رمان دلبر استاد پارت 36

4.5
(91)

 

و هر دو به سمت عقب چرخیدیم و با دیدن مادر شاهرخ و البته مادر بزرگش تموم ذوق چهرمون به سمت و سوی نابودی رفت…!

شاهرخ ناباورانه زل زد به مادرش:
_شما کی اومدین؟
پوزخندی که مارال خانم تحویل شاهرخ داد دلم و خالی میکرد!
این زن هیچ جوره با من که دختر فقیر و بی کسی بودم کنار نمیومد!
با همون پوزخند رو لباش بهم نزدیک شد و درست روبه روم وایساد، انقدر نگاهش ترسناک و پر نفرت بود که صدای تاپ تاپ قلبم و به وضوح میشنیدم!

نگاهی به سرتا پام انداخت و لب زد:
_بالاخره کار خودت و کردی؟
گیج نگاهش کردم و حرفی نزدم که نگاهش افتاد به سند ازدواج امضا شدمون و ادامه داد:
_راه درستی و انتخاب نکردی!
این طرف مارال خانم من و بسته بود به رگبار و حرف های درشت بارم میکرد و طرف دیگه شاهرخ داشت عاقدی که دیگه کارش تموم شده بود و راهی میکرد!

رو از مارال خانم گرفتم و رفتم سمت مامان مهین که برخلاف دخترش با شوق و ذوق نگاهم میکرد:
_سلام!
قبل از دادن جواب سلام محکم بغلم کرد و آروم تو گوشم گفت:
_سلام به روی ماهت، خوشبخت بشین عزیزم!

و از هم جدا شدیم که با همون صداس ضعیف ادامه داد:
_مارال هرچی که گفت جوابی نده، اون الان عصبیه!

سری به نشونه ‘چشم’ تکون دادم اما این مارال خانم بود که بیخیال نمیشد و حالا راه گرفتع بود تو خونه:
_متاسفم اما همین فردا باید این عقد باطل بشه شاهرخ!
انگار یه سطل آب یخ ریختن رو تموم وجودم!
چقدر راحت داشت از نبودن و جدایی حرف میزد، انگار که دلش از سنگ بود!

شاهرخ کلافه و عصبی دستم و گرفت و کشوندم دنبال خودش و روبه روی مامانش ایستاد و جدی و شمرده شمرده گفت:
_گوش کن مامان!
مارال یه تای ابروش و بالا انداخت و دست به سینه شاهرخ و نگاه کرد تا شاهرخ ادامه داد:
_من با دلبر ازدواج کردم، الانم زنمه… شرعا و قانونا و…
قبل از تموم شدن حرفش مارال پرسد وسط حرفش:
_گفتم که عقد باطل میشه!
شاهرخ مصمم سری به نشونه رد حرفش تکون داد:
_من نمیذارم این اتفاق بیفته!
مارال خانم قدمی به سمتم برداشت و با فاصله نزدیک تری زل زد تو چشمام و عصبی کلمات و از لای دندون های چفت شدش بیرون فرستاد:
_منم نمیذارم این دختره گدا زن تو و عروس ما باشه!

و یهو چرخید سمت عماد و یلدا که بچه هارو بغل کرده بودن و مضطرب نظاره گر ماجرا بودن،

با دیدنشون خنده پر حرصی کرد:
_به به، جناب عماد خان جاوید!
نمیدونستم چی داره تو سرش میگذره اما مطمئن بودم این به به کردنش پر از نیش و کنایست!
این بار نوبت به یلدا و دو قلوها رسید:
_بالاخره دو قلوهارو آوردید تا ما ببینیم!
و لبخند مصنوعی ای زد و روبه عماد ادامه داد:
_تو که خودت من و توتونچی و میشناسی اینجا چیکار میکنی؟
عماد دلخور و متعجب جواب داد:
_تو مراسم ازدواج شاهرخ نباید کنارش باشم؟
مارال خانم نیمرخ صورتش و چرخوند سمت من و شاهرخ:

_حتی نمیذارم امضا های پای سند این ازدواج خشک بشه
و دوباره روکرد به عماد:
_اما متعجبم که تو با اینکه اون اتفاق واسه خواهرت ارغوان افتاد الان چرا اینجایی!
گوش تیز کرده بودم واسه شنیدن حرف هاش که انگار هدفش خرای کردن همه بود!
عماد که ناراحتی تموم چهرش و پر کرده بود و توقع شنیدن همچین حرفی رو نداشت سری تکون داد و خطاب به یلدا گفت:

_بریم عزیزم…
و یلدا با لبخندی به من همراه دو قلوهاش پشت سر عماد راه افتاد اما زخم زبون های مارال همچنان ادامه داشت که با صدای بلندی گفت:
_نمیخواستم ناراحت شید فقط میخواستم این دختره پررو بدونه که من چند سال پیش نذاشتم ازدواج شاهرخ با ارغوانی که 1000برابر ازش جلوتره اتفاق بیفته، حالاهم بهم زدن این ازدواج برام مثل آب خوردنه!

دلم گرفت با شنیدن حرف هاش، اون داشت از عشقی حرف میزد که من خیلی ازش سر درنمیاوردم و جزئیاتش و هیچوقت از شاهرخ نشنیده بودم!
عماد بی اینکه جوابی به مارال بده از خونه زد بیرون و همین باعث شد تا شاهرخ با کلافگی بره دنبالش!
حرف هاش نایی واسم نذاشته بود،
توهین هاش بی حد و مرز بود که دیگه نتونستم بایستم و کنار هیلدا رو مبل نشستم،

هیلدا که میدونست تو چه حالی به سر میبرم لبخندی تحویلم داد و دستش و نوازشواز پشتم کشید و بعد بلند شد:
_خوشحال شدم که دیدمت
و قبل از اینکه بهش توهینی بشه از خونه رفت بیرون و من موندم و مارال خانم و مامان مهینی که مثل بقیه از پس این زن برنمیومد!

طاقت شنیدن حرف های تلخش و نداشتم و اگه میموندم حتما باید میشنیدم و میشنیدم!
بدن بی جون از انرژی تحلیل رفتم و کشوندم سمت پله ها، شاید اگه میرفتم بالا و تو اتاق میموندم واسه چند ساعت هم که شده دست از سرم برمیداشت اما هنوز به پله دوم نرسیده بودم که باز صداش تو خونه پیچید:

_وسایلات و جمع کن، هرچی اینجا بودی بسه دیگه اینجا جایی نداری بی سر و پا!
دلم شکست و تنم لرزید از حرفش،
جلوی خدمتکارا و مامان مهین داشت من و گدا و بی سر و پا خطاب میکرد و براش اهمیتی نداشت این دل شکستن!
سری به نشونه تایید تکون دادم و پله های بعدی و طی کردم، صدای بحث هاش با مامان مهین نصفه و نیمه به گوشم میرسید که اون پیرزن داشت شماتتش میکرد بابت رفتارش و مارال خانم ازش میخواست که دخالت نکنه!

صدای تق تق کفش هام رو اعصابم سوهان میکشید، با رسیدن به طبقه بالا کفش هام و درآوردم و تو دستم گرفتم و راه افتادم سمت اتاق،
انگار خیلی هم تقصیر کفش ها نبود که من حالا حتی طاقت شنیدن صدای کشیده شدن لباسم رو زمین رو هم نداشتم!
بدجوری خورد شده بودم،
یاد آوری حرف هاش باعث بغض سنگین گلوم شده بود،

هنوز یک ساعت بیشتر از حرف های خوب شاهرخ نگذشته بود و مامانش اینطوری پریشونم کرده بود!
در اتاق و باز کردم و وارد اتاق شدم…
جلوی آینه ایستادم، این بار دیگه برام اهمیتی نداشت خراب شدن این آرایش و فقط دلم میخواست پای حرف های شاهرخ بمونم که گریه هام ناراحتش میکرد!
چونم میلرزید و غم وجودم و محاصره کرده بود،

انگار هیچوقت قرار نبود من رنگ و روی خوشبختی و آرامش و ببینم و حالا هم داشتم از اینجا بیرون میشدم، باید میرفتم از کنار مردی که دوستش داشتم باید تن به این جدایی میدادم چون زورم نمیرسید به آدم های قوی دورم، چون ضعیف بودم، چون سرنوشتم این بود و مهر بدبختی تا آخر دنیا رو پیشونیم هک شده بود!
از آینه فاصله گرفتم، لباس و وسایلی نداشتم واسه جمع کردن، جز همون یکدست لباس که حالا میخواستم تنم کنم و بعد هم واسه همیشه برم!
شالم و از سرم برداشتم و همراه کفش ها پرتش کردم رو تخت و شروع کردم به باز کردن دکمه های مخفی لباسم،
دست هام میلرزید و دلم ترسیده بود،
داشتم شاهرخ و از دست میدادم،
شاهرخی که تموم قلبم متعلق بهش بود!

نتونستم سر حرفم بمونم و قطره اشکی آروم از گوشه چشمم چکید و همزمان در اتاق باز شد و صدای شاهرخ به گوشم رسید:

_چرا اومدی اینجا؟ یالا بیا بریم پایین باید تکلیف مشخص شه
سرم و بالا گرفتم و با قیافه زارم زل زدم بهش:
_تکلیف مشخصه، من باید برم!
عصبی نفسش و بیرون فرستاد:

_تو هیچ جا نمیری!
دکمه های لباس و تا انتها باز کردم و خواستم شروع کنم به وشیدن لباس های خودم که در و محکم بهم کوبید و اومد سمتم:
_شنیدی چی گفتم؟
دووم نیاوردم واسه مقابله با اشک هام و گریه امونم و برید!

اشک میریختم و حرف میزدم:
_تو حرف های مامانت و شنیدی؟ شاهرخ من بهت گفتم که نمیشه، گفتم که جور در نمیاد منه بدبختِ بی کس و کار با تو ازدواج کنم
و با صدای گرفتم ادامه دادم:
_گفتم شاهرخ!
و لباس سنگین عقد رو که حالا ازش تنفر داشتم انداختم رو تخت و خواستم بافتم و تنم کنم که یهو با خشونت تمام از کمرم گرفت و من و به خودش چسبوند!

با تعجب هینی کشیدم که سرش و خم کرد و پیشونیش و روی پیشونیم گذاشت:
_میخوای بری؟
چشمام دوباره پر شد:
_مجبورم!
محکم تر کمرم و فشرد:
_هیچکس نمیتونه تو رو از من بگیره!

صدام در نمیومد، لحظه های سختی رو میگذروندم… دلم میخواست تا دنیا دنیاست کنارش باشم اما میدونستم که نمیشه میدونستم وقتی اون زن نخواد هرکاری هم بکنم بی فایدست!
دست لرزونم و روی ته ریشش کشیدم و دست دیگم و پشت گردنش گذاشتم و این بار به جای قرار گرفتن پیشونی هامون به روی هم، لب هام و روی لب هاش گذاشتمش و با عشق بوسیدمش، شاید برای آخرین بار!

قطره قطره های اشک مسیر صورتم و طی میکردن و من غرق بوسیدن شاهرخ بودم،
شاهرخی که خوب همراهیم میکرد!
عطش بوسیدنش تموم شدنی نبود و انگار شاهرخ هم تشنه این بوسه ها بود که عقب عقب هولم داد تا جایی که با دیوار برخورد کردم و بعد با ولع بیشتر به این معاشقه ادامه دادیم…

اشک حتی از زیر چشم های بسته شدم هم سرازیر بود و لذت این بوسه نمیتونست باعث فراموشی درد بزرگم بشه که دستام و رو شونه هاش گذاشتم و سرم و عقب کشیدم، با چشم هایی که رگه های سرخ سفیدیش و پر کرده بود نگاهم کرد، جلد اشکی که چند لحظه یکبار چشم هام و میپوشوند باعث میشد تا دیدم تار بشه و نتونم خیلی خب ببینمش، با دیدن حال نامعلومم سری به اطراف تکون داد:

_الان چرا داری گریه میکنی؟ مگه من مردم؟
با اخم جواب دادم:
_زبونت و گاز بگیر
مطابق حرفم با حالت مسخره ای زبونش و گاز گرفت که بی اختیار لبخند کوتاهی زدم و چشم های شاهرخ از ذوق درخشید!
ذوقی که کوتاه بود و خیلی زود میمرد!
با یادآوری حرف های مادرش، دستام رو شونه هاش شل شد و افتاد و قیافم به همون حالت زار قبل برگشت:

_شاهرخ…
منتظر نگاهم کرد، به سختی آب دهنم و پایین فرستادم و ادامه دادم:
_من با همه گدا بودنم، با تموم بی کسی هام، با وجود اختلاف صفر تا صدی که بینمون بود، عاشقانه دوستداشتم…
نفس عمیقی کشیدم:
_دوستدارم…
صدام میلرزید اما باید حرفم و تموم میکردم:

اما نمیتونم ثابت کنم، زورم به خانوادت نمیرسه و اونا هیچوقت نه حرف های من و باور میکنن و نه من و به عنوان عروسشون قبول میکنن!
همه حرفایی که تو دلم بود و بهش زدم و بعد چشم ازش گرفتم، نمیخواستم بیشتر از این شاهد ناراحتی که چهرش و پر کرده بود باشم،
راه افتادم سمت لباس هام، حالا دیگه واسه آخرین بار بغلش کرده بودم، بوسیده بودمش و جایی واسه بیشتر موندن نبود!

یه چشمم اشک بود و چشم دیگم خون،
لباس هام و کامل پوشیدم و تو سکوت سرسام آور اتاق رفتم جلو آینه و شالم و رو سرم مرتب کردم و دست بردم سمت دستگیره در اما قبل از اینکه من در و باز کنم، در باز شد و افشین توتونچی، پدر شاهرخ جلو روم سبز شد،
با عصبانیت چشم دوخته بود بهم، قلبم از شدت ترس تند تند میزد و داشت از جا کنده میشد، با این وجود لب از هم باز کردم:

_سلام خو…
هنوز سلام و احوالپرسیم که به رسم ادب میخواستم جا بیارم تموم نشده بود که سیلی محکمی تو گوشم خوابید و گوشم سوت کشید!
باورم نمیشد، این مرد همچین کاری کرده باشه و با چشم هایی که سوسو میزد زل زده بودم بهش که دستم از پشت کشیده شد و صدای شاهرخ و شنیدم:
_دلبر…

🍃🍃🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 91

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
yasi
4 سال قبل

نویسنده جون و ادمین عزیزم بابت این پارت ممنون ولی تو رو خدا زودتر پارت بعدی رو بزارین 😐😐

n.v
n.v
4 سال قبل

یک هفته گذشت کی میاد پارت بعدی ؟؟؟؟؟؟

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x