رمان دلبر استاد پارت 29

4.3
(94)

 

لبخند کجی گوشه لب هاش نشست که تازه یه کم یخم آب شد و تونستم بی رودروایستی نگاهش کنم هرچند نگاهامون خیلی طول نکشید و شاهرخ دست سالمم و انداخت پشت گردن خودش و دوباره لب هام، پذیرای داغی لب هاش شدن، لب هام و به بازی گرفته بود و من غرق در حس و حالی خوب چشم بسته بودم و همراهیش میکردم!
حس و حال این بوسه و این لب های پر شور و حرارت همونی بود که همیشه میخواستم و این مرد همون کسی بود که تو قلبم نفوذ کرده بود و انگار من بدجوری دوستش داشتم…
بوسه هاش انقدر طولانی شد که دیگه کم آوردم و پسش زدم:

_نفسم برید!
برخلاف من که به نفس نفس افتاده بودم، نگاه خمارش و به لب هام دوخت:
_ولی من هنوز سیر نشدم!

و این بار دراز کشید کنارم و با اشاره دست بهم فهموند که نوبت منه که برم سمتش!
مطابق خواستش خودم و بهش رسوندم اما قبل از بوسیدنش با صدای آرومی گفتم:

_داریم چیکار میکنیم؟
با این حرفم جا خورد و شال شل و ول رو سرم و برداشت و بی هیچ حرفی سرم و پایین آورد و دوباره لب هام و بوسید اما این بار کوتاه تر و خیلی زود از هم جدا شدیم!
سرم و روی بالشتش گذاشتم و حالا هر دو سر به یه بالشت کنار هم دراز کشیده بودیم که یهو آرنجش و رو بالشت گذاشت و دستش شد تکیه گاه صورتش و همینطور که نگاهم میکرد گفت:

_حالا فهمیدی چیکار کردیم؟!
با شیطنت شونه ای بالا انداختم:
_تقریبا!
از اینطور دیدنم خنده اش گرفت و بعد جواب داد:

_نگران هیچی نباش دیگه هیچ اتفاقی که باعث اذیت شدن تو باشه قرار نیست بیفته و تو، تو این خونه میتونی با خیال راحت زندگی کنی!
زبون درازیم گل کرده بود که چپ چپ نگاهش کردم:

_یعنی وجود تو تهدیدی نیست؟!
چشماش گرد شد:
_وجود من؟ تهدید؟
سرم و به نشونه ‘آره’ تکون دادم:
_از کجا معلوم بلایی سرم نیاری؟!

عین بچه های دوساله حرف میزدم و حرفام برای خودمم خنده دار بود، شاهرخ که جای خود داشت!
چند ثانیه ای فقط لبخند تحویلم داد از همون لبخندا که به یه احمق میزنن و بی هیچ حرفی احمق بودنش و تو روش میزننو بعد صداش و شنیدم:

_آخرین شب که خونه عماد بودیم بهت چی گفتم؟
مثل خودش، آرنجم و رو بالشت گذاشتم و سرم و به دستم تکیه دادم و حالت متفکرانه ای به خودم گرفتم:

_ زیاد حرف زدی، یادم نیست!
لباش مثل یه خط صاف شد و سرش و به بالا و پایین تکون داد:
_صحیح!
نتونستم نخندم و یهو زدم زیر خنده که نفس عمیقی کشید و پشت بهم رو لبه تخت نشست:
_اصلا پاشو برو اتاق خودت، من میخوام بخوابم!
خنده هام ساکت شد و خودم و رسوندم کنارش:
_کدوم اتاق؟ خودت گفتی اینجا اتاق مشترکمونه!
نیم نگاه معنا داری بهم انداخت:
_هیچکدوم از حرفام و یادت نمونده، ولی این یکی و یادته؟

کش و قوسی به بدنم دادم، بدنی که هرچند حسابی کتک خورده بود و آثار کبودیا روش باقی بود اما من با دیدن شاهرخ انگار تموم درد هام و فراموش کرده بودم و شاد تر از هر وقتی بودم:
_جاهای خوبش و یادم میمونه خب!
ابرویی بالا انداخت:
_پس اون شب حرف خوبی نشنیدی؟
یه چشمم و بستم و تک چشمی نگاهش کردم:
_نکنه منظورت اون خواستگاری و خواهش و التماست برای به غلامی قبول کردنته؟
و لبخند حرص دراری بهش زدم که نفسش و صدا دار بیرون فرستاد و از لای دندوناش غرید:
_غلامی؟ من؟!

لبخند زنون نگاهش کردم:
_حالا لازم نیست عصبی بشی من که این غلامی و رد نکردم!

و چشمکی بهش زدم که دهان باز کرد تا یه حرفی بارم کنه اما وسط راه پشیمون شد و از رو تخت بلند شد:

_چیکار کنم من از دست تو؟
خودم و لوس کردم:
_زندگی!
با خنده سری تکون داد:

_حالا فعلا میخوام بخوابم دیشب تو بیمارستان یه دقیقه هم نخوابیدم و بدجوری خستم!

منتظر نگاهش کردم اما وقتی ادامه نداد بالاخره زبون باز کردم:
_خب بخواب به من چه!
اشاره ای به تخت بهم ریخته و من که روش لم داده بودم کرد:

_اگه اجازه بدی میخوام بخوابم!
بهم برخورد و سریع از رو تخت بلند شدم و راه افتادم سمت در:

_حالا با خیالت راحت بخواب انقدر هم غر نزن!
و خواستم در و باز کنم که صداش و شنیدم:
_تو خوابت نمیاد؟
اگه میگفتم نه دروغ بود چون خودمم چند روزی بود که خوب نخوابیده بودم:
_منم میرم تو اون اتاق بخوابم!
جلوم ظاهر شد:

_همین الان گفتی این اتاق، اتاق مشترکمونه یادت رفت؟
بیخیال شونه ای بالا انداختم:
_نه ولی تو یه جوری حرف میزنی انگار من مزاحم خوابتم!
با خنده دستی تو ته ریشش کشید:
_عجب!
با دلخوری چشم ازش گرفتم:

_مش رجب!
و دستم و به سمت دستگیره در دراز کردم که سریع جواب داد:
_منظورم این بود که توهم خسته ای و بهتره که بخوابی!

دستم رو دستگیره در بود که ادامه داد:
_همینجا، کنار من تو همین اتاق!
نوچی گفتم:
_تا وقتی باهم صنمی نداریم اتاق خوابمون جداست!
تکیه به در لب زد:

_جدا؟
با جدیت جواب دادم:
_بله!
و با دست اشاره کردم که بره کنار تا بتونم برم بیرون:

_بیدار شدی میتونی بیای دم اتاق و صدام بزنی اگه بیدار بودم و بهت اجازه دادم میای تو و اگه نه منتظر میمونی تا خودم بیام پیشت اونم واسه خوردن ناهار یا شام!
زد زیر خنده:
_اون وقت تنهایی این برنامه ها رو چیدی؟
در و باز کردم:

_همین که گفتم!
و از اتاق رفتم بیرون،
صداش و پشت سرم میشنیدم:
_دلبر کی میره این همه راهو؟
چرخیدم سمتش و دنده عقب راه افتادم سمت اتاق:

_شاهرخ!
لب هاش خندون بود:
_من مخم نمیکشه، حالت که خوب شد میریم عقدت میکنم که دیگه از این بازیا درنیاری!
تک خنده آرومی کردم:

_من به این زودیا زنت نمیشم!
و خواستم با زبون درازی کردن، بیشتر اذیتش کنم اما زبونم بیرون نیومده بود که نمیدونم پام به چی گیر کرد و به پشت پخش شدم رو زمین و صدای جیغ بلندم گوش زمین و آسمون و کر کرد…
حالا دیگه بودن شاهرخ هم دردی ازم دوا نمیکرد و من به معنای واقعی کلمه له شده بودم!

خوابیده بودم کف زمین و فقط ناله میکردم و چند تا از خدمتکارا بالا سرم بودن که یهو شاهرخ با صدای نسبتا بلندی گفت:

_یه لیوان آبی، آب قندی براش بیارید
و وقتی دورم خلوت شد خودش و رسوند بالا سرم.
با دیدن منِ داغون با نگرانی دستش و گذاشت زیر سرم و پرسید:

_تو خوبی؟
نگاه بی رمقم و بهش دوختم:
_آره عالیم!
و چشم ازش گرفتم که با تعجب جواب داد:

_مگه تقصیر منه تویی که راهت و درست و مستقیمم میری صدبار میخوری به در و دیوار حالا دنده عقب میری!
و آروم خندید که سرم و رو دستش فشار دادم تا ولم کنه و گفتم:

_آره منم داشتم جواب عمم و میدادم که اونطور راه میرفتم!
آقا در کمال آرامش میخندیدن و من حرص میخوردم که با رسیدن خدمتکار آب قند به دست، شاهرخ کمکم کرد تا بشینم و خدمتکار لیوان و داد دستم که گفتم:

_داری میری بی زحمت این شاهرخ خانم با خودت ببر!
و این حرف برای خجالت زدگی اون خدمتکار و وا رفتن چهره شاهرخ کافی بود که رو بهش ادامه دادم:

_خیلی رو مخمی!
و یه نفس لیوان آب قند رو سرکشیدم و بعد هم نفس عمیقی کشیدم و لیوان و تحویل خدمتکار دادم تا بره که صدای شاهرخ و شنیدم:

_تو مطمئنی نمیخوای برگردی؟
تو اوج قاطی بودنم داشت سوالی میپرسید که نه سرش پیدا بود و نه تهش و همین باعث شد تا کلافه بگم:
_کجا به سلامتی؟!
سرش و کج کرد و آروم لب زد:

_دیوونه خونه عزیزم!
و با دندون لباش و کنترل کرد تا نخنده که سری به اطراف چرخوندم تا ببینم چیزی میاد تو دست و بالم بکوبونم تو مخش اما چیزی نبود که نبود و همین شد که نفسم و فوت کردم تو صورتش و شمرده شمرده گفتم:

_یا همین الان از جلو چشمام دور میشی یا این دیوونه دیوونگی واقعی و نشونت میده!

و ترسناک نگاهش کردم که البته موثر نبود و فقط باعث شد تا شاهرخ با خنده بلند شه سر پا و دستش و دراز کنه سمتم:
_فکر نمیکنی تو موقعیتی هستی که نیاز داری من کنارت باشم؟

و درست تو همین لحظه که میخواستم بگم ‘نه’ لگنم تیری کشید که فهمیدم غلط زیادیه و من به شاهرخ نیاز داشتم حداقل الان!

دستم و تو دستش گذاشتم تا کمکم کنه بلند شم، تموم بدنم خورد شده بود رو این سرامیکای لعنتی که با بدبختی بلند شدم و لنگ لنگان و در حالی که یه دستم و روی دیوار گذاشته بودم راهی اتاق شدم.

نمیدونم اما انگار بدجوری خنده دار شده بودم یا این شاهرخ دیوونه داشت فیلم کمدی میدید که صدای هرهر کردنش کل خونه رو برداشته بود!

دل کلکل کردن باهاش و نداشتم و زیر لب ‘کوفت’ و ‘زهرمار’ بود که تقدیم روی ماهش میکردم که صدام زد:
_دلبر خانم!
از حرکت ایستادم اما به سمتش برنگشتم که ادامه داد:

_ببین منو!
نفسم و عمیق بیرون فرستادم حتما میخواست منت کشی کنه و منم قصد داشتم تا جایی که امکان داشته باشه ناز کنم و کوتاه نیام و اون هی نازم و بکشه و بکشه تا آدم شه و دیگه مسخرم نکنه و برای همین هم در مرحله اول با کلی عشوه و ادا سرم و چرخوندم سمتش و نگاه سردی بهش انداختم که البته خیلی جواب نداد و هنوزم لبخند و خندش سرجاش بود

و اون دندونای سفیدش داشت چشمام و درمیاورد که سری به معنی ‘چیه؟’ تکون دادم و منتظر جوابش بهش چشم دوختم تا آقا سرانجام زبون باز کرد:
_خیلی فیلمی بخدا!

دوباره پوکید از خنده که دستم از عصبانیت مشت شد و دندونام و محکم روهم فشار دادم، کارد میزدی خونم در نمیومد!

سوراخای دماغم از شدت حرص گشاد شده بود و از نگاهم نفرت میبارید اما مگه میفهمید؟

مردک بیخیال من و آسوده خاطر مسخرم میکرد و میخندید که رو ازش گرفتم و چلاقانه به مسیرم ادامه دادم،
تو فکرم نقشه های شومط درحال رفت و اومد بود و دلم میخواست برخلاف این خودکشی ناموفق امروز واقعا بتونم خودم و بکشم و از دست این خولی خلاص شم!

در اصل خولی همین آدم بود و هیچکس به گرد پاش هم نمیرسید!
بالاخره به اتاقی که انگار مسیر رسیدن بهش جادو شده بود رسیدم،
وارد اتاق شدم و در و پشت سرم بستم.
همه چی همونایی بود که قبلا دیده بودم،
تمیز و مرتب!

و اون تخت نرم و گرم که داشت بهم چشمک میزد جون میداد واسه ولو شدن روش و بعد هم خوابیدن اون هم تا خود صبح!
انقدر خسته و کوفته بودم که حتی متوجه گشنگی هم نبودم و فقط دلم میخواست بخوابم!

شروع کردم به درآوردن لباس هام، دست باند پیچی شدم بدجوری داشت اذیتم میکرد و انگار زخم دردناکم سر باز کرده بود!

با شدت گرفتن درد دستم، نگاهی بهش انداختم باند سفید رنگش داشت غرق سرخی میشد و حدسم درست بود!
این افتادنه نه تنها ستون فقراتم و داغون کرده بود بلکه انگار بخیه دستمم پاره شده بود!

درد و سوزش باعث شده بود تا چهرم گرفته بشه و بغض سنگینی گلوم و بگیره،احساس بی پناهی میکردم!
کی بود که اینجا کنارم باشه و دلداریم بده؟!

شاهرخ هم که مدام مسخره بازی درمیاورد و الان هیچ جوره دلم نمبخواست صداش کنم!

جلدی از اشک چشمام و پر کرده بود،لباس بیرونم و که نصفه درآورده بودم به سختی کاملا درآوردم و با تاپ بندی سفیدی که تنم بود رو لبه تخت نشستم و خیره به دست ناکار شدم آروم آروم اشک ریختم!

انگار مظلوم ترین دختر عالم بودم یا حداقل خودم اینطوری فکر میکردم که انقدر بی صدا درد میکشیدم و نمیدونستم باید چیکار کنم!
چشمای بارونیم خیره به باند خونی دستم داشت سنگین میشد که آروم رو تخت دراز کشیدم و چشمام و بستم اما قبل از به خواب رفتن صدای شاهرخ و پشت در اتاق شنیدم:

_خوابی؟
جوابی ندادم.
صدام گرفته بود و حتما میفهمید که حالم خوب نیست و خواستم بااین کارم فکر کنه که خوابیدم و برگرده اما اینطور نشد و در با چند ضربه آرومی زده شد:
_جاییت که درد نمیکنه؟

بازهم جوابی ندادم و اون هم انگار باور نمیکرد که خوابیده باشم و این بار در اتاق باز شد!
چشمام بسته بود اما نزدیک شدنش به خودم و حس میکردم،

پشت دست سالمم و رو صورتم کشیدم تا نم از چهرم پاک شه و بعد چشم باز کردم، درست بالا سرم بود و پریشون حال نگاهش بین صورت ماتم زده و دست غرق خونم رد و بدل میشد:

_بخیه دستت پاره شده؟
و کنارم نشست و دستم و تو دستش گرفت و چشم دوخت به صورتم:
_داری گریه میکنی؟

🍃🍃🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 94

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
maryam.b
maryam.b
4 سال قبل

بابا تمومش کنید خیلی دیگه مسخرع شده اههه

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x