دستش نوازش وار روی موهایم کشیده میشود
کمی که آرام شدم از جایش بلند میشود و مرا هم همراه خود بلند میکند
انگار میداند که حال خوشی ندارم
آرام آرام از پارک بیرون میرویم و به سمت ماشین حرکت میکنیم
به دلیل نزدیک بودن رستوران به پارک خیلی سریع به ماشین میرسیم
با کمک خودش بر روی صندلی جای میگیرم
در سمت من را میبندد و با دور زدن ماشین پشت فرمون جای میگیرد
سرم را روبه پنچره به پشتی صندلی تکیه میدهم و چشمان را میبندم
سرگیهای که در راه داشتم بیشتر خودنمایی میکند
کم کم سرم سنگین میشود و کمی بعد سیاهی مطلق
★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★
ارسلان
متفکر به روبهرو زل زدهام
اگر کمی دیرتر میرسیدم ممکن بود اتفاقي بیافتد؟
نیم نگاه کوتاهی به آتوسا انداختم
سرش را به پشتی صندلی تکیه داده و چشم هایش بسته هستند
گویا خوابیده
دوباره به جاده چشم دوختم اما طولی نکشید که سرم به سرعت به سمتش برگشت
با دیدن سرش که بر روی شانهاش افتاده و رنگ پریدهاش ماشین را کناری پارک کردم
کمربندم را باز کرده و خیلی سریع ازماشین پیاده شدم
در سمت اورا با احتیاط باز کردم
دستم را روی بازویش گذاشتم چند بار تکانش دادم
_آتوسا؟؟…..………..آتوسا؟…………..آتوسا پاشو..
هیچ عکسالعملی نشان نمیدهد و همین به نگرانیام دامن میزند
بدن یخ زدهاش ترسم را بیشتر میکند
در را میبندم و ماشین را دور زده و به سرعت پشت فرمان مینشینم
استارت میزنم و با نهایت سرعت به سمت نزدیکترین بیمارستان میروم
هرازگاهی نگاهی به چهره رنگ پریدهاش میاندازم
ماشین را جلوی بیمارستان نگه میدارم و پیاده میشوم
به سمت در شاگرد میروم و با باز کردنش یک دستم را زیر گردنش میگذارم و دست دیگرم را ریز زانو هایش میاندازم و روی دستانم بلندش میکنم
در را با پا میبندم و با قدم های بلند به سمت اورژانس میروم
خیلی زود کار ها را انجام دادم و حالا کنار تختش نشستهام و به صورت مهتابیاش نگاه میکنم که حتی در حال بدش هم زیباست
پرستار سرمش را وصل میکند و حین جمع کردن وسایلش میگوید
پرستار_دست همسرتون در رفته………..بهوش که اومدن دکتر برای جا انداختن دستشون میاد
سری تکون میدهم و پرستار بعد از جمع کردن وصایلش از اتاق بیرون میرود
نگاهی به تن خستهاش میاندازم
طبق گفته دکتر از شدت ترس به این روز افتاده است
این دختر در هر شرایطی با دخترانی که تا به امروز در زندگیام بودند فرق دارد
دنبال کسی نیست و سعی دارد خودش را قوی نشان دهد
با یادآوری چهره اش وقتی بوسیدمش لبخندی بر لب هایم نشست
با لرزش پلک هایش از جایم بلند شدم و کنار تختش ایستادم
آرام آرام چشم هایش را باز کرد و با گیجی به دور و اطرافش چشم دوخت
آتوسا_اینجا کجاست؟
_حالت بد شد اومدیم بیمارستان
آتوسا_ساعت چنده؟
نگاهی با ساعت مچیام میاندازم
_۱۲ و نیم
رگه های ترس درون چشمانش نمایان میشود
آتوسا_جنجال به پا میکنه
با پشت دست گونهاش را نوازش میکنم
_نترس کاری نمیکنه
بی حرف فقط نگاهم میکند
به نوازش گونهاش که جای انگشتانم کمی پیداست ادامه میدهم
💖 ❤ 😍 🤗
🥰🥰🦋🦋😘