– اوه! کمد ذخیرهی جعبهها هم که خالی شده! اینقدر سفارش هست یعنی؟
اتابک هنوز هم عبوس بود… خوابش بدجور حالش را گرفته بود!
برگشت و نگاهش را به در ورودی دوخت.
– منو بگو قنادیو سپردم دست کی! تو خودت دیروز سفارشا رو نوشتی دختر!
فاخته جواب در دهانش ماسید وقتی که اتابک او را به داخل کمد کشاند و درش را بست…
از حرکت ناگهانی او ترسیده بود و قلبش مثل گنجشک به دیوارهی سینهاش میکوفت…
اتابک محکم او را به خود فشرد و در صورتش با التماس زمزمه کرد.
– صدات در نیاد… خواهش میکنم… این جونور اینجاست…
فاخته چشمان درشتش را متعجب به او دوخت… نمیدانست کی را میگوید.
دلش داشت از حال میرفت، وقتی میترسید ضعف میکرد…
حالا هم در این محیط تنگ و تاریک چسبیده به اتابکی که خودش هم صدای کوبش قلبش میآمد حالش را بدتر میکرد…
کمکم داشت بیحال میشد… از جای تنگ وحشت داشت…
تنها یازده سالش بود که زریخانم در انباری کوچک کنار دستشویی زندانش کرده بود…
بوی نا و فاضلاب، جای عطر گرم و شیرین اتابک را گرفت و حس خفگی به جانش چنگ انداخت…
اتابک هنوز به صدای منوچهر گوش سپرده بود و به بیجان شدن دخترک توجهی نداشت…
در واقع نمیفهمید شل شدنش را…
– دو کیلو کیک یزدی بهم بده، تو جعبه… واسه خیرات میخوام…
مردک نحس بد قدم! اینجا برای چه آمده بود دیگر! این همه قنادی در این شهر دراندشت!
صدای یعقوب را هم شنید.
– بله آقا چند دقیقه منتظر بمونید. بگم بچهها از پایین بیارن براتون…
وزن فاخته در آغوشش بیشتر حس میشد…
فاخته در آغوشش بود… این همه نزدیک…
و او به منوچهر فکر میکرد؟
نگاه از درز کمد گرفت و به فاخته دوخت…
از حال رفته بود؟ چه میکرد؟
خدا باید به فریادش میرسید و زودتر شر این مردک را کم میکرد…
ترسیده کمی تکانش داد… نفس میکشید اما انگار به خوابی عمیق فرورفته بود…
او را بیشتر به خودش فشرد و سعی کرد سر پا نگهش دارد…
خوابش را به یاد داشت… آن بوسه را آن حرارت را…
سرش را بالا آورد و به جایجای صورتش نگاه کرد… چشمان بستهاش…
مژگان برگشتهاش… موهایی که با افتادن شال به دور گردنش پریشان بیرون ریخته بود…
نفسهایش هر لحظه تندتر میشد… لبهای او هنوز به خامه آغشته بود…
همان خامهای که با لذت به دهان میبرد… او هم دلش خامه میخواست…
کر شده بود… هیچچیز را نمیشنید… در آن تاریکی جز لبهای دختر را نمیخواست ببیند…
سرش را نزدیکتر برد، حس کرد جانش میخواهد بالا بیاید… اما میخواستش…
باید خوابش را تعبیر میکرد… باید…
– ببخش اتابک بیرحمو فاخته…
پچ زده بود… آنقدر آرام که به گوش خودش هم نرسید… او را بالاتر کشید و لبهایش را با ولع به دهان کشید…
مثل مردی تشنه در دل کویر که به جوی آبی رسیده باشد…
خامه به این خوشمزگی کجای دنیا پیدا میشد… با طعم لبهای او…
لذت بخش بود عطر تنش… تن نحیف و بیجانش…
دیگر وقت اعتراف بود… باید با خودش اعتراف میکرد…
آنجا در آن کمد تاریک اعتراف میکرد عاشقانه دوستش دارد…
شاید از همان شب بارانی با یک نگاه عاشقش شده بود و شاید آن روزی که در گلخانه طلبش را داشت…
خداخدا میکرد یعقوب فسفس کند و مجبور نشود او را رها کند…
اما حیف…
– بفرمایید آقا تازهس تازه از فر درومده…
صدای دکمههای کارتخوان را که شنید بیمیل عقب کشید اما تمام تنش میلرزید…
هیجان اولین بوسهی درست و حسابی عمرش بود… یک عشق واقعی…
حاضر بود قسم بخورد هیچوقت کسی را اینقدر دوست نداشته…
او را به خود چسباند و به دیوار پشت سرش تکیه زد، صدایی نمیآمد جز صدای دمپاییهای یعقوب…
احساس میکرد هنوز میخواهدش اما… نکند بیهوشیاش خطرناک بود و او نمیدانست…
در یک آن وحشت تمام جانش را گرفت و فریاد کشید:
– یعقوب؟
– بسماله… بسماله… شما کجایین آقا مهندس؟
اتابک فاخته را کمی از خود فاصله داد و سرش را به در نزدیکتر کرد.
– تو کمدیم ما یعقوب… درو باز کن فاخته حالش بده…
در کمد که باز شد، بهسرعت بیرون آمد و فاخته را هم بیرون کشید.
– یا خدا! شما اون تو چیکار میکردید؟!
– این پیرمرده رفت؟
یعقوب ترسیده بهدنبالش راه افتاد، دخترک معصوم بود… حداقل حالا که از حال رفته بود…
– کدوم پیرمرده آقا؟
– هیچی یعقوب هیچی… در رست و باز کن بهت میگم بعد…
در اتاق کوچک رست باز شد و اتابک به سرعت فاخته را روی تخت یکنفرهی آن دراز کرد، ترسیده بود…
– خدا لعنتت کنه منوچهر…
بالای سرش نشست و نگران نگاهش کرد…
در آن کمد آنقدر آمپر احساسش بالا زده بود که نگرانیاش به آن نچربد…
– میری به زینتخانم بگی بیاد؟
دست کوچکش را در دست گرفت… انگشتهایش تپل بود…
ناخنهایش کوتاه و بیلاک… ساده بودن کی اینقدر دلنشین شده بود برایش؟
دستش را بالا آورد و کف دستش را بوسید…
خال کوچکی که میان انگشت شصت و اشارهاش بود را نوازش کرد…
این خال کف دست حاجبابا هم بود…
به خاطر داشتش وقتی که دستهای پدربزرگش را میبوسید…
زینتخانم وارد اتاق شد و همانطور که در را میبست به خانم ظرافت و دخترش بهاره که به دنبالش آمده بودند گفت:
– چیزی نیست… شما برید سر کارتون سفارشا مونده…
صدای بهاره هنوز پشت در میآمد… نگران فاخته شده بود.
در این مدتی که اینجا آمده بود با همه مهربان بود و رئوف…
به همین خاطر از بهارهی نوزده ساله شیفتهاش شده بودند تا نصرت پنجاه ساله!
– چی شده اتابک؟
– بیا زینت جون ببین این بچه چشه… از حال رفت…
زینتخانم اخمهایش را در هم کشید و صورتش را از او برگرداند.
– یعقوب میگه تو کمد بودین… تو واقعاً نمیدونی این دختر فوبیای تاریکی داره؟
چشمهایش چهارتا شد… نمیدانست… تا آنجایی که او خبر داشت و کنارشان بود چنین چیزی را از فاخته ندیده بود…
– نه به خدا… یه لحظه منوچهر اومد نتونستم جای دیگه قایم شم…
– وقتی کوچیک بوده، خواهرش میره سر کار و صاب خونهشون میندازتش گوشهی یه اتاقک کوچیک انباری…
هم تاریک بوده هم نمور، از اون وقت میترسه دیگه… از حال نرفته… خوابش برده…
اتابک آرام از جایش بلند شد و از یخچال کوچک گوشهی اتاق بطری آبی بیرون کشید…
چهطور میتوانست سختیهای زندگی فاخته را جبران کند…
– چرا رژلبش پخش شده؟
آب در گلویش پرید و به سرفه افتاد…
هیچ حواسش به این مسأله نبود، انگار… این بار قرار نبود ماه پشت ابرها پنهان بماند…
زینتخانم گوشهی لباسش را کشید و با خشم گفت:
– با توئم!
صورتش قرمز شد، هم از خجالت و هم از سرفههای پیدر پیاش…
– ن… نمیدونم حتماً… گرفته به لباس من یا روسری خودش...
اخمهای زن در هم رفت، بعد از این همه سال او را خوب میشناخت…
دروغ و راستش را تشخیص میداد… دو رو نبود اتابک توکلی…
هیچوقت نه میتوانست دردهایش را پنهان کند و نه محبتش را…
– شایدم گرفته به لبات که لبای توم صورتی شده!
– صورتی شده؟
با عجله در آینهی نصب شده در دیوار خودش را دید…
حواسش به این نبود که او آرایش به صورتش داشته…
زینتخانم دستمالی به دستش داد و کنارش ایستاد.
– اتابک…
اعتراف در برابر این زن برایش سخت بود، زینتخانم زن درستکاری بود…
در این هشتنه سالی که مغازهاش را به اتابک فروخته بود خودش هم اینجا ماندگار شد و شاهد تبدیل رستورانش به این قنادی بود…
اتابک احترام زیادی برایش قائل بود، یکجورهایی حس میکرد زینتخانم مادر دومش است.
و این کارش را کمی سختتر میکرد…
– من… یعنی راستش…
– دوسش داری؟!
تا بناگوش سرخ شد… مثل نوجوانهای هفدههجده ساله که عاشق میشوند…
خجالت میکشید از این اعتراف، از اینکه زینت خانم متوجهش شده بود…
احساس میکرد برای اولین بار در زندگیاش عاشق شده… یک عاشق واقعی…
طوری که تمام او را برای خودش بخواهد اما… او ممنوعه بود…
دختر کم سن و سال و مجردی که دلش به نام دیگری بود… خواهر فاطمه…
حتی از روی فاطمه هم خجالت میکشید، او را دوست داشت اما در تب و تاب جوانیاش…
دوستش داشت اما اینچنین دستوپایش را گم نمیکرد…
زینتخانم که آشفتگی او را دید دلسوزانه گفت:
– اتابک… میدونی که نباید به احساست بال بدی… این دختر واسهی تو کوچیکه… گناه داره… تو گناه داری… این عشق خونه خراب کنه… زندگی دوتاتونو به لجن میکشه…
لبش را گزید، زینتخانم راست میگفت.
فاختهی جوان و زیبا را چه به او؟
او در آستانهی چهل سالگی بود و این دختر هنوز بیست و پنج را رد نکرده بود…
سرش را تکان داد و محزون اعتراف کرد.
– میدونم اما… دوسش دارم… حسودی میکنم زینتخانم… به فربد…
زن سرش را تکان داد، بغض کرده بود برای اتابکی که تمامی زندگیاش را میدانست…
فکر میکرد حالا که خانوادهاش را پیدا کرده خوشی ببیند حالا هم که گرفتار عشقی ممنوعه شده بود…
************
– تو کجا میخوای بیای اتابک؟
هنوز مثل ظهر اخمو بود، با یک من عسل هم نمیشد خوردش!
– مصطفی دعوتم کرده زشته نیام…
اونوقت فک میکنه بهش اهمیت نمیدم…
حرصش گرفته بود، مصطفی هم وقت گیر آورده بود در این موقعیت!
هنوز از کار ظهرش شکار بود و این همراهی بیشتر اعصابش را تحریک میکرد.
– میگم کار داشتی نشد بیای!
اتابک لبهایش را به هم فشرد و خاکستر سیگارش را در کاسهی یکبار مصرفی ریخت که روی پیشخوان گذاشته بود.
– چه قراری با اون پسره داری که تلاش میکنی من نیام؟
خونسردی کلامش فاخته را بیشتر حرص میداد، می دانست هدفش فقط جر و بحث با فربد است!
– میخوای با فربد کل بندازی؟
پوزخند زد و همراه با دود کردن سیگارش چشمانش را هم ریز کرد.
– من با بچه جماعت در نمیافتم فاخته خانوم!
عصبی شد، این را میگفت اما به وقتش بد به پر و پای به قول خودش بچهها میپیچید!
فاخته بیتوجه به او وارد اتاق رستی شد که تازه کشفش کرده بود…
میتوانست سفارشهایش را بیاورد وقتی سرش خلوت بود اینجا طراحی یا منجقدوزی کند…
این اتاق را دوست داشت، مخصوصاً این پنجرهی سرتاسریاش را که به خیابان مجاور باز میشد…
با لبخند کیفش را باز کرد و رژلب صورتیاش را بیرون کشید.
– واسش به خودت نرس! اون ببوگلابیتر از این حرفاس!
فاخته اخم در هم کشید و با حرص رژلب را به لبهایش کشید، جوابش را نداد…
او فقط بهدنبال بهانه میگشت که عصبانیتش را خالی کند.
معلوم نبود کدام سگ هار پایش را به دندان کشیده بود که اینطور پاچه میگرفت…
رژلب از دستش کشیده شد و اتابک با تمسخر گفت:
– بهنظر خوشمزه میآد! فربد کاکائو دوس داره نه؟
– به خودمون مربوطه!
اتابک عصبی بود… برای او داشت خودش را خوشگل میکرد… و او ظهر طعم لبهایش را چشیده بود…
رژلب را در سطل آشغال کنار در انداخت…
زینتخانم میگفت در لجن میافتند اما بهنظر او فاخته حالا در لجن بود که قلبش را به فربد داده بود…
– از این آشغالا به صورتت نزن، فردا میریم خرید!
فاخته متعجب نگاهش کرد… دیوانه شده بود دیگر؟
از کجا میدانست آشغال است که سرخود آن را بیرون میانداخت…
– چرا عقدهای بازی درمیآری؟ از کجا میدونی آشغاله؟
– چیزی که اون پسره خریده باشه قطعاً آشغاله!
ابرو بالا انداخت و نمایشی گوشهی پیشانیاش را خاراند و ادامه داد:
– راستی اون پیرهن زرده بود داشتی؟ نبینم بپوشیش که تو تنت جرش میدم!
فاخته عصبی ریملش را باز کرد و به مژگانش کشید…
نمیخواست بیشتر از این به خودش برسد اما اتابک داشت روی اعصابش راه میرفت… جوابش را نداد…
زریخانم هرچیزش بد بود از او یاد گرفت وقتی کسی زورگویی میکند سکوت بیشتر آزارش میدهد…
براش رژ گونهاش را به گونه کشید و اتابک عصبی بازویش را گرفت و او را سمت خودش برگرداند.
– مگه با تو نیستم؟
دخترک که کلافه نگاهش کرد از رفتار خودش پشیمان شد، علناً داشت بچهبازی در میآورد که قلبش را تسکین دهد…
این رفتارها مناسب سنش نبود اما… چه میکرد…
برخلاف قولی که به زینتخانم داده بود نمیخواست اجازه دهد فاخته و فربد ازدواج کنند…
حتی به قیمت جانش!
– اتابک واقعاً به تو مربوط نیست من چی میپوشم یا چی میزنم به صورتم!
ولش کرد... اگر دقیقهای دیگر میماند قول نمیداد رسوایی دیگری به بار نیاورد…
در رست را پشت سرش به هم کوفت…
باید زودتر از این دو میرفت و از مصطفی عذرخواهی میکرد…
حوصلهی عشق حال بهم زن آنها را نداشت.
جعبهای برداشت و از شیرینیهای نارگیلی و گردویی پرش کرد.
صبح که بهدنبال فاخته در گالری رفت مصطفی دعوتش کرده بود… دلش میسوخت که نرود…
او را دوست داشت، میترسید ناراحتش کند.
بدون اینکه فاخته را صدا کند بی سر و صدا از قنادی بیرون زد…
****
شب خوبی را با فربد و ننهمصطفی گذرانده بود، علیرغم اصرارهای فربد دلش پیادهروی میخواست…
خیابانها نه خلوت بودند و نه شلوغ ماشینها با چراغهای زرد و قرمزشان رد میشدند و رهگذران هم آرامآرام قدم برمیداشتند…
انگار همه از آن هوای دلانگیزی که در پارک مهرورزی با بوی بلال و نم چمنها درآمیخته بود لذت میبردند...
با آن که حسابی از آبگوشت خوشمزهی خانهی مصطفی خورده بود اما دلش بلال هم میخواست…
ایستاد و به بساطش خیره شد… سیبیلهای پسرک انگار تازه جوانه زده بودند، دو نفر بودند…
یکی بلال میفروخت دیگری قلیان کرایه میداد.
دلش سوخت… روزهایی را بهخاطر آورد که کمی آنطرفتر خواهرش را برای عوض کردن روحیهاش آورده بود…
آهی کشید و کیفش را باز کرد، حالا دیگر میتوانست دست آدمهایی را بگیرد که مثل خودش بدبختند…
اسکناسی پنجاه هزار تومانی بیرون کشید و دستش را دراز کرد.
– اینو بگیر آقا پسر…
پسر نوجوان لبخندی به رویش پاشید و چشمک زد…
فاخته خندهاش گرفت، به قول خودش میخواست به او نخ بدهد…
– اسمت چیه آقا پسر؟
پسر لبخندی زد و با غرور گفت:
– محسن… چنتا بذارم خانم؟!
فاخته خندید و نگاهش را به خانوادهای داد که آنسوتر نشسته بودند…
– آقا محسن… خانواده یه چیزیه که نبودنش از همهی نبودنهای دنیا سختتره… من همهی بچههای کار رو خانوادهی خودم میدونم، چون تا چند وقت پیش خانواده نداشتم… اون پولو از خواهرت قبول کن به عنوان یه کمک کوچولو…
نماند تا جواب او را بشنود… سرخوشانه خودش را به پیادهرو رساند… به اندازهی کافی دیر کرده بود!
– خانم… خانم توکلی؟
متعجب ایستاد… فکر کرد اشتباه شنیده اما…
– فاخته خانم؟
بهآرامی برگشت… یک مرد بود… مردی که دقیقاً زیر چراغ برق ایستاده بود…
با دو محافظ غولپیکر مشکیپوش…
– میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
ترسید… این مرد… در این وقت شب!
قدمی عقب برداشت و چشمهایش را در صورت او گرداند، یادش نمیآمد او را جایی دیده باشد.
– بفرمایید…
مرد به محافظانش اشاره کرد و آنها کمی دورتر شدند… دقیقاً کنار بساط بلال محسن…
– نترس دخترم… بیا یه جایی بشینیم… حرف دارم بات…
فاخته هنوز هم دلش رضا نبود قدمی به جلو بردارد…
اگر مردها بهسرعت میآمدند و او را در ماشین میانداختند چه؟
مرد میانسال خودش جلوتر آمد، انگار مغزش را شکافته و درونش چون آینه در برابر این مرد بود.
– نترس دختر… اگه میخواستم بدزدمت همین دوتا گردنکلفت رو میفرستادم کافی بود…
دستش را پشت سر فاخته گرفت و وادارش کرد راه بیفتد و با او به پارک قدم گذارد.
– من منوچهرم… کلانی…
به خودش لرزید… منوچهر کلانی با او چهکار داشت؟ حتماً همه چیز را فهمیده بود که…
– من… نشناختمتون…
منوچهر خندید… با صدا و دلربا… اتو کشیده و مرتب بود، ادکلنش انگار تا صد متر آنطرفتر بویش میپیچید…
یک مرد میان سال با این تیپ و قیافه نوبرش بود…
– حق داری دختر جان… تا حالا سعادت دیدارت رو نداشتم…
نیسم خنکی میآمد، فوارههای آب هم به سردی هوای شهریور ماه دامن میزدند…
ساعت ده و نیم شب بود و بعضی از خانواده ها هنوز هم در پارک مانده بودند…
ترس فاخته کمتر از قبل شد اما هنوز هم استرس جانش را میخورد.
– شما با من کاری دارید جناب کلانی؟
منوچهر پا روی پا انداخت و از جیب داخلی کتش جعبهی طلایی رنگ پر نقش و نگاری از جیبش بیرون کشید و سیگاری از آن خارج کرد…
سیگار عجیب و غریبی بود که تا به حال به چشم فاخته نخورده بود…
بزرگ و قهوهای رنگ… فندکش هم طلایی بود به همان شکل و شمایل…
– باید زودتر از اینا حرف میزدیم باهم… باید زودتر تکلیف شما دوتا رو مشخص میکردم…
چشمان فاخته گرد شد، فربد میگفت پدرش از هیچ چیز خبر ندارد و حالا…
– ب… ببخشید شما همه چیو… میدونید؟
منوچهر پکی به سیگار عجیبش زد، درست مثل جنتلمنهای فیلمهای هالیوودی…
باز هم خندید… دندانهایش صاف و سفید و یکدست بود…
– پسر من ابلهه دختر خانم… فکر میکنید من نمیدونم کجا میره چیکار میکنه؟
من از نفس کشیدن بچههامم خبر دارم…
نگاه منوچهر پر از غرور و ابهت بود، اما یک حس عجیب در نگاهش نهفته بود…