رمان دومینو پارت 41

4
(5)

 

بیچاره‌وار روی مبل نشست و لب‌هایش را به داخل کشید…

علی‌رضا کنارش نشست و به او خیره شد… دختر ملیحی بود و غم چشم‌هایش غیر‌قابل انکار.

دست‌های کوچک و کپلش و چشم هایی که از درشتی انگار گرد می‌زد…

دست‌های کوچکش را در دست گرفت.

– ناراحت نباش درست می‌شه…

اشک‌هایش آرام‌آرام پایین آمد و با صدایی دو‌ رگه گفت.

– دلم برای مامانم تنگ شده، برای دستاش برای بغلش…

دماغش را بالا کشید و خنده‌ی تلخی کرد.

– می‌دونی… اون یه زن مهربونه که هیچ‌وقت نمی‌تونه کسی رو برنجونه به‌خاطر همینم این انتظار رو از همه داره باهاش بد تا نکنن… من باهاش بد کردم مطمئنم هیچ‌وقت منو نمی‌بخشه هیچ‌وقت…

کمکش کرد کاپشنش را در بیاورد و دستگاه فشار را به بازویش محکم کرد…

– مامانم سه سال بعد مرگ داییم و آواره شدن بچه‌هاش افسرده شد، با هیچ‌کس حرف نمی‌زد… انگار با هممون قهر بود. من دانشگاه قبول شده بودم ذوق داشتم رشته مورد علاقه‌م بود‌. آرزو داشتم بتونم تابلو‌های خوشگل بکشم قشنگ‌تر از اونایی که بلد بودم… اتابک اون روزا تو تب و تاب راه انداختن گل.خونه‌اش بود. زنش به‌نظر من لوند و خوشگل بود یه رفاقتایی با هم داشتیم… اون‌قدر تو‌ی دانشگاه و کلاسام تو تابلو‌هام و بیرون رفتن با پروانه غرق بودم که به کلی مامانو فراموش کرده بودم… نمی‌دونستم چرا اما انگار زن‌داداش با مامانم دشمنی داشت که این‌طوری منو ازش دور کرد اتا رو ازش دور کرد…

چسب دستگاه که از دستش جدا شد حس کرد سرش گیج می‌رود…

سرش را به پشتی مبل تکیه داد و باز هم در گذشته غرق شد.

– مامان که حالش بدتر شد، دیگه نه من می‌تونستم از پسش بر بیام نه اتا… پروانه گفت بذاریدش سالمندان هرچی می‌گفت من قبول میکردم… اما به اتا نمی‌تونست بگه چون داداش عصبی می‌شد و همه چیو می‌شکوند. رو مامان حساس بود اون‌قدر حساس که گاهی حس می‌کردم جز اون هیشکیو نمی‌بینه… من دلم سنگ شد و اصرار کردم… اون‌قدر که اتابک نتونست بهم نه بگه چون خودشم نمی‌تونست مامانو نگه داره… من فاطمه رو فراموش کردم فاخته رو فراموش کردم… من چشمام پروانه رو دید گوشام اونو شنید، انگار که الگوم شده بود…

چشم‌هایش را باز کرد و به علی‌رضای ساکت نگاه کرد، خنده‌ی بی‌رمقی بر لب‌هایش نقش بست.

– نمی‌شناسی ایناییو که می‌گم اما باید بگم… بگم تا یکم از بغضای تو گلوم کم‌تر شه، حوصله‌مو داری؟

برخاست و بر روی مبل روبه‌روی پوپک نشست.

– پاتو بکش راحت باش…

به ساعتش نگاه کرد مهربان نگاهش کرد.

– وقت دارم یه‌کم…

– دلم پیشرفت می‌خواست، پرواز تا بالاترین نقطه‌های موفقیت. مامانو که گذاشتیم سالمندان شروع کردم به جمع و جور کردن خودم، انجام دادن کارام… می‌خواستم از اونجا بکنم و بیام این‌ور شاید می‌تونستم بیشتر مطرح بشم… خونه رو که خواستم بفروشم داداش سهممو خرید پولشو زدم به کاری که پروانه گفت… سود خوبی داشت، می‌گفت بیزنسه که پدرش انجام می‌ده. داشتم پیشرفت می‌کردم همون‌جا.
حالا شده بودم یه دختری که روی پای خودش ایستاده…

– کار‌های رفتنم روز به روز بیشتر پیش‌رفت می‌کرد…‌ اواخر اوضاعم اون‌قدر خراب شد که راضی شدم مامانو از جایی که بود ببریم موسسه دولتی و…

اشک‌هایش دوباره روان شد.

– قرار بود پروانه بعد اومدنم مامانو برگردونه همون‌جا اما… من بد کردم با مامان و داداشم… بعدها فهمیدم حتی ذات پروانه هم خراب نیست کاراش از پدری آب می‌خورد که سراسر عقده بود…
دیگه رو نداشتم برگردم، برنگشتم…

هق‌هقش بلند شد و با دست صورتش را پوشاند.

– پشیمونم… خیلی…

اتابک همه‌ی حرف‌های خواهرش را شنیده بود قطره‌ی اشک راه یافته به گونه‌اش را پاک کرد و آرام از در فاصله گرفت.

نمی‌خواست خواهرش جلوی او بشکند…
از روزی که به پاریس آمده بود فکر‌های گوناگون اجازه نداده بود آن‌طور که باید به پوپک توجه کند.

آنقدر غرق در مشکلات خود بود که خواهر عزیزش این‌طور در برابر مردی غریبه زاری می‌کرد.

کاش از پشیمانی‌اش برای مادر می‌گفت مادری که دیو سیاه کینه بر رویش سایه افکنده است…

آهی کشید و به تصویر دخترش آن سوی در شیشه‌ای خیره شد.

چه‌طور می‌توانست به فاخته و مادرش بگوید دکترها قطع امید کرده‌اند؟

فرشته که دگر واویلا بود!

پشتش را به دیوار تکیه داد و به فاطمه فکر کرد، صدای او در گوشش منعکس شد.

– اگه حامله بشم چی؟

و صدای خودش.

– مگه الکیه؟!

و حالا نتیجه‌ی الکی بودن را به عینه می‌دید… تکه جانش که رو به مرگ بود…

هوس جوانی‌اش کجا و عشق خانمان سوز حالایش کجا!

هر دو خواهر بودند اما این کجا و آن کجا…

فاطمه مهربان بود، با همه‌چیزش راه می‌آمد برعکس خواهر چموشش فاخته!

چشم‌هایش را بست و سعی کرد صورت او را تصور کند…

سعی کرد حسش کند و در همان خیال او را ببوسد. خنده‌اش گرفت.

حتی در خیال هم حس می‌کرد هرگز به او نخواهد رسید… هرگز.

************
به اصرار کلارا با او قدم به این گورستان گذاشته بود.

حوصله نداشت اما کلارا راست می‌گفت شاید حال و هوایش را عوض می‌کرد.

به‌دنبال دختر آرام‌آرام حرکت می‌کرد.

گورستان پرلاشز…

چشم که می‌چرخاند قبر‌های زیادی به چشم می‌خورد، انگا که آن‌جا شهری دیگر باشد، شهر مردگان…

کلارا برگشته و بازویش را گرفت.

– حواس پرت هستی، بیا!

پوزخندی زد.

– داشتم به قصه‌ی این آدما فکر می‌کردم.

کلارا ایستاد و سوالی نگاهش کرد.

– گِسه؟

دندان‌نما خندید.

– مثلاً تو دانشجوی ادبیات فارسی هستی؟ قصه، یعنی داستان…

کلارا دستش را دور دست اتابک چرخاند و انگشت‌هایش را در جیب هودی‌اش فرو کرد.

– من همه معنی‌ها ندانست…

– هر کدوم از این آدما یه داستان دارن. یکی عاشقشون بوده، عاشق یکی بودن… شاید یکی مهربون بوده یکی خسیس یکی مذهبی و اون یکی حتی نمی‌دونسته خدا چیه… ماها هر جا بریم هر کاری بکنیم هرچه‌قدر دارایی داشته باشیم آخرش خونمون همین یه‌‌ذره جاست…

کلارا کنار قبری ایستاد.

– ساعدی، نویسنده‌ی وَش!

کنار قبر زانو زد و به سنگ قبر خیره شد.

نام او به زبانی غیر آشنا “غلامحسین ساعدی”

– وش چیه؟

– گاو!

مش‌حسن یادش آمد و جنونش.

به جای آن‌که فاتحه بخواند شعری از مولانا به ذهنش آمد و بر لب راند.

– دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست…

آهی کشید و به افق‌های دور خیره گشت.

– تو چرا این‌جا می‌آی؟

کلارا به اتابک تکیه داد و با صدای غمگینی گفت.

– وقتی عمویم ژرژ عشقش از دست داد در پاریس خودش را تیر زد… زنی که دوستش داشت در این قبرستان قبر دارد… به یاد ژرژ گاهی به قبرش گل می‌گذارم…

بازوی اتابک را فشار داد و سمت دیگری کشاندش.

– بیا این‌طرف…

بعد از طی مسافتی به قبر ساده و کوچکی نگاه کرد که عکس زنی زیبا بر روی آن حک شده بود.

برف‌های روی قبر را کنار زد و نامش را رمزمه کرد.

– نیلوفر افشار… زن قشنگیه، فکر می‌کنم از مهاجر‌های ایرانی بوده این‌طور نیست؟

سرش را تکان داد و جعبهی گلبرگ‌های رز خشک را از کیفش بیرون کشید.

شروع به کنار زدن باقی برف‌ها کرد، شمع سیاهی از جعبه بیرون کشید و جلو‌ی عکس زن روشنش کرد…

گلبرگ‌ها را یکی‌یکی به شکل قلبی شکسته روی سنگ قبر کنار هم گذاشت.

– چون مسلمان بود پاپا قبولش نداشت…

از جایش بلند شد و کنار اتابک ایستاد.

هر دو به شعله شمعی خیره شدند که ذره‌ذره آب می‌شد…

باد شعله را تکان می‌داد و گلبرگ‌ها را جابه‌جا می‌کرد.

کلارا شال‌گردنش را دور گردن پیچید و به تصویر نیلوفر خیره شد… می‌دانست نیلوفر از غصه‌ی عمویش دق کرد و مرد.

او آن‌قدر عاشق نبود که قلبش بایستد فقط دوستش داشت…

اتابک را دوست داشت در این یک ماهی که با او زندگی می‌کرد فهمیده بود او مردی مهربان و فداکار است…

مردی مغرور و محکم که می‌توانست به راحتی به او تکیه کند اما…

افسوس که قدرت عاشق کردن او را نداشت. اویی که دل را در گرو دختری ایرانی گذاشته و به پاریس آمده بود…

***
امتحان‌های مدرسه فرشته شروع شده بود. فاخته سعی می‌کرد بتواند به او امید دهد که خواهرش باز می‌گردد.

بعضی از شب‌ها خواب پریشان می‌دید و صبح‌ها با حزن از کابوس‌هایش به او می‌گفت…

موهایش را آرام‌آرام شانه می‌زد و گه‌گاه بوسه‌ای از لپ‌های اناری‌اش می‌گرفت.

– دلت می‌آد می‌خوای کوتاهشون کنی؟

_ نمیزنینم؟
ابرو بالا می اندازد، می‌خندد، نمیداند کتک خوردن سر هر چیزی عادت من بود.
_ بیا ببینمت، من نهایتش بغلت کنم، یکم نازت و بکشم و یکمم کارای خاکبرسری باهات کنم، زدن و از کجا اوردی؟
بهت زده به او نگاه می کنم و..

با غصه لب برچید.

– وقتی شیرین موهاشو کوتاه کرده منم نمی‌خوام بلند باشه…

موهایش را سه دسته کرد و در حالی که آن‌ها را می‌بافت گفت.

– قربونت برم اونم که دوس نداره موهای خوشگل تو رو کوتاه کنی… ایشالا خوب می‌شه برمی‌گرده پیش دوتایی‌مون با همدیگه دوباره می‌ریم پارک می‌ریم از حسن کبابی کباب می‌خریم. بعدشم می‌ریم پیش مامانی باهاش حرف می‌زنیم.

فرشته محکم بود مثل پدرش، این چند وقت هیچکس اشکش را ندیده بود مگر ملحفه‌ی بالشش…

فاخته پایین موهایش را با روبان سبزی بست و با عشق نگاهش کرد…

اگر این دو دختر نبودند سال‌ها پیش دق کرده و مرده بود بار دیگر خواهرزاده‌اش را بوسید.

– بدو برو دفتر ریاضی‌تو بیار ببینم چه‌قدر خوندی…

دماغش را چین داد.

– فاخته من از ریاضی بدم می‌آد!

– می‌دونم ولی امتحان داری، می‌شه امتحان ندی؟

با حرص پا کوبید و به اتاقش رفت که دفترش را بیاورد.

با زنگ تلفن قلبش به دهان آمد و به جایش باز گشت.

از شب قبل حال خوشی نداشت انگار منتظر خبر بدی باشد.

سعی کرد خودش را آرام کند، زبانش را روی لب کشید و جواب داد.

– الو؟

صدای محزون زنی که سعی می‌کرد فارسی صحبت کند حدسش را به یقین تبدیل کرد.

-سلام، شما فاخته‌اید؟

تپش قلبش بیشتر شد. آن‌قدر استرس داشت که احساس می‌کرد همه‌ی بدنش مانند پاها بی‌جان شده اند.

– بله من…

صدای گریه‌ای شنید، صدای پوپک را می‌شناخت!

– فاخته، لطفاً آرام باش…

دیگر چیزی نشنید، دست‌هایش شل شد…

صدای الو گفتن‌های کلارا و فرشته‌ای که کتاب و دفتر ریاضی از دستش افتاد…
**

آتنه او را روی ویلچر نشانده و خودش هم کنار او ایستاده بود… بی‌تاب بود بی‌تاب‌تر از هر زمانی!

این دختر‌ها را با خون‌ دل بزرگ کرده بود، آن‌ها را نزاییده اما دخترهای خودش بودند مگر نه؟!

هق‌هقی کرد و مانتو‌ی آتنه را در دست گرفت و کشید.

– تورو خدا ببرم جلو ببینمش…

آتنه خم شد و دست‌هایش را گرفت.

– قربونت برم من دیدن نداره به‌خدا بیشتر ناراحت می‌شی.

اتابک توان ایستادن نداشت، کنار گودال قبر زانو زد و نشست…

شیرین کوچکش در آن تاریکی می‌ترسید، نکند باران بیاید؟

شیرینش سرمایی بود!

رویش نمی‌شد بلند گریه کند. دلش فریاد می‌خواست احساس خفگی می‌کرد باور نمی‌کرد دیگر هرگز او را نخواهد دید…

گلی‌خانم بر سر و روی خود می‌زد و مرثیه می‌خواند و فرشته مات و مبهوت به بیل‌هایی نگاه می‌کرد که بر قبر خواهرش خاک می‌ریختند…

“چند وقت بعد از مرگ شیرین”

گلی‌خانم می‌خواست ذره ای از این دل‌مردگی را از خانواده‌اش دور کند.

ملافه‌ها را به کناری بزند تار عنکبوت‌ها را پاک کند، چند گلدان در خانه‌ی دل بگذارد و پایشان را آب دهد…

اتابک روی پله‌ها نشسته بود و سیگار دود می‌کرد، با آن تیشرت مشکی رنگ که انگار هیچ سرمایی را حس نمی‌کرد…

گلی‌خانم شال بافته‌ی فاخته را روی دوش پسرش انداخت.

– سردت می‌شه بچه‌م… نمی‌آی بریم تو؟

پکی زد و دودش را بیرون داد، سرش را به نشانه‌ی نه بالا انداخت و خاکستر سیگارش را تکاند، پک محکمتری زد.

– تو پاشو قربونت برم، یخ می‌کنی…

گوشه‌ی بافت را به صورتش نزدیک کرد و عمیق نفس کشید…

بوی عطرش بوی زندگی بود، بوی خواستن بوی دوست داشتن…

بوی شیرین و فرشته و فاطمه. دلش می‌خواست بغلش کند و تمام درد‌هایش را فراموش کند…

یک شب در آغوشش بکشد تا بتواند بی‌فکر و درگیری خوابی راحت داشته باشد…

گلی‌خانم دستی به موهای پسرش کشید.

– می‌خوایش؟

– خسته‌م مامان خیلی خسته… پیر شدم اون‌قد که حس می‌کنم جون ندارم جوونی کنم مستی کنم عاشقی کنم!

گلی‌خانم بوسه‌ای به ریش‌های بلند پسرش زد.

– می‌خوایش؟

– الان چه وقت این حرفاست اون‌که به من فک نمی‌کنه بعدشم شیرین…

گلی‌خانم به بازوی پسرش تکیه داد.

– پرسیدم می‌خوایش؟

ته‌‌سیگارش را با حرص و عصبانیت پرت کرد.

– به نداشتنش فکر نکردم بی اون نمی‌تونم نفس بکشم مامان به اندازه‌ی دنیا دلم می‌خواد عطرشو نفس بکشم اما اون منو نمی‌خواد می‌دونه دوسش دارم و نگام نمی‌کنه… از وقتی شیرینم رفت نگام نمی‌کنه مامان! فکر می‌کنه من مقصرم…

شانه‌هایش لرزید و خودش را در آغوش مادر رها کرد.

– دوسش دارم مامان، اگه اون نباشه من و بچه‌م چه غلطی کنیم کی اندازه‌ی اون دلش واسه‌ی بچه‌ی من می‌سوزه کی؟

فاخته با عصای زیر بغلش کنار در ایستاده و همه‌ی حرف‌هایشان را شنیده بود، حس بدی داشت آن‌قدر بد که دلش می‌خواست همان‌جا فریاد زند خدایا بس است دیگر بس است…

اشک‌هایش به روی گونه فرو می‌ریخت.

به گریه‌ی مرد چشم دوخته بود و به عمه پیرش، به دخترکی فکر می‌کرد که در اتاق کناری آرمیده بود…

مگر او خودخواه بود که از همه‌ی این‌ها می‌گذشت و اجازه می‌داد شیرازه‌ی خانواده‌اش از هم بپاشد؟

قبولش می‌کرد، حتی به قیمت نابودی خودش…

گلی‌خانم روسری صورتی زیبا را روی سر برادر زاده‌اش انداخت و گره زد.

– چه خوشگل شدی دختر قشنگم…

فاخته به صورت خودش در آینه نگریست.

خودش هم حس می‌کرد رنگ و رویش را باز تر نشان می‌دهد.

گل‌های درشت سفید و گلبرگ‌های سبز‌رنگ روسری را همانند بهاری زیبا نشان می‌داد‌.

اتابک با لیوانی آب در دستش گوشه‌ای ایستاده و در سکوت تماشایشان می‌کرد.

جرعه‌ای از آب نوشید و خودش را روی مبلی روبه‌روی فاخته جا داد. مو‌شکافانه نگاهش را به دختر پژمرده و رنجور روبه‌رویش دوخت و باز هم در سکوت باقی آبش را نوشید.

حوصله‌ی حرف زدن نداشت حتی با فاخته!

فاخته روسری را درآورد و شروع به تا زدنش کرد.

– ممنون عمه‌جون خیلی قشنگه.

اتابک سیگاری آتش زد و زیرچشمی نگاهشان کرد.

این روز‌ها تمام حرکات دخترک را زیر نظر گرفته بود.

نمی‌دانست چرا، اما ساعت‌ها بی‌حرف در خانه می‌چرخید و حرکات دخترک را دنبال می‌کرد.

گلی‌خانم عینکش را به چشم زد و میله‌های بافتنی را در دست گرفت.

غیظ رفتارش کاملاً مشهود بود.

– چه فایده وقتی گوشه‌ی کمد خاک بخوره؟

لبخندی زد و عصایش را برداشت، به‌سختی خودش را به اتاق خوابش رساند.

روی تخت نشست و پاکتی را از زیر آن بیرون کشید و بیرون آمد.

عصا‌هایش را زیر بغلش زد و کنار اتابک ایستاد.

– اتا؟

متعجب به دخترک نگاه کرد، انگار این چند وقت قانون نا‌نوشته‌ای میانشان حاکم بود که بدون بحث یا حرف اضافه‌ای با هم قهر باشند!

حالا دخترک این‌طور با ناز و کرشمه ذاتی‌اش با این صدای جادویی صدایش می‌زد؟

تیشرت یشمی رنگی از پاکت بیرون کشید اما نتوانست دستش را جلو ببرد.

– می‌شه اینو بگیری؟ امیدوارم اندازت باشه.

تیشرت را از دست فاخته گرفت اما هم‌چنان متعجب نگاهش می‌کرد…

کنار عمه‌اش نشست و پیراهن بنفش را روی پایش گذاشت.

– ممنونم که می‌خواستین من سیاهمو در بیارم اما تا وقتی خودتون این کار رو نکنید منم مثل شما سیاه پوش می‌مونم. نمی‌تونم تحمل کنم دلمردگی شماها رو.
خواهش می‌کنم شماها هم لباس سیاهتون رو در بیارید به‌خاطر این بچه… فرشته زنده است نفس می‌کشه، اون پیش ما است نیاز داره شاد باشه زندگی کنه من… من نمی‌خوام اون بشه من، بشه گذشته‌ی من. بشه یه آدم عقده‌ای که نوازش پدرشو نداشت که مادرشو به خاطر نمی‌آره! بیاید به‌خاطر فرشته به زندگی برگردیم… لطفاً!

اتابک لبخندی به روی دختر پاشید.

– ممنونم قشنگه.

عمه‌گلی صورتش را بوسید و بلند شد تا به اتاقش برود و پیراهنش را عوض کند.

فاخته همان‌طور که رفتن عمه را دنبال می‌کرد لبخند زد.

– من که نمی‌تونستم برم بیرون، اینترنتی سفارش دادم امیدوارم اندازه‌تون باشه.

فرشته خندان از اتاق مشترک خود و مامان گلی‌اش بیرون آمد.

– خیلی دوسش داره مامان‌گلی، ولی به‌نظرم اون لیمویی رو می‌گرفتیم بهتر بود!

اتابک آغوشش را باز کرد تا دخترش در آن جای بگیرد، گونه‌ی فرشته را بوسید و مو‌های طلایی‌اش را نوازش کرد.

– مامان‌گلی این رنگا رو نمی‌پوشه می‌گه واسه سنم خوب نیست.

فرشته یک تای آبرویش را بالا انداخت و مسخره نگاهش کرد.

– نکنه توهم یشمی واسه سنت خوب نیس؟

خنده‌ای کرد و همان‌جا تیشرتش را بیرون کشید و تیشرت اهدایی فاخته را تن زد.

گلی‌خانم که از اتاق بیرون آمد فاخته ذوق‌زده نگاهش کرد.

– چه‌قد بهتون می‌آد عمه!

عمه‌گلی نشست و با عشق به پسرش نگاه کرد.

راستش فاخته جون من می‌خوام حالا که همه لبخند به لبشونه یه چیزیو بهت بگم…

دلش ریخت و نفسش منقطع شد، صدای اتابک انگار به دادش رسید.

– مامان‌جان الان وقتش نیست.

گلی‌خانم گلویش را صاف کرد و بی‌توجه به حرف پسرش دست فاخته را گرفت.

– تو‌ی این دنیا من فقط شما سه نفرو دارم، دخترمم دارم دلمم براش تنگه اما نمی‌تونم نا‌مهربونیاشو فراموش کنم پس الان تو می‌مونی و پسرم و این دختر بچه…

اتابک میان حرفش دوید.

– مامان جان!

رو به فرزندش به او توپید.

– نمی‌ذاری بگم که چی؟ که همیشه ماتم تو این خونه بمونه؟

فرشته پر از تعجب نگاهشان می‌کرد، با همه‌ی کنجکاوی‌هایش این یک قلم را نمی‌دانست…

– خودم می‌گم بهش به وقتش می‌گم مامان، شما بیخیال بشید.

گلی‌خانم دندان‌هایش را به‌هم سایید.

– تا کی می‌خوای خودتو سرکوب کنی ها؟

فاخته عصایش را زیر بغلش زد و از جایش بلند شد‌.

– دعواش نکنید عمه… من همه‌چیو می‌دونم…

چشم‌هایش را بست تا قدرتی بیابد و حرفش را بزند این میان تنها خودش بود که می‌سوخت می‌دانست…

نگاهی به فرشته انداخت و در تصمیمش راسخ‌تر شد.

– من قبول می‌کنم با‌… قبول می‌کنم ازدواج کنیم فقط شرط‌هایی دارم که به خودش می‌گم…

به اتاقش رفت و در را بست، اشک‌هایش دانه‌دانه از چشم‌هایش به روی گونه‌ها ریخت.

فکرش هم سخت بود، فکر کردن به مردی که هیچ‌وقت به دوست داشتنش نمی‌اندیشید.

اتابک به در بسته نگاه می‌کرد، در دلش انگار هزاران کیلو قند آب می‌کردند.

فکرش را هم نمی‌کرد دخترک او را بپذیرد! زیر‌چشمی مادرش را نگاه کرد و باز هم فرشته را در آغوش کشید و با لبخند مشغول بازی با مو‌هایش شد.

فرشته از همه‌جا بی‌خبر خودش را از پدر جدا کرد.

– به منم بگید چی شده خب!

گلی‌خانم با خوشحالی بلند شد.

– دوس داری فاخته همیشه پیش ما بمونه؟

– خب معلومه آره!

– بابات دوسش داره…

چشمان گرد فرشته و نگاه متعجب او به پدرش گلی‌خانم را به خنده انداخت…
****

تازه از دفتر خانه برگشته بودند، سه نفر شادمان و دل‌های زیادی غمگین از این وصال.

آزاد که خودش را گم و گور کرده بود، پروانه‌ی دل شکسته و آه از بخت و اقبال در هم بافته‌ی فربد.

آخ برای گره کوری که حتی با دندان هم باز نمی‌شد…

نمی‌دانست اما فرسنگ‌ها دور‌تر دل‌آشوبه‌اش مهلت نفس کشیدن به او نمی‌داد…
**
اتابک لیوان شربتی ریخت و کنار فاخته ایستاد.

– از صبح هیچی نخوردی یکم از این شیرینی بخور.

دستش را پس زد.

– دلم نمی‌کشه ممنونم…

لیوان و شیرینی را روی عسلی کنار دستش گذاشت‌.

– این‌طوری که نمی‌شه خانم‌خانما!

بغضش گرفته بود، نمی‌دانست چه غلطی کند!

بودن اتابک زجرش می‌داد، حس کردن این مرد و حتی پیراهن سفید دامادی‌اش!

اخم کرد و لب‌هایش را به هم فشرد تا درشتی بارش نکند.

یکی نبود بگوید چرا چای نخورده پسر‌خاله شده‌ای!

خوب است به او گفته بود آقا بالا سری‌اش را بگذارد برای وقتی که دلش ذره‌ای نرم شود!

دخترک آبی‌پوش با آن ابرو‌های در همش و آن رژلب صورتی که تصور می‌کرد قرمز بسیار بیشتر به او بیاید.

کنارش نشسته بود و زندگی می‌کرد این لحظه را!

دلش بوسه ای کوچک می‌خواست از غنچه‌ی آن لب‌هایی که مثل تمشک‌های ملس روی درخت پر خار به او چشمک می‌زد که می‌دانست خار آن به چشم هر دویشان خواهد رفت…

آهسته از جایش برخاست و لبخندی به دخترک زد.

– می‌خوام برم شام بگیرم چی می‌خوری؟

فرشته که لباس‌هایش را عوض کرده بود با گفتن “آخیش” خود را روی مبل رها کرد.

– براش جوجه نخر از جوجه متنفره.

لپ دخترش را کشید.

– مگه خودش زبون نداره؟

فاخته با بد‌خلقی از جایش بلند شد.

– می‌رم وسایلمو جم کنم، سر راه منم برسون آپارتمان خودم…

عصبی به رفتنش نگریست و نگاه خشمگینش را به مادری داد که از اتاق خواب بیرون آمده بود.

به‌سوی اتاق فاخته قدم برداشت و عصبی در را باز کرد.

– این مسخره بازیا چیه؟

خونسرد نگاهش کرد.

– شرط گذاشته بودیم، یادت رفته؟

مشتش را به در کوبید.

– تحمل یه روز این‌جا بودن این‌قدر برات سخته؟

– تحمل نسبتم با تو برام سخته!

چیزی نگفت، حرفی به زبانش نیامد… حرف زده بودند قرار گذاشته بودند.

قول داده بود او را به حال خود بگذارد. به دور از مردانگی بود زیر حرفش بزند وگرنه مجبورش می‌کرد کنارش بماند کنارش باشد تا نفسش نگیرد دلش آرام گیرد…

عطرش را نفس کشید و داخل اتاقش شد.

– من چی‌کار کنم؟

– چیو چی‌کار کنی؟

روی تختش نشست و سیگاری آتش زد.

– نبودن تو رو، هر روز ندیدنتو عطرتو…

جهت دریافت فایل #کامل رمان دومینو مبلغ 18 هزار تومن به شماره کارت:
6273811071252156
بانک انصار |راضیه کولیوند
واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی:
@Ashpazbashivip
ارسال کنید.. و منتظر بمونید💙

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ریحان
ریحان
2 سال قبل

هخخخخ
.
.

عجبببببب….!!!!!!

سیما
سیما
2 سال قبل

واقعا که.
این بیشرمی.
شما که میخواستی پولی بزاری غلط کردی از اول تو سایت گزاشتی.
یه نفر چقدر چندش باشه

Ana
Ana
2 سال قبل

ینی چی ینی دیگع رمانو انلاین ادامه نمیده
پس ماچیکارکنیم ادامشو کجا بخونیم من نمیتونم بخرمش تلگرام هیچی ندارم فقط ازاین طریق میخوندم خواهشا ادامه بدین

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x