رمان رخنه پارت ۱۰۱

3.4
(19)

 

 

 

 

– کم حافظه شدید …سهرابم.

 

سهراب …سهراب …سهراب …

چند بادی این اسم توی ذهنم اکو شد تا تونستم به یاد

بیارم.

کم حافظه نبودم ولی سخت بود بین مشغله های زندگیم

ادمی رو به یاد بیارم که فقط یک بار دیده بودمش.

– بله …شناختم؛ امرتون؟

به درب ورودی اشاره کرد.

– نمیخواید منو به چایی دعوت کنید؛ بعد از قشقرق

امروز فکر نکنم وجه خوبی جلوی همسایه هاتون

داشته باشه.

از کی اینجا بود که حتی از غوغای مرسده هم خبر

داشت.

 

خیلی سعی می کرد جنتلمنانه رفتار کنه اما اصلا به

چهره غلط انداز و اون ته ریشش نمی خورد.

– نمیتونم دعوتتون کنم، اینجا خونه من نیست

…امرتون رو بگید.

اخم هاش توی هم رفت و ساعت رولکس توی دستش

رو نگاه کرد.

– وقت رو بیشتر از این هدر نمی دم؛ بریم تو ماشین

من حرف بزنیم.

تا چقدر این آدم می تونست قابل اعتماد باشه؟ اصلا با

من چیکار داشت که منو می پایید؟

مشکوک بودم و در عین حال کنجکاو و ترسیده.

انگار ذهنم رو خوند که متذکر شد.

– نگران نباشید، من بی خطر تر از امیرحافظ سلطانی

ام.

این جمله باعث نشد ذره ای از دلهرهم کمتر بشه.

با قدم های کوتاه سمت ماشینی که قبلا هم یک بار

سوار شده بودم، شدم.

 

نشستمون همزمان شد با روشن شدن بخاری های

ماشین و نیم نگاه اون مرد که حال می دونستم اسمش

سهرابه.

– اگر حرفی ندارید من پیاده بشم؛ دخترم خونهس!

دستش رو با نشونه مکث کردن نگه داشت.

– عجله نکنید؛ به نکته خوبی اشاره کردی …دخترت!

 

من سر آوا با کسی شوخی نداشتم.

مخصوصا چنین ادمی که با حافظ معامله کاری کردا

بود از ریخت و قیافهش مشخص بود چقدر نیت

شومی داره.

– با دخترم چیکار داری؛ حرفتو بزن!

یقه پیراهنش دوتا دکمه پایین تر باز کرد و لب زد

– شنیدم حافظ راضی شده دخترتون پیشت بمونه.

این که انقدر خبر دست اول داشت و معاوم نبود از

کجا، منو شوکه تر از قبل کرد.

– خب که چی؟ دخلش به تو چیه؟

اخم هاش توی هم رفت.

حتما اون هم مثل امیر حافظ تحمل نداشت یکی بهت

درشت بگه.

– به من ربطی نداره …فقط خواستم بگم دیگه با این

شرایط اتو دست حافظ نداری که کارت رو نصفه و

نیما رها کنی.

داشت از چی حرف میزد.

– کدوم کار؟

پوزخندی زد.

– داغ بودی یا از حافظ دلت پر بود که قبول کردی

پوز حافظ رو به خاک بمالی.

چشم هام رو ریز کردم.

نمی تونستم باور کنم این همون ادم بود که منو

تحریک کرده بود تا زیر و بم حافظ رو در بیارم و

ازش انتقام بگیرم.

هر کاری هم می کردم به هر حال اون پدر بچهم بود

و با این حجم محبتی که چند وقت بهم کرده بود نمی

خواستم نمکدون بشکنم و بهش از پشت خنجر بزنم.

دستی جلوی صورتم تکون داد.

– چرا تو هپروتی؟ شنیدی چی گفتم؟

 

سرم رو سمتش چرخوندم.

– اره شنیدم! که چی؟ من دیگه حوصله دردسر ندارم.

پوزخندی زد.

– تو هم یکی مثل بقیه شدی حیوون دست اموز حافظ

…هیچ کدومتون محض رضای خدا کاری نمی کنید.

جالب بود.

کسی داشت از رضای خدا حرف میزد؟ اونی که

معامله مواد انجام می داد یا کسی که فقط محض زمین

زدن رغیبش، به همسر سابقش نزدیک می شد.

– رضای خدا یا رضای شما؟

پنجره رو یکم پایین داد تا هوای تازه بیاد.

لعنتی بخاری این ماشین ها زیادی گرم بود.

– من که راضی بشم خدا هم راضیه! چقدر میخوای؟

می خواست منو با پول معامله کنه؟

خواستم چیز بگم که دوباره ادامه داد:

– نه بزار یه طور دیگه سوالم رو بگم؛ چقدر جون

دخترت برات مهمه؟

داشت چه زری میزد؟

من امثال زن های دیگه نبودم که دیوار کوتاه بیاره و

حرف های گنده تر از دهنش بزنه.

اخم هام رو توی هم کشیدم و جدی جوابش دادم:

– قبل این که اسم دختره منو بیاره یه دور دهنتو آب

بکش اول …تو کی باشی که من رو با دخترم معامله

میکنی؟ یه تار مو از سر آوا کم بشه من که هیچی

…سلطانی ها جد و آبادتو نابود میکنن.

انگار بیشتر از این که بترسه به نظرش خنده دار

اومد.

– عه پس دردونه حسن کبابی سلطانی ها اسمش

آواعه!

 

با لحن چندش و مسخرهش داشت دختر من رو به

تمسخر می گرفت.

واقعا من تصمیم گرفته بودم با همچین ادمی همکاری

کنم؟ مایه تاسف بود برای خودم.

حتی دلم نمیخواست یک لحظه دیگه هم توی ماشینش

باشم و با لحن تندی گفتم:

– دیگه این طرف ها آفتابی نشو …دردسر زندگی من

بیشتر از این حرفاس که واسه خودم خریدارش باشم

…خیر پیش!

با عصبانیت درب ماشینش رو به هم فروختم.

بود و نبود حافظ در هر حالتی دردسرساز بود.

منتظر شدم سایه ماشینش از جلو چشمم کم رنگ بشه

و داخل خونه رفتم.

بال رفتن پله ها سخت از چیزی بود که فکر می کردم

اما بالخره انجامش دادم.

مامان در حالی که آوا توی بغلش بود جلوی در اومد و

با کنجکاوی پرسید:

– کجا بودی؟ دلم هزار راه رفت؟

خودمم هنوز شوکه بودم.

انگار تمام اتفاقات دو ساعت پیش تا حال خواب دیده

بودم.

– ندیدی منو با خودش برد وسط دعوا زناشوییشون

آوا رو از بغلش گرفتم و روی مبل نشستم که دو به

روم نشست.

هنوز لباس هاش رو هم در نیورده بود.

– خب پس چرا اومدی؟

صورتم رو کج کردم و دستی روی موهای کم پشت

آوا کشیدم.

– انتظار داشتی تا خونه مختاری ها هم واسه حل

اختلافشون برم؟

 

شونه بال انداخت و روسریش رو در اورد.

– اون ماشینی که دم در بود چی؟

دیده بود؟

احتملا از دوربین آیفون همه چیز دیده میشد اما شاید

میخواست امتحانم کنه.

– من چه میدونم لبد واسه همسایه!

مشکوک نگاهم کرد.

– رفتی نشستی تو ماشین همسایه چیکار؟

مامان زرنگ تر از چیزی بود که من هر دفعه

انتظارش رو داشتم.

– منو می پاییدی؟

شیشه شیری که برای آوا درست کرده بود رو دستم

داد و توبیخم کرد.

– هرچقدر هم که بزرگ بشی بازم بچه منی، بزارم

دست از پا خطا کنی؟ نگفتی کیه؟!

باید می گفتم؟

دلم نمی خواست مامان رو وارد این جریان ها کنم.

اصول همیشه بابت هر اتفاقی ممکن بود سرزنشم

کنه، خصوصا اگر حال من ماجرا رو براش تعریف

می کردم دیگه عمرا از شونه من پایین می اومد.

– آدرس می خواست!

از مکث طولنیم متوجه دروغم شد.

– من حافظ نیستم که هرچی بگی رو چشم بسته باور

کنم …تو یه ف بگی من تا فرحزاد رفتم.

شیشه شیر آوا رو تکون دادم و توی دهنش گذاشتم.

– الان فکر میکنی من دروغ میگم؟

خم شد و بشکونی از رون پام گرفت.

– فکر نمیکنم …مطمعنم! حرف بزن باهام یکی به دو

نکن.

 

پوست لبم رو جوییدم.

– شایان بود …حافظ سفارش کرد بیاد دنبالم تا برسونتم

خونه.

هنوز هم باورش نشده بود اما منم توی دروغ گفتن

ماهر شده بودم.

کار سختی نبود …فقط کافی بود به چشم هاش مستقیم

خیره نشم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x