رمان دیازپام پارت ۶

(اینم یه پارت یهویی تقدیم به نگاه های قشنگتون 🥰😘🥰)

 

نفس هایم کند میشود

گویا هیچ هوایی برای نفس کشیدن وجود ندارد

نفس های گرمش حالم را به‌هم می‌زند

و ای کاش ارسلان برسد

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

ارسلان

به نوشیدنی های داخل دستم نگاه میکنم

و به سمت جایی که آتوسا منتظرم است میروم

چند قدم جلو میروم

سرم را بالا می‌آورم و با دیدن صحنه روبه‌رویم از خشم به نفس نفس میافتم

رگ گردنم نبض می‌گیرد و شک ندارم چهره‌ام سرخ شده است

نوشیدنی ها را کناری می اندازم و با قدم های بلند به سمتش میروم

یقه‌اش را از پشت میکشم و بر روی زمین پرتش میکنم

مشت های محکمم بر سر و صورتش فرود می‌آید و در این قسمت از پارک کسی نیست تا از دست منه دیوانه شده نجاتش دهد

دیگر حتی حضور آتوسا را هم فراموش کرده‌ام

سر و صورتش پر از خون شده است و دیگر حتی نای ناله کردن هم ندارد

با نفس نفس از رویش بلند میشوم و گلدی به تن زخمی‌اش میزنم

ارسلان_بیشرف بی‌ناموس…………. حرومزاده

به عقب برمیگردم و با دیدن آتوسا در آن حالت خون در رگ هایم یخ می‌زند

با دو به سمتش میروم و روبه‌رویش زانو میزنم

دست هایش را می‌گیرم و سرش را بالا می‌آورم

دستم را روی گونه اش می‌گذارم

_آتوسا؟…………….آتوسا نگام کن………………نفس بکش……………نفس بکش………… من اینجام از هیچی نترس

 

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

به طور خیلی ناگهانی فشار دستش از روی دهانم برداشته می‌شود اما من همچنان نفس کشیدن برایم سخت است

توان سرپا ایستادن را از دست میدم و با زانو زمین میخورم

ارسلان روی زمین انداخت‌اش و مشت هایش را بر سر و صورتش میکوبد

دستم را روی گلویم می‌گذارم و تلاش می‌کنم برای نفس کشیدن اما هرچه بیشتر تلاش می‌کنم انگار اکسیژن کمتر می‌شود

کف یکی از دست هایم را بر روی زمین می‌گذارم و به جلو خم میشوم

چشمانم را محکم میبندم و به خس خس می‌افتم

تنها صدای فریاد های پر درد آن مرد و فحش های رکیک ارسلان را می‌شنوم و گوش هایم تنهاحس فعال بدنم هستند

صدا ها قطع می‌شود و کمی بعد دستانم در دستان ارسلان اسیر می‌شود و سرم را بالا می‌آورد

با یک دستش صورتم را قاب می‌گیرد و صدای نگرانش در گوش هایم زنگ می‌زند

ارسلان_آتوسا؟…………….آتوسا نگام کن………….نفس بکش……………..نفس بکش…………..من اینجام از هیچی نترس

حتی حرف هایش هم تأثیری در حالم ندارند

بی‌هوا یک طرف صورتم می‌سوزد و بعد در آغوشش حبس میشوم

همان سیلی نفسم را برگرداند که به سرفه افتاده و صدای هق هقم بلند می‌شود

پیراهنش را چنگ میزنم و تکه‌تکه می‌گویم

_ار‌‌……………….ارسلان………ک………..کجا رف…….رفتی یهو؟

دست هایش دورم محکم تر میشود و بیشتربه خود میفشاردم

ارسلان_نلرزد اینطوری آتوسا نلرز

بوسه‌اش را بر روی موهایم حس میکنم و کمی آرام میشوم

مگر من از او بیزار نبودم پس چرا حالا اینگونه در آغوشش آرام گرفته‌ام؟

4.7/5 - (29 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x