رمان دلبر استاد پارت 41

4.3
(68)

 

مامان مهین از رو زمین بلندش کرد و رو یکی از صندلی های اون سمت راهرو نشوندش:

_شاهرخ حالش خوب میشه عزیزم،با خودت اینطوری نکن!
بین گریه به زور نفس میکشید:
_اگه از اون اتاق نیومد بیرون چی؟ تو کماست مامان…
و این بار مامان مهین روهم به گریه انداخت و همزمان دکتر از اتاق شاهرخ اومد بیرون.
با اومدنش با دست نسبتا سالمم ویلچرم و به حرکت درآوردم و خودم و بهش رسوندم تا احوال شاهرخ و بپرسم که آقا افشین رسید و قبل از من پرسید:
_حالش چطوره آقای دکتر؟
دکتر که حال مارو میدید با آرامش جواب داد:

_ضربه بدی به سرش خورده و فعلا به هوش نیومده، ما هرکاری در توانمون باشه انجام میدیم آقای توتونچی نگران نباشید وامیدتون به خدا باشه.
و با لبخند راه افتاد و رفت…
حرف هاش در عین امید بخشی حال بدم و بدتر هم میکرد…
تو دلم خودم و لعنت میکردم،
لعنت به من که از پس یه فرار برنیومدم و باعث این اتفاق شدم یا نه…
لعنت به من که وارد زندگیش شدم و زندگیش و خراب کردم!

آقا افشین کنار مارال خانم نشست،
کینه ای که نسبت به من داشت کمتر از نفرت مارال خانم نداشت که تهدید وار انگشت اشاره اش و تو هوا تکون داد:
_وای به حالت… وای به حالت اگه یه تار مو از سر شاهرخ کم بشه!
مامان مهین با وجود حال بدش سعی در آروم کردن اوضاع داشت:
_افشین تورو خدا بس کن، الان حال هیچکدوممون خوب نیست بدتر از اینش نکن!

آقا افشین جواب داد:
_باعث و بانی این حال همین دختره
و روبه من ادامه داد:
_برو دعا کن پسرم چیزیش نشه!
مامان مهین از رو صندلی بلند شد و اومد سمتم:
_تو نیاز به استراحت داری، باید برگردیم اتاقت!
با صدای گرفته ام لب زدم:
_میخوام برم تو اتاقش، کنارش باشم
نفس عمیقی کشید:

_نمیشه، فردا اجازه اش و میگیرم.
بی هیچ حرفی سری به نشونه ‘باشه’ تکون دادم و به اتاقم برگشتم.
رو تخت که دراز کشیدم، مامان مهین از پیشم رفت،
از دیشب نخوابیده بود و حالا میخواست بره خونه تا کمی استراحت کنه.

 

خودخوری میکردم و هزار جور فکر از ذهنم عبور میکرد که پرستار وارد اتاق شد:

_عزیزم یه کمی بخواب، امروز تا عصر اینجایی و باید چند تا عکس و آزمایش انجام بدیم.
نفسی کشیدم و گفتم:
_خوابم نمیاد
بالشتم و مرتب کرد:
_الان یه سرم همراه با آرامبخش میزنم برات، هم رنگ و روت میاد سرجاش هم یه کمی میخوابی
و آستینم و بالا زد و سرم بهم وصل کرد.
درد سوزن توی دستم باعث شد تا واسه لحظه ای صورتم گرفته بشه و بعد از پرستار پرسیدم:
_چند درصد از اونایی که میرن کما زنده میمونن؟
با شنیدن سوالم اولش جا خورد اما بعد لبخندی تحویلم داد:
_خیلی ها برمیگردن!
از بی کسی به حرف زدن با این دختر رو آورده بودم که گفتم:

_شوهرم تو کماست،
همین دیروز عقد کردیم،
همین دیشب بود که باهم از عشق و دوستداشتن گفتیم، همین…
بغضم نذاشت حرفم و ادامه بدم و با صدای لرزون و گرفتم گفتم:
_اون نمیتونه به این زودیا تنهام بذاره…
پرستار با نگاه مهربونش همچنان بهم خیره مونده بود، انگار دلش برام میسوخت!
دل عالم و آدم باید برام میسوخت…
برای منی که غصه های زندگیم حد و مرزی نداشت و هرروز فراتر میرفت…
شونه ای بالا انداخت:
_به نظر من که عمرا دلش نمیاد دختر به این خوشگلی و خانمی و تنها بذاره!
فقط نگاهش کردم…

سعی داشت عین بچه ها گولم بزنه و من گول نمیخوردم،
من دلم مرده بود!
با طولانی شدن سکوتم راه افتاد سمت بیرون:
_من باید برم، به اتفاقای خوب فکر کن تا خوابت ببره…
از اتاق که رفت بیرون پلک هام سنگین شد،
انگار آرامبخش داشت کار خودش و میکرد و خوابم گرفته بود…

….

نمیدونم چقدر گذشته بود اما با شنیدن صدای مامان مهین از خواب بیدار شدم:
_عزیزم پاشو غذا بخور یه کم جون بگیری
نگاه بی رمقم و بهش دوختم، تموم جونم تو اون اتاق و رو اون تخت افتاده بود و این حرف ها برام مسخره بود که چشمام و بستم:
_میل ندارم میخوام بخوابم
پرستاری که تو اتاق بود جواب داد:
_اینطوری ضعیف میشی، پاشو غذات و بخور اون چندتا عکسی هم که لازمه رو ازت بگیریم، بعدش هم برو به دیدن شوهرت!
با این حرفش خواب از سرم پرید:
_میتونم ببینمش؟
سری به نشونه تایید تکون داد:
_اگه دوتا کاری که گفتم انجام بشه!
و تخت و تنظیم کرد تا به حالت نشسته باشم و اشاره ای به غذای روی میز که عدس پلو بود کرد:

_غذات و کامل بخور!
و با مهربونی از اتاق زفت بیرون.
بی میل بودم و فقط به غذا نگاه میکردم که مامان مهین، عین مادری که به بچه کوچیکش غذا میده شروع کرد به قاشق قاشق غذا گذاشتن تو دهن من!
غذا رو به خوردم میداد و میگفت:
_رفتی پیش شاهرخ، باهاش حرف بزن ازش بخوا که نره، ازش بخوا بمونه!
این و گفت و قطره قطره اشک از رو گونه هاش سر خورد،
چقدر دل شکسته بود این پیرزن!
چقدر نگران بود!

زیر لب ‘چشم’ ی گفتم:
_اون نمیتونه تنهام بذاره، یعنی حق نداره!
و آه عمیقی کشیدم که مامان مهین سرم و بغل کرد و آروم نوازشم کرد…
بعد از خوردن غذا و به پایان رسوندن عکس هایی که باید ازم گرفته میشد بالاخره تونستم به دیدن شاهرخ برم.
رو ویلچر کنار تختش نشسته بودم و نگاهش میکردم،

آثار زخم و خراش رو صورت ماهش اعصابم و بهم میریخت و دم و دستگاهایی که بهش وصل بود نابودم میکرد،
اون بخاطر من به این وضع افتاده بود…

واسه صدمین بار تو دلم آرزو کردم که ای کاش به دادم نمیرسید و با مردنم الان خلاص شده بودم…
با دست نسبتا سالمم دستش و گرفتم و شروع کردم به حرف زدن باهاش،
میدونستم که میشنوه پس نباید حرف هایی میزدم که باعث ناراحتیش بشه،
واسه همینم با سلام و احوالپرسی حرف هام و شروع کردم:
_سلام، خوبی؟
با تک خنده تلخی ادامه دادم:
_فعلا که نمیخوای جواب بدی اما من میدونم حالت خوبه، حتی بهتر از من!
_چشم دوختم به گچ پام و بعد نگاهی به پای شکسته شاهرخ انداختم:
_درسته پای جفتمونم شکسته اما وضعیت من بدتره، آخه واسه یه دختر تحمل سنگینی این گچ خب سخت تره…
دستش و یه کم فشار دادم:

_ولی واسه تویی که قوی ای، واسه تویی که مثل آب خوردن بغلم میکردی، بلندم میکردی تحملش سخت نیست…
بغضم گرفته بود،
دلم داشت میترکید از اینکه باهاش حرف میزدم و اون با چشم های بسته فقط داشت گوش میکرد،
دلم میخواست صدای مردونش آرام بخش حال و روزم باشه اما چیری نمیگفت،
نمیتونست که بگه!
کم آوردم و با همون بغض تو گلوم ادامه دادم:

_شاهرخ توروخدا بیدارشو، توروخدا ترکم نکن
نفسم بالا نمیومد:
_من بدون تو نمیتونما….
من بی تو دووم نمیارم!
این و گفتم و سرم و رو تختش گذاشتم و بی صدا باریدم،
این بار دست های مردونش اشک هام و پاک نمیکرد،
این بار با چیدن کلمه ها کنار هم دلداریم نمیداد،
این بار بی پناه بودم…
بی پناه ترین بودم!

یه دل سیر گریه کردم،هرچند این روزها اشک هام تمومی نداشت اما موقتا به گریه هام پایان دادم و دوباره سر بلند کردم:
_اومدم بهت بگم که برگردی، که خوب شی چون تصمیمم و گرفتم این بار میخوام کنار هم باشیم حتی با تموم حرف های مامان و بابات، حتی با محروم شدنت از اموال و دارایی هات، چون بهم ثابت کردی دیوونه ای…
ثابت کردی زندگی تو اون عمارت یا تو یه خونه 40 متری هیچ فرقی واست نداره، ثابت کردی مهمم برات!
صدام رفته رفته گرفته تر میشد:
_خلاصه منتظرتم، اگه اومدنت طول بکشه خودم راه میفتم دنبال خونه میگردم بعدش هم میرم سرکار، وسایل میخرم برای خونمون و منتظر اومدنت میمونم

لبخندهام تلخ تر از گریه هام بود، اما لبخندی به صورت غرق خوابش زدم:
_قول بده که زود بیای…!
و سرم و چرخوندم سمت مامان مهین که از پشت شیشه نگاهمون میکرد و اشک میریخت که اومد تو اتاق:
_حرفاتون تموم شد؟
سعی کردم صدام و تو گلوم صاف کنم و گفتم:
_اوهوم، البته فقط من حرف زدم، نوه شماهم فقط گوش کرد
با گریه خندید:
_داره خوب گوش میکنه که یه جواب حسابی بهت بده چی فکر کردی!
از ته دل نبود اما خندیدم:
_زرنگه دیگه!
دستش که توی دستم بود و بوسیدم و ازش دل کندم و همراه مامان مهین از اتاق خارج شدیم.
مارال خانم مطابق همیشه نگاه چپ چپش و بهم دوخت اما حرفی نزد نه اون و نه آقا افشین،
انگار اوناهم الان چیزی جز سلامتی شاهرخ نمیخواستن و موقتا بیخیال من شده بودن!

چند دقیقه بعد از به اتاق برگشتنم دکتر اومد بالا سرم و با خوشرویی گفت:
_خیلی خب خانم آقایی، باید بگم که امروز میتونید ترخیص بشید و تو خونه استراحت کنید تا باز شدن گچ
مامان مهین که هنوز کنارم بود زیر لب’شکر’ ی گفت و ادامه داد:
_من الان میام واسه کارهای ترخیص
و بعد از آخرین بررسی های دکتر باهم بیرون رفتن و اینطوری روند مرخصیم از بیمارستان طی شد، مرخصی که خیلی ازش راضی نبودم و دلم میخواست همونجا تو بیمارستان بمونم و هر وقت که دلم خواست به دیدن شاهرخ برم!

جایی تو اون عمارت برام نبود و حالا به خونه نقلی مامان مهین رفته بودم و یه خدمتکار واسه پرستاری از منی که دست و پای سالمی نداشتم به خونه مامان مهین اومده بود.

رو تخت خواب تو اتاق دراز کشیدم و خطاب به مامان مهین گفتم:
_من باید هرروز شاهرخ و ببینم اما با این اوضاع خیلی سخته!
جواب داد:

_نگران نباش، من خودم همش اونجام تورو هم به دیدمش میبرم، به فکر خودتم باش حالت اونقدری خوب نیست
سری به نشونه رد حرفش تکون دادم:
_شاهرخ و که ببینم بهتر میشم
با لبخند گفت:
_خیلی خب، حالا استراحت کن، منم امشب خونم فردا به دیدنش میریم
اسمش و صدا زدم:
_مامان مهین…
مهربون تر از هر وقتی جواب داد:
_جانم عزیزم؟
با صدای آرومی گفتم:

_میشه تا وقتی شاهرخ خوب میشه من و هرروز ببرید بیمارستان
و قبل از اینکه بخواد چیزی بگه ادامه دادم:
_میدونم که وبال گردنتون شدم بااین اوضاع اما دومم نمیارم اگه نبینمش!
لحنش همچنان مهربون باقی مونده بود:
_این چه حرفیه، من هرروز میبرمت اونجا چون میدونم همونطور که تو دلتنگ میشی شاهرخ هم دلتنگت میشه!
نگاهش پر شده بود از امید،
امیدی که همراه با ترس بود اما امید بود و دلخوش کننده!
هروقت باهاش حرف میزدم دلم قرص میشد اینبار هم همینطور شد و تونستم امشب و بعد از خوردن یه شام سبک بخوابم در انتظار فردا و برای دیدن شاهرخ…

….

روزها به همین روال میگذشت و حالا دو هفته از اون تصادف لعنتی میگذشت،
دو هفته بود که شاهرخ چشم باز نکرده بود و از اون اتاق بیرون نیومده بود،
دو هفته بود که باهاش حرف میزدم اما جوابی نمیشنیدم…
مارال خانم تو اتاق بود و امروز خبری از آقا افشین نبود.
تو راهرو نشسته بودم و طبق عادت این روزهام واسش ذکر میگفتم و از خدا میخواستمش که نگاهم متوجه مارال خانم شد،

دست به سینه روبه روم ایستاده بود:
_دیگه نیا بیمارستان!
متعجب نگاهش کردم که ادامه داد:
_وقتی میبینمت حالم بد میشه، یادم میفته که پسرم و انداختی رو تخت بیمارستان، حالم ازت بهم میخوره!
مامان مهین کنارم نبود تا ازم دفاع کنه و خودم بودم و مارال خانم که گفتم:
_اون اتفاق…
پرید وسط حرفم:
_باعث و بانی این اتفاق لعنتی تویی و حضور نحست تو زندگی ما، دیگه نمیخوام ببینمت!
من نحس عروسش بودم، زن شرعی و قانونی مردی بودم که تو اون اتاق بود و اون چه بی رحمانه میخواست روزی چند ساعت دیدن شاهرخ و حرف زدن باهاش و ازم بگیره!

سری به نشونه رد حرفش تکون دادم:
_من نمیتونم به دیدنش نیام، نمیتونم باهاش حرف نزنم…
و خیره تو چشماش هرچند با صدای آرومی اما قاطعانه گفتم:
_چون اون مرد شوهر منه!
چشماش گرد شد:
_زبون درآوردی!
چشم ازش گرفتم و حرفی نزدم که ادامه داد:

_بذار شاهرخ به هوش بیاد، اولین کاری که بکنم خط زدن اسم تو از شناسنامشه!

پوزخند تلخی زدم:
_شاید اگه همین حرفاتون نبود الان شاهرخ رو اون تخت نیفتاده بود!
با حرص از چونم گرفت و سرم و بلند کرد تا نگاهش کنم و گفت:
_باعث و بانی تموم این اتفاقا تویی نه هیچکس دیگه، مظلوم نمایی نکن من امثال تورو خوب میشناسم
و نیش خندی زد:
_پسرم ساده بود گولت و خورد، فکر میکرد دوستش داری اما من امثال تورو خوب میشناسمذو میدونم که دنبال پول و ثروت مایی!

دلم میخواست با تک تک حرف هاش ساعت ها گریه کنم تا بلکه دلم آروم بگیره،
من بخاطر اینکه شاهرخ چیزی رو از دست نده داشتم میرفتم و حالا این حرف ها شده بود سیخ داغی که تو قلبم فرو میرفت!
با بی رحمی تموم ادامه داد:
_اون شب هم داشتی میرفتی که فرداش به من زنگ بزنی و در ازای راضی شدن به جدایی ازم چیزایی و بخوای که بهت وعده داده بودم!

با تاسف سری تکون دادم:
_حتی نمیدونم چی باید بگم!
هیچ جوره کم نمیاورد:
_منم جای تو بودم حرفی واسه گفتن نداشتم!
زیر لب ‘باشه’ ای گفتم:
_حق با شماست
با خشونت سرم و هول داد عقب و از کنارم رد شد و تو راهرو راه افتاد،
تنم میلرزید از غصه حرف هاش و دلم هم صحبتی با شاهرخ و میخواست.
دست و پام هنوز گیر گچ بود و ویلچر نشین بودم، آروم ویلچرم و هدایت کردم و وارد اتاق شدم.

🍃🍃🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 68

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
dorsa
dorsa
4 سال قبل

سلام پارت بعدی را زودتر بزارین ممنون🙃

نیوشا
4 سال قبل

یچیزی این دوستای شاهرخ چی شودن🤔(عمادو خواهرش وزن عمادیلدا)مگه میشه که بعداین همه مدت نفهمیده باشن چه بلایی سره این یارو اومده؟؟!! نکنه نویسنده عزیز کلن اونا رو فراموش کرده••••؟!؟!

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x