رمان دلبر استاد پارت 25

4.1
(107)

 

درد داشت،
خندیدن براش سخت بود با این حال لبخند گوشه لبی تحویلم داد و چند ثانیه نگاهم کرد.

به بیمارستان که رسیدیم، تو اتاقی بستریش کردن فکر کنم دوسه روزی باید بستری میموند.

خون زیادی ازش رفته بود و دلیل این کارش هنوز برام مبهم بود.

با فکر به اینکه یه دختر با سه تا آشغال یه روز تنها مونده بود ذهنم به سمت و سوهایی کشیده میشد اما حتی یک ثانیه هم نمیتونستم این تصور و کنم که به دلبر تعرضی شده باشه و خیلی سریع این فکر منفی رو از خودم دور میکردم!

کنار تختش رو صندلی نشسته بودم.
سرم و تخت و بیمارستان و دلبر حال بد، همه آشنای این روزها بودن و یه جورایی انگار به این ها عادت کرده بودم!
مداوای دستش تموم شده بود و جالش بهتر بود که پرسیدم:

_چرا این کارو کردی؟
چند باری پلک زد و بعد رو ازم برگردوند:
_مردن و ترجیح میدادم…
از رو صندلی بلند شدم و دقیقا بالا سرش وایسادم:

_به من فکر نکردی؟ تلکیف من چی میشد؟
صورتش که به سمتم چرخید چشماش برق میزد از اشک!

نگاه معصومانش و بهم دوخت و با صدایی که میلرزید گفت:
_اتفاقا بخاطر تو این کار و کردم چون…
با به صدا در اومدن زنگ موبایلم حرفش نصفه موند.

تلفن و که جواب دادم صدای سرگرد قاعمی تو گوشی پیچید و ازم خواست خودم و به کلانتری برسونم و من ناچار بودم چند ساعتی دلبر رو تنها بذارم.

 

گوشی و قطع کردم و اسمش و به زبون آوردم:
_دلبر…
پشت همون جلد اشک منتظر نگاهم کرد که ادامه دادم:

_میرم کلانتری و برمیگردم، وقتی برگشتم دلم نمیخواد چشمات خیس باشه و گریه زاریات به راه باشه، بابا یه کم بخند… مثل من

و شروع کردم به قهقهه زدن،
خنده هایی که از ته دل نبود اما میتونست حال دلبر و بهتر کنه!
لبخند که به لبش اومد ازش فاصله گرفتم و راه افتادم سمت در:

_من میرم، به یلدا زنگ میزنم این چند ساعت و بیاد پیشت
و خواستم برم بیرون که صداش و شنیدم:
_شاهرخ صبر کن
چرخیدم سمتش، نفسی گرفت و ادامه داد:

_شب آخر، قبل از مرگ بابا نشد بهت بگم که…
حرفش و برید که ابرویی بالا انداختم:
_که؟
لبخندی زد:

_نشد بگم که منم دوستدارم!
لبخند کجی گوشه لبام نشست و چند ثانیه ای فقط نگاهش کردم و سرانجام لب زدم:

_این بار و میبخشمت اما دیگه هیچوقت از این نشدنا و نگفتنا نداریم!
آروم خندید:

_یعنی چی؟
دلم نمیخواست از کنارش برم، قدم برداشتم به سمتش و دقتی رسیدم کنارش،

خم شدم و تو گوشش زمزمه کردم:
_یعنی همیشه تو گوشت از دوست داشتنم میگم و ذکر هرروزت میشه دوست داشتن من!
سر که بلند کردم تو چشماش ذوق عجیبی بود!

مدتها بود که این چشم هارو اینطوری ندیده بودم و حالا تو اوج این حال خرابمون، این چشم های گیرا چه حالی ازمون عوض میکرد..

 

دلم گیر چشماش بود و دلم نمیخواست برم، اما حتما سرگرد قائمی کار مهمی باهام داشت و من باید میفهمیدم که تو این یه روز چه اتفاقی افتاده!

بیمارستان و ترک کردم و سوار ماشین شدم تا خودم و برسونم به کلانتری.
هنوز قلبم تو شوک اتفاقی بود که افتاده بود و هیچکس الا خدا نمیدونست چقدر خوشحالم که تار مویی از دلبر کم نشده!

تموم فکرم و تصاحب کرده بود،
این روزا قدرت فکر به چیز دیگه ای نداشتم و تموم فکر و ذکرم شده بود اون دختر!

پام و بیشتر رو پدال گاز فشار دادم، میخواستم برم و برگردم پیش دلبر و دیگه نذارم هیچوقت فاصله و دوری بینمون باشه!

با رسیدن به کلانتری،
ماشین و گوشه ای پارک کردم و رفتم داخل و خیلی طول نکشید که رسیدم به اتاق سرگرد و حالا رو یکی از صندلی های چیده شده جلوی میزش نشسته بودم و اون هنوز سکوت کرده بود!
با طولانی شدن این سکوت، گفتم:

_جناب سرگرد جسارتا نمیخواید حرفی بزنید؟
سری به نشونه رد حرفم تکون داد:
_گفتم بیاید که باهم حرف بزنیم
و ادامه داد:

_اون سه نفر، حامی آقایی، وحید وفایی و سیاوش غفوری که البته دوتای آخر سابقه دار هم هستن، فعلا بازداشتن و فردا تکلیفشون مشخص میشه اما قبلش شما باید بدونید که اون ها قصد انجام چه کاری رو داشتن!
هنوز حرف هاش برام مبهم بود،
بی هیچ حرفی نگاهش میکردم،
نفسی گرفت:

_حامی، به کمک اون دو نفر خانم آقایی رو از آسایشگاه میدزده و میخواسته به تلافی جواب رد خانم آقایی به ازدواج باهاش، ایشون و کمی بترسونه و بعد هم به زور بفرستش به یه روستای دور افتاده تو اهواز و اینطوری انتقام خودش و بگیره!
پوزخند تلخی به این حرف سرگرد زدم و دست هام مشت شد از فکر احمقانه حامی:

_یه آدم چقدر میتونه احمق باشه؟
سری به نشونه تاسف تکون داد که ادامه دادم:

_گفتید میخواسته بترسونتش، چطوری؟
دستی تو ریش های پر پشتش کشید و اومد روبه روم نشست:
_ترسوندن از طریق تعرض و تجاوز!
طول کشید تا کلمه کلمه جملش تو ذهنم تفکیک شه،
تجاوز؟

لب باز کردم تا حرفی بزنم اما نمیتونستم، مغزم یاری نمیکرد،
نمیفهمیدم چی میگه!
چشمام و باز و بسته کردم،
باز هم نمیفهمیدم، یعنی حامی…

 

با دوباره شنیدن صدای سرگرد افکارم ناتموم باقی موند:

_البته شما باید خوشحال باشید چون حامی این کار و نکرده به گفته خودش و ما ماجرارو از زبون خانم آقایی هم خواهیم شنید.
نفس عمیقی کشیدم:

_متوجه نمیشم، حامی میخواسته اینطوری دلبر و بترسونه اما این کارو نکرده؟
بلافاصله جواب داد:

_درسته، اذیت و آزار های حامی که تموم میشه، شروع میکنه به حرف زدن با خانم آقایی راجع به گذشته ها و اینکه قراره واسه انتقام اون و بفرسته یه روستای دور افتاده و اینطوری هم انتقام گرفته باشه و هم مانع از ازدواج خانم آقایی با شما بشه!
پوزخند تلخی زدم و سرم و بین دست هام گرفتم،
عوضی بدجوری اذیتش کرده بود!
حرف های سرگرد همچنان ادامه داشت:

_اوضاع به همین روال پیش میرفته تا اینکه اون دو نفر دیگه برخلاف نقشه که قرار بوده سر و کلشون اون طرفا پیدا نشه، میان گاوداری و بحث و دعواشون با حامی بالا میگیره
پرسیدم:

_چرا؟
بعد از چند ثانیه جوابم و داد:
_چون قصد دست درازی به خانم آقایی رو داشتن
این بار دیگا دستام مشت نشد،
وجودم له شد و به صندلی تکیه دادم.
مردمک چشمم سرگردون تو کاسه چشمم میچرخید و چیزی نمیفهمیدم.

درونم آتیشی به پا بود که داشت ذره ذره میسوزندم و خاکسترم میکرد!
چهره زشت اون دوتا حرومزاده جلو روم نقش میبست و حالم بدتر میشد،
صدای نفس هام بلند شده بود، تنم گر گرفته بود و تعداد ضربان قلبم افت کرده بود…!
با دیدن بدحالیم، سرگرد قائمی یه لیوان آب واسم ریخت و به سمتم گرفت:
_یه لیوان آب بخورید حالتون بهتر شه
و ادامه داد:

_اونا قصد این کار و داشتن اما با خانم آقایی درگیر میشن و خانم آقایی هم با کشیدن لیوان شیشه ای شکسته روی رگ دستش و اقدام با خودکشی مانع از به سرانجام رسیدن نقشه شوم اون دو نفر میشه
لیوان آب و از دستش گرفتم،
با صدای ضعیف شدم لب زدم:
_یعنی دلبر…
ادامه حرفم و گفت:

_خانم آقایی با این کار‌شون باعث میشن تا هیچ اتفاق ناگواری پیش نیاد و دو سه دقیقه بعد از این کارشون هم ما میرسیم و باقی چیز هارو هم که خودتون دیدید.
حالم بد بود اما اینکه دلبر اینطوری خودش و نجات داده بود حالم و خوب میکرد،

خوشحال بودم که اتفاقی براش نیفتاده اما این چیزی از حس بدم به اون سه تا آشغال کم نمیکرد..
روبه سرگرد کردم و گفتم:

_اگه دلبر بلایی سرش میومد و جونش و از دست میداد چی؟ اونموقع تکلیف چی بود؟ من از اون سه تا نخاله نمیگذرم!
نفسش و عمیق بیرون فرستاد:

_خداروشکر که حالشون خوبه، از بابت اون سه نفر هم جای نگرانی نیست انقدری آب خنک میخورن و دمار از روزگارشون درمیاریم که بشن آینه عبرت، شماهم شکایتتون و بنویسید و تحویل من بدید

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 107

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sadaf
sadaf
4 سال قبل

اوا سایت رمان دونی چرا *** شد؟:/

kimia
kimia
4 سال قبل

رمان دونی چرا اینطوری شد ؟
من داشتم چند تا از رماناشو میخوندماااااا

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x