رمان دومینو پارت 39

3.4
(10)

 

سرش را بلند کرد و به حسام خیره شد.

– مرگ مغزی شده؟

– نه… از جایی که خودش رو پرت کرده افتاده رو‌ی تپه‌ی آهک‌هایی که پایین ساختمون بوده… چند جای بدنش شکسته اما مغزش آسیب جدی ندیده. البته، تا این‌جا که من می‌دونم شایدم اتفاقای دیگه‌ای افتاده باشه…

دوباره بغضش شکست.

– چه غلطی کنم حسام؟ چی‌کار کنم؟

حسام هاج و واج نگاهش می‌کرد مگر او فاخته را رها نکرده بود این گریه و زاری‌ها برای چه بود؟

سر رفیقش را در آغوش گرفت.

– بسه پسر همه‌ی زحمتامو به باد دادی… تو پاشو برو دنبال عروست من می‌رم بیمارستانو پیدا می‌کنم حالشو می‌پرسم، من خبرت می‌دم…

به‌زحمت کت فربد را پوشاند و صورتش راپاک کرد.

از اتاق وی‌آی‌پی بیرون آمدند. فرهاد متعجب صورت در هم داماد را نظاره کرد.

– خوبین فربد‌خان؟

سرش را تکان داد و از آرایشگاه بیرون زد. نفسی گرفت و به ماشینش تکیه داد…

الهه گناهش چه بود که میان دعوای پدر او و مردی مرده بماند و له شود؟

فاخته… فاخته‌ی عزیز‌تر از جانش… باید خودش مطمئن می‌شد.

حسام با لیوان آبی به او نزدیک شد.

– بیا آب بخور…

جرعه‌ای نوشید و بغضش را فرو داد.

– می‌ری دنبال الهه خانم دیگه؟ ببین من بهت قول دادم مردونه…

لیوان یک‌بار‌مصرف را به گوشه‌ای پرت کرد و سوار ماشین شد، حسام در شاگرد را باز کرد.

– اگه می‌خای نری بات می‌آم!

بدون توجه به حسام پایش را روی پدال گاز فشرد و از آن‌جا با سرعت دور شد.

کنار رستوران نگه داشت اما کرکره‌ی پایین مغازه متوجهش کرد باید طور دیگری یونس را پیدا کند.

تلفنش پشت هم زنگ می‌خورد اما چه‌طور می‌توانست بی آن‌که از حال او مطمئن شود به‌دنبال خوشی خودش برود؟!

بی‌اختیار به‌سوی خانه‌ی گلی‌خانم روان شد، باز هم صدای تلفنش و باز هم جواب ندادن او.

کنار خانه پارک کرد و به درش خیره شد… تا کی خیره می‌شد مگر دلش آرام و قرار داشت؟

اشک‌هایش بی‌هق‌هق و بی‌صدا بر گونه‌هایش روان بود…

چه می‌کرد؟ میان خدا و خرما مانده بود. از یک طرف عروسی‌اش و یک طرف دیگر حال خراب معشوقه‌ی زیبا‌رویش…

اشک‌هایش را پاک کرد و تلفنش را جواب داد.

– الو.

صدای الهه ناقوس مرگش شد.

– کجایی فربد جان؟ من نیم‌ساعته منتظرت موندم مامانم همش می‌پرسه فربد کجاست؟

بغضش را فرو داد.

– یه مشکلی پیش اومده یه‌کم دیگه می‌آم…

– فربد؟ طوری شدی؟ صدات چرا این‌طوریه؟

هیچ نگفت، جوابی نداشت به او بدهد. می‌گفت خاطرش رنجور می‌گشت نمی‌رفت هم…

ماشینش را روشن کرد تا بیش از این آبروی الهه را درگیر نکند…

*******

مثل تمام این روز‌ها خسته و درد‌مند کنار در اتاق شیرین نشسته بود.

دختر کوچولوی نازش این‌قدر لاغر و نحیف شده بود که حتی نمی‌توانست به تنهایی راه برود…

پاهایش را کمی دراز‌تر کرد و از ترق و تروق زانویش نالید…

کلافه بود و ناراحت، طبقه‌ی پایین‌تر عزیز دیگرش روی تخت بود و او هنوز هم زنده مانده؟

کاش خدا جانش را می‌گرفت اما او را در این شرایط قرار نمی‌داد.

ساعت دو نیمه‌شب بود و خستگی یک روز دوندگی و جنگ اعصاب روانش را تعطیل کرده بود.

چشمانش را بست تا لحظه‌ای بخوابد اما صدای قدم‌هایی تند بر مغزش خط کشید!

کسی کنارش ایستاد و نفس‌زدنش او را ترساند.

چشم‌هایش را باز کرد و به مرد هراسان چشم دوخت.

– آقای توکلی حال خانمتون خیلی بده!

– خانمم؟ خانمم کیه؟ تو پروانه رو از کجا…

از هپروت بیرون آمد، این پرستار فکر می‌کند فاخته زنش است؟

یا‌حسین گویان به‌سمت‌پله‌ها دوید، پایش سر خورد و نزدیک بود کله‌پا شود.

خودش را به‌زحمت نگه داشت، آقای مسعودی نگران به‌دنبالش روان بود.

– آروم باشین…

مگر می‌توانست آرام باشد؟ نکند… سایه‌ی مرگ بر بالای سرش نقش بسته و حجمه‌ای از تاریکی بر قلبش وارد می‌ساخت.

ماموران حراست مردی را می‌بردند که برایش آشنا بود…

اما در اتاق نگارش پرستار‌ها و پزشکی دور تا دور تختش بودند…

زانویش سست شد اما غیرتش چه؟ آن هم سست شود؟

قدم‌هایش را تند کرد و شانه‌ی منوچهر را از پشت کشید.

– عوضی بی‌ناموس چی‌کارش کردی؟

مشتی حواله‌ی چانه‌اش کرد و فریاد زد‌.

– می‌کشمت کثافت!

آن موقع، شب میان آن راهرو‌ی فرو‌رفته در سکوت فریاد مرد چنان پیچید که انگار صور اسرافیل طنین انداخته باشد…

آقای مسعودی سعی کرد اتابک را نگه دارد اما مگر زورش به این شیر مرد عصبانی می‌رسید؟

پرستاری بر آستانه‌ی در ایستاد و با حالتی ذوق‌زده رو به آن‌ها گفت.

– برگشت… دختره برگشت نمرده!

اتابک ایستاد و نگاهش کرد.

– خدایا شکرت! خدایا از تو پسش گرفتم قربونی می‌کنم، قربونی می‌کنم! خدایا شکرت شکرت…

ماموران حراست و پرستارها مهربانانه نگاهش می‌کردند.

انگار معجزه‌ای شده باشد… انگار میان صحن امام‌رضا میان هزاران زائر و عاشق معجزه‌ای شده باشد…

آن شب عجیب شبی بود که تا به حال ندیده بودند… مردی به این شیدایی ندیده بودند.

میان لذت معجزه‌ی عشق، غیرتش به قل‌قل افتاد و یقه‌ی منوچهر را در مشتش گرفت.

– پشیمونت می‌کنم از این کارت کثافت. می‌خواستی ازم بگیریش؟ تو تنها کسی هستی که می‌دونی من چه‌قد عاشق اونم!

همان‌طور که بازو‌هایش میان دستان مامور بود. سرش را جلو کشید و در گوش اتابک زمزمه کرد:

– تو یه بی‌لیاقتی که از اولشم در شان دختر من نبودی! تو برام مهم نیستی اون تنها بچه‌ی جمشیده ک زنده‌است‌…

صدایش را آهسته‌تر کرد.

– من دوسش داشتم چون شبیه مریم منه! می‌خواستم عروسم بشه… زن آزادم… ولی توی کثافت گند می‌زنی به همه‌چی مثل همیشه…

مثل دیوانه‌ها خندید و خودش قدم اول را برداشت و مامور‌ها هم به‌دنبالش!

اتابک با چشمانی متعجب رفتنش را نگاه کرد…

این حجم از عقده برایش غریبه بود! هیچ‌وقت این‌قدر کینه و نفرت را یک‌جا ندیده بود…

آقای مسعودی سر پرستار بخش بود که اتابک را کاملا می‌شناخت.

می‌دانست دو جگر‌گوشه در این خراب شده دارد.

دلش می‌سوخت که اطلاعش داده بود. چون خودش هم کودکی از دست داده بود که هنوز مهر داغ بر قلبش می‌سوخت.

بازویش را گرفت و او را روی نیمکت نشاند.

– چی به سر خودت می‌آری مرد؟

– چی بگم؟ دیوونه شدم دیگه… نمی‌فهمم چی درسته چی غلط.

لیوان آبی به‌سویش دراز کرد و خودش هم نشست.

– چن وقتی می‌شه پسرمو از دست دادم… خیلی خوشگل بود… چشماش مثل شب، پر‌ستاره و قشنگ بود. این‌قدر قشنگ بود که گاهی شک می‌کردم بچه‌ی من و همسرمه. فکر می‌کردم یه فرشته‌س… فکر می‌کردم خدا اونو داده به من که شب و روز بهش نگاه کنم اما…
من موندم و یه دنیا حسرت و حسرت و حسرت…

اتابک به‌صورتش نگاه کرد در صورت آن مرد خودش را می‌دید، در سوگ و فغان!

آقای مسعودی سرش را به پشتی صندلی تکیه داد.

– گفتن قلبش مشکل داره گفتم قلب خودمو بهش می‌دم گفتم بذارین من بمیرم ولی بچه‌ام زنده بمونه… یه قلب براش پیدا شد… من و همسرم خوشحال بودیم قربونی کردیم امام رضا رو واسطه کردیم. ولی نشد بچه‌م نموند… پیوندو پس زد، هر کاری کردن زنده نموند. پر کشید و رفت…

اشک‌هایش بی‌اختیار می‌ریخت و می‌ریخت.

اتابک با خودش فکر کرد این باران کجای این مرد می‌بارد که سیلابش از چشمانش به زیر می‌آید‌..‌.

نفسی گرفت و دست اتابک را میان دستش گرفت.

– اون قُلش رو دیدم… تو از دخترت دوتا داری ولی من چی؟ الان زنم حامله‌س اما من وحشت دارم. می‌ترسم بچه‌م دنیا بیاد بمیره، مهر تو دلم بندازه و…

اشک گونه‌هایش را پاک کرد.

– دخترتو نذار این‌جا‌. ببرش خارج براش هر کاری می‌تونی بکن که بعد‌ها پشیمون نشی…

او را با هزاران فکر و خیال رها کرد و رفت. میان آن‌همه غم و اندوه سرازیر از قلبش زانوانش یارای بلند شدن نمی‌دادند.

نگاهش را که همچو کودکانی شده بود که از مادر جدا مانده‌اند را به دکتری دوخت که از اتاق فاخته بیرون می‌آمد…

لبخندی زد و قدم‌زنان به‌سوی اتابک آمد.

-می‌خواسته خفه‌اش کنه اما زود رسیدن بالای سرش… طوریش نیست فقط باید ببریش فیزیوتراپی طی یه سال دوسال حرکتشم درست می‌شه… البته اگه خودش بخواد…

اشکی از گوشه‌ی چشمش چکید.

– می‌تونه حرف بزنه؟

دکتر عینکش را از صورت جدا کرد و دسته‌هایش را خواباند.

– از اولم می‌تونست اما شوک‌زده بود.

سرش را پایین انداخت، آن‌قدر این روز‌ها گریه کرده بود که با خودش فکر کرد هرکه می‌گوید مرد گریه نمی‌کند سخنی بیهوده بوده است!

فقط توانست بگوید خدایا شکرت…
خدایا شکرت…

***
عروسی تمام شده بود عروسش را به خانه آورده و بی‌تاب و بی‌قرار رفتن بود…

رفتن به‌دنبال پدری که باز هم انگار گندش را درآورده بود.

در میان اتاقی مانده بود که از خانه‌ی پدری برایش آماده کرده بودند.

گل‌های رز پرپر شده‌ی روی ملافه‌ی سفید تخت پوزخندی بر لبش آورد و عروسی که آرام از در قهوه‌ای‌رنگ وارد شد.

دقیق نگاهش کرد، زیبا شده بود… بدش نمی‌آمد کنار الهه بماند حداقل اعصابش آرام می‌شد.

حداقلش یک ساعتی از مکافات دنیا به دور می‌ماند اما باید به سراغ پدرش می‌رفت.

الهه با عشق به مردش نگاه می‌کرد، مردی که در همین مدت کم هم دلش را برده بود، مال خودش بود حق او…

فربد خم شد و آرام پیشانی عروسش را بوسید.

– معذرت می‌خوام مجبورم تنهات بذارم.

دستان قدرتمند همسرش را میان دست‌هایش گرفت.

– انشاله که مشکل پدرت حل بشه، اشکالی نداره.

***
سیگار پشت سیگار دود می‌کرد، به آسمان خیره شده بود.

گرگ‌و‌میش هوا نشان از رسیدن صبح بود.

صبحی سرد و زمستانی که هوای دلش در برابر سوز سرما آتشی بس گداخته و داغ بود…

از دور میان خلوتی خیابان و نگهبانی، سرباز لاغر‌اندامی با آن لباس‌های سبز پررنگ که کمی به تنش گشاد می‌زد قامت شیک و اتو کرده‌ی فربد روبه‌رویش نمایان گشت با همان موهای اسپری زده و براقش…

آتش خشم از درونش زبانه کشید… پکی به سیگارش زد و به کناری انداخت.

– اومدی این‌جا که چی؟ هان شازده؟

لب به‌هم فشرد تا دعوایی صورت نگیرد. بی‌توجه به اتابک به اتاقک نگهبانی نزدیک شد.

سرباز با آن جثه‌ای که نصف فربد هم نمی‌شد مقابلش قد علم کرد.

– کجا آقا؟ باید منتظر واستی تا ساعت هشت نمی‌شه بری تو.

فربد آرام گامی به‌عقب برداشت.

– لعنتی!

– آره لعنتی! بابای تو لعنتیه. می‌دونی واسه‌ی چی تو این قبرستونه؟ می‌خواست فاخته رو بکشه! چه‌طور روت می‌شه بیای دنبالش؟ مگه ادعا نمی‌کردی عاشق اون دختری! ها؟ چه‌طو روت می‌شه؟

هر دو دستش را تخت سینه‌ی اتابک کوبید و قدمی عقب هلش داد.

– بسه دیگه! می‌گی چی‌کار کنم ها؟ بکشمش؟ راحت می‌شی؟

از سر و صدای آن‌ها شایان که در ماشینش چرت می‌زد با همان لباس‌های میهمانی‌اش پیاده شد و به‌سمتشان دوید.

– چی‌کار می‌کنید؟

نفس‌نفس زنان روبه‌روی اتابک ایستاد.

– خواهش می‌کنم، این‌جا جاش نیست…

اتابک دندان به‌هم سایید و از بالای شانه شایان غرید.

– برو دعا کن حالش خوبه برو دعا کن وگرنه پا مرگ بابات وامی‌ستادم.

فربد قدمی برداشت.

– هیچ گهی نمی‌تونی بخوری، مرتیکه‌ی نامرد عوضی!

شایان بازوی اتابک را گرفت و دورش کرد.

– شما بیاین این طرف… خواهش می‌کنم!

پاکت سیگارش را بیرون کشید که نخی گوشه‌ی لبش بگذارد اما نبود. پر از حرص مچاله‌اش کرد.

– سیگار داری؟

– چن بار دیدمت زیاد می‌کشی!

عصبی غرید.

– به تو مربوط نیست داری یا نه؟

خنده‌ی تلخی کرد و پاکت سیگارش را از جیب داخلی کتش درآورد و روبه‌رویش گرفت.

– درد داره؟

سیگاری را آتشی کرد.

– می‌کشی؟

سیگار را از میان انگشتان اتابک بیرون کشید.

– پرسیدم درد داره؟

– چی درد داره؟

دود گلویش را به آسمان فرستاد.

– می‌دونستی پروانه شیرنی خورده من بود؟

اتابک پوزخندی زد و تکیه‌اش را به درخت کنارشان داد.

– می‌دونستم… توم قاطی بازیای کثیف اونی شدی که حالا وکیلشی!

اتابک به کناری ایستاده و آن دو طرفی دیگر هر سه منتظر بودند تا خورشید روی طلایی‌اش را نشانشان دهد.

میان آن گرگ‌و‌میش، گرگی در بند و میش‌هایی بیرون از بند در انتظار…

سه مرد که هر کدام به نحوی در آتش منوچهر سوخته بودند… سه مرد دل‌شکسته سه مرد تنها، تنهای تنها!

عروسی در خانه چشم‌انتظار، دختری بر تخت بیمارستان و زنی…

زنی افسرده و غمگین در برزخی که انگار بی‌پایان باشد.

کنار پنجره ایستاده و به آمدن خورشید چشم دوخته بود.

آن مرد پدر بود، آن مرد با فرزندانش مانند چند اسباب‌بازی شکسته رفتار کرده بود، برادر بیچاره‌اش و خود بیچاره‌ترش!

چه می‌کرد با این حجم دلتنگی در قلب بیچاره‌اش؟

از عسلی کنار پنجره ورق قرصی برداشت و دانه‌ای درآورد. در آینه‌ی روبه‌رو چشمش به خود افتاد به چشم‌هایی که روزی لب‌های مرد بوسه بر آن‌ها می‌زد…

این همه زیبایی چه برایش داشت جز مشتی حسرت.

اگرچه اجبار بود ماندنش اما مرد محبت می‌کرد، هرگز از او چیز عجیبی نخواسته بود.

میان چهره‌ی خودش چشمان مظلوم دختری نمایان شد که باعث حال این روزش شده بود.

با این عذاب وجدان چه می‌کرد پشیمان بود… اما دیگر چه سود؟ آزاد بیچاره آه آزاد!

***
آزاد بغض‌کرده گوشه تختش کز کرده و به دخترک فکر می‌کرد.

دختر کوچولو، کاش می‌توانست لحظه‌ای دست‌های سفیدش را بگیرد.

کاش می‌توانست او را بردارد و از این دنیای هزار رنگ بگریزد.

کاش می‌توانست او را در حریری از آرزو بپیچد و بر قالیچه‌ای از ابریشم سوار کند و پرواز کند، پرواز تا آسمان‌های بلند…

اشکی از گوشه‌ی چشمش فروریخت و بر شانه‌اش نشست و تنش را خیس کرد…

صبح بود، صبحی بی‌منطق و بس سرد. آن‌قدر سرد که سرمایش دندان‌ها را به هم می‌سایید!

کسی نامش را در میکروفون صدا زد و لحظه‌ای بعد سربازی به همراهش تا اتاقی امد.

در اتاق ملاقات باز شد و سیاهی چادر زنی که پشت به در نشسته بود دربرابر چشمانش نمایان گشت…

گلی‌خانم به‌سمتش برگشت و با چشم‌هایی گریان نگاهش کرد.

– اومدی؟

پر از دلتنگی گوشه‌ی چادر زن را در انگشتانش فشرد.

– مامانمو می‌خوام…

قلب زن از درد مچاله شد و اشک‌هایش به‌سان آبشاری که از بالای کوهی بزرگ به زیر می‌آمد چکید و چکید…

شانه‌های لرزان مرد جانش را به در آورد. سرباز گوشه ای ایستاد.

– خانم یکم فاصله بگیرید دوربین داره واسم دردسر می‌شه.

گلی‌خانم با گوشه‌ی چادر گل‌دارش چشمش را پاک کرد.

– بشین عزیزم یه‌کم حرف بزنیم با هم…

آزاد تمام عطر گلی خانم را نفس کشید. میان عطر او به‌دنبال نشانی از فاخته بود…

نشانی از دختری یخ‌زده که چشم‌هایش به پنجره‌ی اتاقی در بیمارستان بود.

دختری که عمه‌اش را برای نجات او فرستاده بود…

گلی‌خانم دست‌های سرد آزاد را میان دست گرفت.

– بمیرم برات مادر… این چن وقته هرچی به اتابک اصرار کردم فایده نداشت… عصبی و ناراحت بود.

آزاد نگاهش را به صورت مهتابی گلی‌خانم دوخت.

– وقتی اون دختر رو تخت بیمارستانه هیچی برام مهم نیست، مقصر منم که زودتر بهش نرسیدم که جلوشو بگیرم.

لبخندی به روی آزاد پاشید.

– اون می‌تونه حرف بزنه، به هوشه… خودش ازم خواست بیام این‌جا پسرم، تا ظهر کارای آزاد شدنت انجام می‌شه.

ذوق زده پرسید.

– حالش خوبه؟

گلی‌خانم آه سردی کشید.

-‌تا خوب چی باشه عزیزم، مشکل حرکتی داره… اتابک درباره‌ی رضایت ما چیزی نمی‌دونه پسرم، یه مدت آفتابی نشو دور فاخته. اونم که نمی‌تونه بیرون بیاد یا این‌که خودش بیاد پیشت، همه چی حل می‌شه عزیزدلم…

آزاد سرش را با تاسف تکان داد.

– شما فکر می‌کنید بازم فاخته رو می‌ذاره با من بمونه؟ شما خوب می‌دونی تو سر پسرت چی می‌گذره خاله! می‌دونی اون دختر رو برای خودش می‌خواد…

پوزخندی زد و به صندلی‌اش تکیه داد.

– حالا دست و پاش شکسته نمی‌تونه بیاد پیشم منم نیام؟ فردا روز که خوب شد چی؟من از حقم نمی‌گذرم خاله گلی همون‌طور ک اون این مدت منو انداخت گوشه‌ی این دخمه!

لبخند تلخی بر لبان گلی نمایان شد.

– چنتا شکستگی ساده نیست…

– یعنی چی؟

ضربه‌ی بدی به کمر و نخاعش وارد شده، این که زنده است باید خدارو شکر کرد.

***
اتابک در آغوشش کشید و او را روی ویلچر نشاند.

– نمی‌دونم مامانم کجا رفته حالا! روز به این خوبی…

پیشانی فاخته را بوسید.

– الهی فدات شم، راحتی؟

سرش را تکان داد و چشم‌هایش را به گوشه دیگر دوخت.

جلو‌ی ویلچرش زانو زد و دست‌های بی‌جان دخترک را گرفت.

– چرا با من قهری عزیز‌دلم؟ با دکترت حرف زدی… با مامانم… با فرشته و شیرین… فقط با من قهری؟

با چشمانی بغض‌آلود نگاهش کرد.

– آزاد گناهش چیه؟ خودم خودمو پرت کردم!

دست‌هایش را حریصانه بوسید و بوسید.

– هرچی تو بگی… هرچی تو بخوای! تو بی‌هوش بودی و منم چیزی نمی‌دونستم. فک کردم اون…

لب‌هایش را مانند نوزادان کوچکی که بغض می‌کنند جمع کرد و اشک‌هایش دانه دانه چکید.

– من واسه‌ی همه دردسرم!

اشک‌هایش را با انگشت‌هایش پاک کرد.

– تو تاج سر منی! واسه‌ی هرکی این‌طور باشه خودم تا آخرش پیشتم قول میدم. حالام که دکتر می‌گه جلسات فیزیوتراپیت رو منظم بیای می‌تونی راه بری…

با دستمالی صورت و دماغ دختر را خشک کرد.

– اگه زبونم لال طوریت می‌شد من و مامان و بچه‌ها هم بعد تو می‌مردیم اینو مطمئن باش دلیل زندگی همه‌مونی هر کدوم یه جور!

روسری‌اش را هم مرتب کرد.

-ببین چه‌قدر قرمز بهت می‌آد؟ اینو خودم خریدم برات… بریم دیگه خونمون؟

– دلم می‌خاست می‌مردم، این زندگیو می‌خواستم چی‌کار! خسته شدم… اما حالا زنده‌ام، زنده‌ی ذلیل!

اتابک آهی کشید و برخاست، کوله‌پشتی فاخته را روی دوشش انداخت و ویلچر را به حرکت درآورد.

دلش می‌خواست خوب بیاندیشد، به اتفاقات خوب فکر کند…

برگشتن دخترش به خانه زندگی زیباتر… عهد بسته بود هر زمان خوشبختی را حس کند از همه‌ی کینه‌هایش دست بکشد اما…

*********
پروانه و فربد هر دو بطری‌های آب معدنی شان را تکان می‌دادند.

هر دو شیک‌پوش هر دو با عینک‌های آفتابی‌شان خوشتیپ‌تر به‌نظر می‌رسیدند.

کنار نرده‌های آهنی دادگستری ایستاده بودند و منتظر آمدن شایان.‌..

پروانه کلافه عینکش را بالای سر گذاشت.

– پس کی می‌آد! کلافه شدم.

فربد در بطری را باز کرد و جرعه‌ای نوشید.

– چه می‌دونم خبر مرگ هر دوتاشون بیاد راحت شم. والا از حرف مردم می‌ترسم وگرنه پامم نمی‌ذاشتم این‌جا! اون‌طرف زندگیم پا در هوا مونده! من قرار بود فردای عروسیم برم تبریز! جهیزیه‌ی الهه رو اون‌جا چیدیم کارام مونده اون‌وقت این‌جا منتظرم ببینم گند‌کاریای آقا چه‌قدر بیش‌تر به‌هم می‌خوره و بوش در می‌آد!

پروانه نا‌امیدانه به برادرش چشم دوخت.

– حالا چی می‌شه؟

– هیچی چی می‌خوای بشه؟ یارو همه کاراشو گفته! سعیدی عوضی هم نون‌خور ما بود حالا واسه یکی دیگه دم تکون می‌ده! من نمی‌دونم تو عاشق چیِ این مرتیکه‌ی الدنگ شدی؟ اگ بابا‌ی من نبود نون نداشت بخوره حالا واسه‌ی من دشمن دشمن می‌کنه!

اخم در هم کشید و به برادرش توپید.

– چرا مزخرف می‌گی؟ اتا هیچی نداشت؟ اصلاً تو خودت عاشق چیِ اون کوتو…

– می‌زنم تو دهنتا! فک می‌کنی نفهمیدم چه غلطی کردی؟ تو هنوزم عذاب‌وجدان نداری؟ دختره از دست و پاش افتاده اگه مرده بود چی؟

نگاهش را با حرص از برادر گرفت.

– من بهش گفتم خودشو پرت کنه؟ به‌خاطرش آزاد بدبخت تو زندون افتاده دختره‌ی…

بازویش میان انگشت‌های برادر فشرده شد.

– دیگه دست از سرش بردار پروانه، بردار!

حرکتی به بازویش داد و با اخم و تخم به او توپید.

– ول کن کبودم کردی! من خودمم عذاب‌وجدان دارم ولی به‌نظرت حسادت من دست خودمه؟ تو حسودیت نمی‌شه اتابک اونو دوس داره؟

کلافه به اطراف نگاه کرد‌.

– من حسودیم شه، تو حسودیت شه… چی توشه؟ چیزی عوض می‌شه؟ بابام منو زن داد طلاق تو رو گرفت باید زندگی مونو کنیم زندگی!

شایان سلانه‌سلانه از پله‌ها پایین آمد و خسته و کوفته کنارشان ایستاد.

– فایده نداره. هرچی دویدم هیچی! فعلاً باید بریم ببینیم فردا چی می‌شه.

پروانه بی‌توجه به شایان به‌سوی ماشینش قدم تند کرد اما فربد به رویش لبخندی پاشید.

– خیلی تو زحمت افتادی…

نگاهش به زن جذابی بود که شیشه‌های دودی ماشینش را بالا می‌کشید.

– به خاطر الهه قبول کردم وگرنه که…

– می‌دونم! بعد اون که پروانه و پدرم اون کارو کردن الانم از معرفتته که کنارم هستی!

ضربه‌ای به شانه‌ی فربد زد و مهربانانه گفت.

– خواهش می‌کنم با الهه خوب باش! دلم نمی‌خواد اتفاقی که برای من افتاد واسه‌ی اونم بیفته…

نگاهش به قامت چهار‌شانه‌ی شایان و مو‌های فلفل‌نمکی‌اش ماند که به آن سوی خیابان می‌رفت.

پروانه دستش را روی بوق گذاشت.

– بیا بالا بریم خسته‌م…

یقه‌ی پالتویش را راست کرد و دست در جیب‌هایش فرو برد.

– تو برو من پیاده می‌آم…

***
سعیدی روی صندلی چوبی جا‌به‌جا شد و نگاهش را به برادرش دوخت.

– فقط منتظر یه فرصت بودم که پته‌شو بریزم رو اب مرتیکه‌ی الدنگو! اگه کارای اون نبود هیچ‌وقت فروزان نمی‌مرد…
هیچ‌وقت یادم نمی‌ره چه‌طوری جلو‌ی چشمام جون داد!

سرگرد سعیدی لیوان آبی ریخت و کنار برادرش نشست.

– کاشکی زودتر گفته بودی محمد، الانم اندازه‌ی کافی مدرک بهم دادی دادستان می‌گفت اندازه‌ای هس که تا پای اعدامم بکشونمش اما با چیزایی که بهم گفتی درباره‌ی خانواده‌ها و اتفاقاتی که برای بقیه افتاده اگه زودتر می‌گفتی خیلی چیزا اتفاق نمی‌افتاد…

لیوان آب را پس زد.

– می‌خواستم این‌قدر صبر کنم که اتابک دخترشو طلاق بده، اون مرد حیفش بود تو دام این عوضیا بمونه. با چشما خودم حقیر شدنشو دیدم! دیدم چه‌طور دستبند به دست بردنش، اون دختر… عجیب یادمه قیافشو وقتی اون برگه‌های لعنتیو امضا می‌کرد که اون کثافت بهش وام بده… اون دختر‌بچه رو می‌خواست بکشه مثل فروزان من!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
💟
💟
2 سال قبل

اخه یعنی چی تو رو خدا چند نفر به یه نفر نکنه کل مردها عاشق فاخته خانم شدنم تو رو خدا بدش به همون اتابک بره اخه ما نفهمیدم دختره هم مرض چیه هی میچسبه بهش بعد میگه برادرم نامحرم که هست ولش کن خو ، همین اتابک رو هم وسوسه میکنه یا باید بره با اتابک یا کلا بگه نه و با یکی ازدواج کنه

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x