بیفته!

 

برخورد نفس هاش به گوشم باعث شد تا سرم و خم کنم رو شونم و بگم:
_چطوری؟
قیافه قلقلک زدم و که دید لبخندی رو لباش نشست:

_به شیوه ها و روش های گوناگون!
و با صدای آرومی خندید که چپ چپ نگاهش کردم:
_یکی مثل من داره غمباد میگیره یکی عین تو، تو این شرایط داره هرهر میخنده!

با این حرف من، لبخند رو لبش ماسید:
_من فقط میخوام حالت خوب باشه!
موهایی که اومده بود تو صورتم و فرستادم پشت گوشم:
_من خوبم!

چونم و بین دوتا انگشتش گرفت:
_پس بخند!
قیافم وا رفت:
_تو این شرایط؟
بیخیال یه تای آبروش و بالا انداخت:
_تا نخندی ولت نمیکنم، زود باش!

من خندم نمیومد و این آقا هم بیخیال خندیدن من نمیشد و دوتامون عین بز همدیگه رو نگاه میکردیم که تکرار کرد:
_زود باش!
و این ‘زود باش’ همزمان شد با روشن شدن چراغای خونه و ترسیدن من و شاهرخ!

هول شده بودیم و دوتایی اینطرف و اونطرف و نگاه میکردیم که صدای یلدا تو خونه پیچید:
_ببخشید، بیدار شدم دیدم نیستی فکر کردم از اینجا هم فرار کردی!

و پشت بندش عماد اومد همینطور که یلدارو صدا میزد اومد تو سالن:
_یلدا، شاهرخ نیست فکر کنم رفته…
و به محض رسیدن به کنار یلدا، نگاهش افتاد به من و شاهرخی که کنار هم نشسته بودیم و یهو همه باهم زدیم زیر خنده و شاهرخ بین خنده گفت:
_تا آخر عمر که قرار نیست فراری باشیم…

با اتفاقی که افتاده بود دیگه خواب از سرمون پریده بود و تا یه ساعت بعدش یه گپ و گفت چهارتایی به پا بود و حوالی ساعت 4صبح بالاخره خوابیدیم…

دم عصر بود و آماده شده بودم تا یه سر برم بیرون، برم حوالی خونه و سر و گوشی آب بدم و ببینم اوضاع از چه قراره و امید، داشتم که اگه شانس باهام یار باشه بابا رو از دور ببینم!

با شاهرخ از خونه زدیم بیرون.
تو دلم رخت میشستن و آروم و قرار نداشتم و این روی چهرمم اثر گذاشته بود که به محض اینکه سوار ماشین شدیم،شاهرخ قبل از اینکه ماشین و. به حرکت دربیاره پرسید:
_تو حالت خوبه؟
سرم و به بالا و پایین تکون دادم:
_خوبم

راه افتادیم به سمت خونه، با وجود مخالفت های شاهرخ و عماد و یلدا که میگفتن ممکنه کسی ببینتمون اما من نمیتونستم بمونم تو خونه و از همه جا بی خبر باشم!

یک ساعتی طول کشید تا رسیدیم به محله خودمون،
همه چی مثل همیشه بود،
خیابونا شلوغ و کوچه ها پر رفت و اومد.
با سه تا کوچه فاصله از خونه ماشین و نگهداشته بود و من هم به طور ناشناس اینور اونور و دید میزدم که یهو گفتم:

_یه لحظه برو سر کوچمون!
سریع جواب داد:
_یکی میبینتت
سرم و کج کردم و گفتم:
_نه چیزی نمیشه برو!

انقدر خودم و مظلوم کرده بودم که نتونست نه بگه و ماشین و به سمت کوچه به حرکت درآورد:
_آروم رد میشم نگاه کن!

عین این فیلم پلیسیا، همراه با استتار کامل در مسیر کوچه بودیم که نرسیده به کوچه، سر و کله حامی پیدا شد و جلومون سبز شد!

با دیدنش در حالی که نگاهش به سمت ما نبود از ترس ‘هین’ بلندی کشیدم و همزمان شاهرخ پاش و رو پدال گاز فشار داد و الفرار!

فراری که انگار خیلی موفق نبود که شاهرخ از تو آینه نگاهی به پشت سر انداخت و داد زد:
_ای لعنت به این شانس، دیدمون!

چرخیدم سمت عقب و با دیدن حامی ای که بدو بدو پشت سر ماشین میومد حتی دیگه نفسم نمیتونستم بکشم که شاهرخ داد زد:
_چی و داری نگاه میکنی؟ برگرد!

انقدر صداش بلند بود که بدنم به لرزه افتاد و بعد برگشتم و سرجام نشستم تا اینکه رفتیم تو خیابون و شاهرخ ادامه داد:
_نترس دیگه نمیتونه بهمون برسه!

و نفس عمیقی کشید که دلخور از دادی که سرم زده بود خودم و چسبوندم به در و سرمم تکیه دادم به شیشه پنجره:
_من نترسیدم، تو نترس!

منظور دار این حرف و بهش زدم و اون هم کاملا متوجه شده بود که اخماش رفت توهم:
_من نگران توعم!
پوزخند زدم:
_نمیخواد تو نگران من باشی!
و قبل از اینکه بخواد چیزی بگه ادامه دادم:
_بیشتر از اینم مزاحمت نمیشم و میرم خونه دوستم هیلدا!
سر از این قاطی کردن یهوییم در نمیاورد که ماشین و کنار خیابون نگهداشت و با جدیت پرسید:
_چت شده تو؟
تموم ناراحتی و دلشکستگیم و ریختم تو چشمام و خیره بهش لب زد:
_هیچی، فقط نمیخوام جایی باشم که باعث ناراحتیه دیگرانه!
دستش و تو هوا تکون داد:
_چی میگی من نمیفهمم!

جوابی بهش ندادم چون حتم داشتم میدونه دارم چی میگم و درست هم بود که با تن صداش اومد پایین و اسمم و به زبون آورد:
_دلبر!
بی هیچ جوابی رو ازش گرفتم که یه دفعا بی هیچ نرمشی دستم و کشید و همین باعث شد تا ‘هین’ ی از ترس بکشم و کلا بچرخم سمتش و اون بگه:
_من هرکاری میکنم واسه خاطر توعه!

هنوز تو شوک کشیدن دستم بودم اما بااین وجود کم نیاوردم و جواب دادم:
_واسه خاطر خودم داد میزنی سرم؟فکر کردی چون بی پناه و بی کسم حق داری هر طور که دلت میخواد باهام رفتار کنی و…
پرید وسط حرفم و باعث شد تا حرفم نصفه و نیمه قطع شه:

_اگه اون عوضی میرسید بهمون، من باید چیکار میکردم؟؟باید وایمیسادم و تماشا میکردم که چطور از من میگیرتت؟باید..
پریدم وسط حرفش:
_آره باید وایمیستادی تا من با اون برم و جفتمونم راحت شیم و تو بیشتر!

حرصی شده بودم و صدام و انداخته بودم رو سرم که یهو دستش و گذاشت رو دهنم و خیره تو چشمام لب زد:
_اگه میخواستم از دستت بدم تو فرار کردن کمکت نمیکردم!بفهم!
مات حرفش فقط چشمام و تو کاسه میچرخوندم بی هیچ تلاشی واسه برداشتن دستش از جلو دهنم و ناباورانه پلک میزدم،
این مرد داشت چی میگفت؟
از چی حرف میزد که من سر در نمیاوردم؟!

با برداشتن دستش از جلو دهنم چند باری پشت سرهم نفس کشیدم که ادامه داد:
_فهمیدی؟!
و قبل از اینکه جوابی بدم ماشین و دوباره به حرکت درآورد…
سکوت سنگینی بینمون حاکمیت میکرد و دیگه حتی سر نمیچرخوندیم سمت همدیگه!
حرفاش مدام تو سرم تکرار میشد و من سر از این ماجرا ها در نمیاوردم!
نمیدونم شاید اون هم مثل من درگیر یه حس مبهم بود حسی که نمیدونستم اسمش و چی باید بذارم اما میدونستم یه حس عادی نیست!

 

انقدر غرق فکر و خیال شده بودم که حتی نفهمیدم صدای زنگ موبایلش سکوت ماشین و شکسته و حالا با شنیدن صداش تازه به خودم اومدم:
_عماد اینا امشب خونه نیستن، تا وقتی بیان تنهاییم اگه میخوای بریم رستورانی جایی اگه هم…
تموم روح و جونم خسته بود که بین حرف هاش لب زدم:
_میلی به غذا ندارم
سری به اطراف تکون داد:
_پس میریم خونه!
دیگه اینکه قرار بود باهاش تو یه خونه تنها باشم هیچ جوره باعث ترسم نمیشد،حالا دیگه این مرد یه جورایی خودش و بهم ثایت کرده بود و برخلاف حامی که همیشه ردی از هوس تو نگاهش بود، چشماش امید بخش و پر اعتماد و اطمینان بود!

با رسیدن به خونه ای که بی صاحب خونه حال و هوای قبل و نداشت، راه گرفتم سمت اتاقی که از دیشب مستقر بودم اما نرسیده به اتاق صدای شاهرخ تو خونه طنین انداز شد:
_صبر کن باید باهم حرف بزنیم!
عقب گرد کردم به سمتش، تو سالن رو یکی از مبلا نشسته بود،روبه روش ایستادم و جواب دادم:
_چه حرفی؟
با چشم اشاره کرد که کنارش بشینم:
_الان دیگه همه فهمیدن که تو با منی و حدس میزنم یه درگیری بزرگ هم امشب تو راه باشه و حامی پاشه بره خونه من و بعدش هم که…
حرفش و نصفه نیمه ول کرد،
با فاصله کنارش نشستم:
_آره، حتما تا الان آبروم رو هم برده و باعث شده تا بابام صدبار تا الان از دست دختر خرابش خون گریه کنه!
این و گفتم و پوزخندی زدم که ابروهاش بهم گره خورد:
_دیگه هیچوقت اینطوری حرف نزن!
دلم آروم نمیگرفت که ادامه دادم:
_من فرار کردم از مراسم عقدم فرار کردم و الان با تو و آدمهایی دارم زندگی میکنم که حتی درست نمیشناسمتون!
و با نفس عمیقی ادامه دادم:
_و دیگه هم نمیتونم برگردم!
رو ازم گرفت و بعد از کشیدن خمیازه ای جواب داد:
_خب برنمیگردی!
خنده تلخی کردم:
_آره تا آخر عمر میخوام فراری بمونم!
نگاهش به سمتم چرخید:
_نه، قرار نیست فراری بمونی
یه طوری حرف میزد که من هی باید میپرسیدم ‘چرا’ و ‘یعنی چی’ و این کلافم میکرد که جدی گفتم:
_میشه یه جوری حرف بزنی که منم بفهمم؟
لبخند کجی گوشه لب هاش نشست:
_میتونی با من باشی این بار نه سوری و الکی، واقعی و با من زندگی کنی!

🍃🍃🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 62

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رویا
رویا
4 سال قبل

۴ روز گذشته پارت ۱۵ دلبرو نذاشتین

این چ وضعه بروز رسانی سایته!!!
میخواین بگین همین دیروز پارت ۱۴ گذاشتین

عججججبب
تقلبم میکنین!!!

هستی
هستی
پاسخ به  رویا
4 سال قبل

اوهوم راست میگی زده ۲ روزه گذاشته ولی خیلی وخته من هی میام سر میزنم نیست پارت ۱۵

Mohaddeseh
Mohaddeseh
4 سال قبل

این دیگه چه مدلشه ادمین؟

£♡♥
£♡♥
4 سال قبل

مثلا اینجور کردین که بگین تازه گذاشتین من یه هفتس اینو خوندم.

Maryam.b
Maryam.b
پاسخ به  ghader ranjbar
4 سال قبل

خب الان چرا نمیزارین؟

دخترشکلاتی
دخترشکلاتی
پاسخ به  £♡♥
4 سال قبل

اره
اینا از تو تلگرامه

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x