رمان دلبر استاد پارت 21

4.5
(38)

 

#شاهرخ

سه روز از رفتن دلبر میگذشت،
مامان مهین برگشته بود اصفهان و این روزها بی هیچ دلخوشی ای میگذشت.
بابا واسه یه سفر تجاری رفته بود چین و مامان هم با دوستاش شمال بود.
اینکه الان مامان و بابا نبودن و از شر حرف ها و نقشه هاشون خلاص بودم تو این شرایط خیلی خوب بود، اما نبود دلبر سخت تر از این حرف ها بود،

دکتر بعد از تماس پریروز ازم خواسته بود که تا یک هفته حرفی از ملاقات نزنم چون هفته اول رو خیلی مهم میدونست و حالا من، تنها تر از هروقتی مشغول روزمرگی هام بودم.

کلاس هام و بی حوصله و با فکری پر آشوب برگزار میکردم و تموم مدت فقط فکرم پی تموم شدن تایم کلاس ها و برگشتن به خونه بود!
سر کلاس نشسته بودم و دقیقه های پایانی کلاس بود و بالاخره این کلاس هم تموم شد.
نفس راحتی کشیدم و جلوتر از دانشجوهام از کلاس زدم بیرون و همزمان، هیلدا همون دختره که دوست دلبر بود سد راهم شد و با خجالت پرسید:
_ببخشید استاد توتونچی، شما از دلبر خبر دارید؟
نمیخواستم کسی از اوضاعش چیزی بدونه واسه همینم با لبخند ساختگی جواب دادم:
_حالش خوبه، تو خونه جدیدش زندگی میکنه
و خواستم از کنارش رد بشم که گفت:
_میشه آدرس خونش و به من بدید، خیلی نگرانشم!
دروغ تازه ای سرهم کردم:

_میدونید که اون درگیر غم بزرگیه و دلش نمیخواد کسی رو ببینه، یه کمی صبر کنید تا حالش بهتر بشه خودش میاد دانشگاه

سری به نشونه ‘باشه’ تکون داد که از کنارش رد شدم و راه افتادم، تا راهروی طولانی دانشگاه رو طی کنم و به اتاق اساتید برسم.

توی مسیر سر و کله عماد هم پیدا شد و با دیدن من اومد کنارم و حالا هم قدم باهم، به سمت اتاق میرفتیم:

_حالش بهتره؟
سری به اطراف تکون دادم:
_نمیدونم اما دکترش که قول داده در عرض یه مدت کوتاه حالش و خوب کنه.
چند ضربه آرومی با دست، روی شونم زد:
_خوب میشه، غصه نخور

و قبل از اینکه من چیزی بگم ادامه داد:
_من دارم میرم خونه، تو نمیای؟
و نرسیده به اتاق و درست جایی که در خروجی هم بود ایستاد:

_امشب مهمونی داریم باید زود برم:
‘آهان’ ی گفتم:
_به جای منم خوش بگذرون
با خنده جواب داد:

_نه از اون مهمونیا، خواستگاری ارغوانه
ابرویی بالا انداختم، پس دا‌شت ازدواج میکرد!

 

به سبب گذشته ای که باهم داشتیم طول کشید تا بالاخره جواب دادم:
_مبارکه
زیر لب تشکری کرد:
_دلم میخواد بعد از عروسی ارغوان بیام عروسی شما، پس دست بجنبون و حال دلبر و خوب کن!
لبخندی به روش پاشیدم:

_حالا به یه عروسی راضی باش تا ببینیم چی پیش میاد!
و هر دو خندیدیم.

تصمیمم و عوض کردم و همراه عماد راهی خروج از سالن دانشگاه شدم.
دیگه اینجا کاری نداشتم و آنچنان حوصله ای هم برای صحبت با همکارا نداشتم.

تو پارکینگ از عماد خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم و مسیر خونه رو در پیش گرفتم…

#حامی

تو قهوه خونه منتظر اومدن وحید و سیاوش بودم.

باید مو به مو نقشه رو مرور میکردم تا یه وقت گندی نزنیم که جبران پذیر نباشه!
با رسیدنشون، دود قلیون و بیرون فرستادم و قلیون و دادم دست وحید و روبه سیاوش گفتم:

_همه چی اوکیه؟
سری به نشونه تایید تکون داد:
_خیالت جمع باشه، همه چی همونطور که میخوای پیش میره، تو فقط بگو کی بریم!

لبخند رضایت بخشی به مرامش زدم و گفتم:
_الان چهار هفته گذشته، خبرم دارم که حالش بهتر شده، امشب میریم یه سر و گوشی اون حوالی آب میدیم و فرداشبم میدزدیمش!

با شنیدن ازن حرف وحید که دیوونه این کارای پر خطر بود خندید:
_آخ که فردا چه شبیست!

قبل از اینکه چیزی بگم این بار سیاوش گفت:

_حالا بعد از دزدیدن این دختره، میخوای باهاش چیکار کنی؟
وحید به جای من جواب داد:
_بادا بادا مبارک بادا…
پریدم وسط حرفش:

_زهر مار!
و تموم بلاهایی که دلبر سرم آورده بود فقط و فقط به جرم دوست داشتن و واسه لحظه ای تو ذهنم مرور کردم و ادامه دادم:
_میخوام کاری کنم که روزی صدبار آرزو کنه که ای کاش زنم میشد!

وحید خوشحال تر از قبل گفت:
_رو کمک مام حساب کن
و خیره به سیاوش هر دو خندیدن که عصبی هر جفتشون و نگاه کردم:

_یادت نره که اون دختر هرچی که نباشه یه روزی عشق من و دختر عموم بوده، پس دیگه مزخرف نگو
و چشم ازشون گرفتم که سیاوش تلاش کرد تا گند وحید و جمع کنه:
_جدی نگیر، یه کمی سر کشیده قبل اومدنمون حالش خوش نیست!
حوالی عصر بود و حرف هامون تو قهوه خونه ادامه داشت،

من میخواستم دلبر و بدزدم.
آخرین بار که دیدمش با گریه سوار ماشینش کردن و وقتی ماشین و تعقیب کردم به یه آسایشگاه روانی رسیدم.

هر روز رفتم اون حوالی تا از حالش باخبر بشم و حالا میدونستم که تقریبا با مرگ پدرش کنار اومده و چند روز دیگه هم قرار بود مرخص بشه و حالا نوبت من بود!

تو این چند وقته مصمم شده بودم واسه انتقام ازش!
اون باید میفهمید دل شکستن تاوان داره!
باید میفهمید وقتی من با تموم وجود و با یه حس پاک و ناب خواستمش اون پسم زده و جلوی یه محل با آبروم بازی کرده، باید تاوان بده!
اونم یه تاوان سخت…

 

من میخواستم باهاش کاری کنم تا بفهمه چقدر تلخه طعم نرسیدن
اون باید تقاص پس میداد

برخلاف گذشته که تا اسمش میومد دلم پر میکشید براش حالا مدتی بود که ازش فقط کینه به دل داشتم و باید حقش و کف دستش میذاشتم،

من،
حامی کسی که یه روزی دیوونش بود حالا فقط به فکر انتقام بودم…
….

هوا که تاریک شد راه افتادیم به سمت آسایشگاه و حالا نصفه شب بود،
من و وحید تو ماشین نشسته بودیم و سیاوش رفته بود تا سر و گوشی آب بده و بالاخره برگشت.

در عقب و باز کرد و نشست تو ماشین که برگشتم سمتش:
_چیشد؟

چشمکی زد:
_راحت میشه دزدیدش، این پیرمرد نگهبانه هم الان که ساعت 3 نشده خوابیده!

لبخند رضایت بخشی زدم:
_رفت و اومدا چی؟
ابرویی بالا اندخت:
_جای نگرانی نداره، یه کم حواست و جمع کنی تمومه!

خوشحال از حرفاش به وحید گفتم:
_روشن کن بریم امشب و بترکونیم!
ماشین و روشن کرد:

_اتفاقا تو خونه همه جورشم دارم…
و سرخوشانه ماشین و به حرکت درآورد…

 

نفهمیدم کی خوابم برده بود،
خواب که نه انگار بیهوش شده بودم و همینطور هم بود،

شیشه های خالی مشروب وسط خونه بود و هر سه تامون یه گوشه افتاده بودیم.
نگاهم به ساعت افتاد،
2 ظهر بود!

تکونی به تن و بدنم دادم و نشستم سرجام و همزمان گوشیم زنگ خورد، صابر بود و حتما باز قصد صاف کردن دهنم و داشت!
گوشی و گرفتم تو دستم و رفتم تو حیاط جواب دادم:

_بله
صداش تو گوشی پیچید:
_سلام، از دیشب هرچی دارم میگیرمت جواب نمیدی، خریت که نکردی حامی؟
کلافه جواب دادم:

_من ازت کمک خواستم گفتی نمیتونم منم گفتم عیب نداره و تموم شد حالا دیگه چیه هی دم به دقیقه زنگ میزنی؟
سریع جواب داد:

_زنگ میزنم چون به فکرتم، تو دیوونه شدی میخوای دلبر و بدزدی؟! اونم با کیا؟! با وحید و سیاو‌ش که همه میدونن چه آدمای ناجورین و چند سالم سابقه زندان دارن و…
حوصله حرف ها و حضور تو کلاس اخلاقش و نداشتم که گفتم:

_من میدونم دارم چیکار میکنم، توهم ممنون بابت اون وقتا که دوبار ماشینت و قرض دادی به ما و دیگه کاری باهام نداریم…
و قبل از اینکه بخواد چیزی بگه گوشی رو قطع کردم.

از وقتی بهش گفته بودم میخوام این کار و کنم و ازش کمک خواسته بودم و قبول نکرده بود فاز برداشته بود و حالا هم سعی داشت مانعم بشه و مدام وحید و سیاوش و خراب میکرد غافل از اینکه این دو نفر با این که فقط بچه محلمون بودن و همچین رفاقتی هم باهام نداشتن، حاضر شده بودن تا بهم کمک کنن اما اون رفیق چند ساله نه!

از فکر به صابر و حرفاش بیرون اومدم و برگشتم تو خونه و وحید و سیاوش و صدا زدم تا بیدار شن…

🍃🍃🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 38

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x