رمان رخنه پارت ۱۰۷

4.5
(15)

 

 

 

 

انگشت های دستش رو به عادت همیشگیش شکست و

صدای ترق و تروقش توی اتاق پیچید.

– اینجا هم بیای حکم پرستار بچهت رو داری، نه

بیشتر.

می دونستم، خوب می تونستم از چشم هاش بخونم می

خواد اذیتم کنه وگرنه اون از خداش بود که من زن

رسمی و شرعی و قانونیش باشم.

از اتاق بیرون رفتم که پشت سرم اومد.

– می خوای پرستار بچهت رو تا دم در همراهی کنی؟

ضربه ای روی شونهم زد و قد بلندش رو به رخ

کشید.

– دست بال گرفتی، جاسوس خانم! میخوام بسپرم

شایان سر راه سیگار بگیره.

جاسوس خانم حرف تازه ای بود.

شده بودم اش نخورده و دهن سوخته.

 

درب خروجی رو باز کردم و متوجه شایان که روی

پله اول نشسته بود شدم.

با دیدنمون بلند شد و چشم هایی که ازشون خواب

آلودگی می بارید رو بهمون دوخت.

– به سلامتی حل شد؟

حافظ هیچ وقت به شایان اجازه نمی داد توی مسائل

خصوصی و خانوادگیش دخالت کنه و با اخم تشر شد.

– سرت به کار خودت باشه!

شایان سرش رو پایین انداخت و آروم پچ زد:

– شرمنده.

کفش هام رو پوشیدم که حافظ رو به شایان کرد.

– بگیر بال سرتو، مرد که نباس انقدر مطیع باشه!

گوش کن ببین چی میگم … اول از همه به عنایت

زنگ بزن بگو فردا واسه امر خیر میری دنبالش عذر

و بهونه هم قبول نمیکنم …بهش بگو آب دستشه بزاره

زمین سلطانی کارش گیره؛ دوم نیکی رو برشون؛

سوم از همون سیگار همیشگی برام بگیر …لفتش

ندی.

خورده فرمایشات و لحن حافظ به شایان بیچاره اجازه

سرپیچی نمیداد.

البته اون مجبور بود برای خودش هم که شده و

علاقهش به هدیه، نظر برادرش رو جلب کنه.

زیر لب چشمی گفت و درب آسانسور رو برام باز

کرد.

قبل از بسته شدن درب آسانسور حافظ گوش زد کرد.

– چهار چشمی حواست باشه …

درب بسته شد و تصور حافظ از بین رفت.

شایان که تا همین الن خودش رو کنترل کرده بود

نتونست جلوی کنجکاویش رو بگیره و پرسید:

– جسارتا یه چیزی بپرسم؟

 

حافظ طوری شایان رو توی مشتش گرفته بود که حتی

بیچاره از منم حساب می برد که البته من اون رو به

پای احترام میذاشتمش.

– بپرس!

دستی پشت موهاش کشید.

– تونستید سو تفاهم رو برطرف کنید، گفنم رگ

خوابش دست شماست …آروم شده بود.

خنده ای زیر لب کردم.

– هوم، اما هنوز نه کاملا! اما کار نشد نداره.

شایان بیشتر از هر کس دیگه ای نگران وضعیت

حافظ بود.

دلش نمی خواست حتی کوچیک ترین اتفاقی براش

بیوفته و برای همین مهم بود که همه چیز روال باشه.

– از اولش هم می دونستم زیر سر اون مرتیکه

مارموزه.

درب ماشین رو برام باز کرد که نشستم و رو بهش

کردم.

– مرسده چی شد راستی؟ ندیدمش توی خونه.

ماشین رو استارت زد و جواب داد:

– آقا بردش خونه پدریش؛ به هر حال دل که جای

دیگه باشه جسم هم نمی تونه با هر کسی کنار بیاد

…شما یکم لجبازی کنار بزاری با دل حافظ راه بیای

همه چیز حل میشه.

سری آروم تکون دادم و زمزمه کردم.

– فعلا که راه اومدم اما فکر نکنم به مزاج سلطانی ها

زیادی خوش بیاد.

شایان مثل این که ماجرا رو فهمیده بود که قراره من

دوباره تن با ازدواج به حافظ بدم گل از گلش شکفت و

بشاش نگاهم کرد.

– خود آقا راضی باشی دیگه اهل خونه (سلطانی ها)

کاره ای نیستن، ضمنا آوا بیشتر از هر کسی به پدر و

مادرش نیاز داره.

 

فهمیدگی ش باعث میشد بیشتر از چیزی که انتظار داره

بخوام بهش احترام بزارم.

تا رسوندن من به خونه یکم بیشتر حرف زدیم و قرار

بر این شد من با دل خوش رضایت دوباره به این

ازدواج بدم.

وارد خونه شدم.

مامان و آوا کنار هم خوابیده بودن که باعث شد دلم

براشون ضعف بره و بخوام اولین عکس رو با گوشی

جدیدم ثبت کنم.

مامان خوابش سبک تر از چیزی بود که انتظار داشتم

و آروم چشم باز کرد.

– اومدی؟

خواستم حرف بزنم که دست روی بینیش گذاشت و از

جاش بلند شد تا من رو سمت اتاق کشید.

– اوا چرا همچین کردی؟

موهاش رو با گیره سر هم کشید و چشم های غرق

خوابش رو مالید.

– به زور خوابوندمش می خوای بیدارش کنی؟ تعریف

کن بگو چی شد؟!

شالم رو از سرم کشیدم و در حالی که لباس هام رو در

می اوردم از سیر تا پیاز ماجرا رو براس تعریف

کردم که هر دفعه رنگ و رخسارش دگرگون میشد.

– بگو جون آوا؟

اخم کردم.

– وا دروغم چیه؟! خودش گفت فردا عاقد میاره.

ابرو هام بال پرید.

– خب تو چی گفتی؟

دست به سینه شدم.

– چی باید می گفتم؟ ندیدی این چند ماه چجوری

خودشو به آتیش زد؟ وقتی میگه تغییر کرده من دیگه

چه دلیلی بیارم که بر نگردم سر خونه زندگیم؟

 

مامان با پوزخندی گوشه لبش روی شونهم ضربه ای

زد و کنار گوشم گفت:

– از اولشم می تونستم بفهمم ته این قضیه به کجا

میرسه …این وسط دختر بیچارهت بود که عین توپ

فوتبال هی این طرف اون طرف شوتش می کردید.

سرم رو پایین انداختم و نفسم رو فوت کردم که مامان

دقیق بدنم رو وارسی کرد و خجول پرسیدم:

– به چی نگاه میکنی؟

چشم هاش رو ریز کرد و دوباره سر تا پام رو از نظر

گذروند.

– سالمی …گمون کردم رفتم اونجا یکم دستمالیت کرد

سر عقل اومدی؟!

پام رو حرصی به زمین کوبیدم.

 

– این چه حرفیه خب؟ قبلا یه شرم و حیایی بینمون

داشتیم.

مامان که سعی داشت خندهش رو کنترل کنه، لباسم رو

از روی زمین برداشت.

– دیگه بین مادر و دختر این حرفا نیست؛ من باهات

این حرف ها رو نزنم می خوای بری پیش حافظ

سنگ دلتو وا بکنی؟

شلوارم رو بال کشیدم و موهام رو باز کردم.

– چقدم که میشه با حافظ حرف زد …

***

با وول خوردن جسم کوچولویی کنارم چشم باز کردم

ک نگاهم به آوا افتاد که با چشم هاش بهم التماس می

کرد شیرش بدم.

لباسم رو بالا دادم که لب هاش رو باز کرد و همزمان

صدای زنگ ناآشنایی توی گوشم پیچید و نگاهم با

گوشی که دیشب حافظ بهم داده بود افتادم.

در حالی که دخترم شیرش رو می مکید دست دراز

کردم که گوشی رو بردارم و نگاهم روی اسمی که

حتی یادم نمی اومد کی سیوش کرده بودم (همسرم)

افتاد.

 

بی شک حافظ بود.

با صدای دو رگه و خواب آلودم جواب دادم:

– سلام.

صدای خیلی سر حال تر از من به نظر می اومد و

توش خشونت ریزی موج می زد.

– ساعت چنده؟

در حالی که چشم هام هنوز خواب رو گدایی می کرد

به ساعت نگاه کردم با دیدن عقربه روی ده سرحال

شدم.

– آه خیلی خسته بودم.

آوا می تونست حتی از پشت گوشی هم صدای باباش

رو تشخیص بده و از شیر خوردن دست کشید.

– حال چی شده؟ به ساعت خوابم چیکار داری؟

در حالی که انگار داشت اون پشت کاری انجام میداد،

جواب داد:

– پاشو حاضر شو! یکی دو ساعت دیگه با عاقد میام

ابرو هام بال پرید و اجیر شدم.

– چی؟ سر صبحی خواب دیدی؟

نذاشت کامل حرفم رو بزنم و وسطش تاکید کرد.

– من وقت ندارم، آوا رو سیرش کن پاشو آماده شو

بهونه قبول نمیکنم.

تلفن بدون خداحافظی قطع شد که نگاهی به دور و

اطراف انداختم و با غیبت مامان مواجه شدم.

کاش می تونستم فقط پنج دقیقه دیگه چشم هام رو ببندم

اما با صدای پیچیدن کلید توی درب کلا خواب از سرم

پرید و به مامان که پلاستیک خرید و نون توی دستش

بود مواجه شدم.

– تازه بیدار شدی؟ مگه حافظ بهت زنگ نزد؟

مثل این که همه اینجا از همه چیز خبر داشتن ال من.

 

در حالی که لباس های تن آوا رو در می اوردم تا

عوضشون کنم، لب زدم؛

– به تو هم خبر داد؟ آه تو از من بیشتر عجله داری

که.

خنده آرومی کرد و خرید های دستش رو توی

آشپزخونه گذاشت.

– بد کرده داره میاد زن و بچهش رو برگدونه؟ من

جای اون بودم نگات هم نمی کردم انقدر واسش رو

ترش کردی …این همه دختر توی این شهر ریخته

حال اون که دلش پیش تو گیره رو اینجوری با دست

پس میزنی.

آوا رو بغلش کردم تا با خودم حموم ببرمش.

انگاری جدی جدی داشتم دوباره عروس می شدم که

قصد داشتم تمیز به نظر بیام.

– خب حال هرکی ندونه فکر میکنه یا مادر ناتنی یا

مادر شوهر که اینجوری تو سر مال میزنی!

سری به نشونه تاسف تکون داد.

– همین دیگه …خیال میکنی من بدتو می خوام که

نصیحتت میکنم؛ ولش کن برو دوش بگیر برات لباس

میارم.

سری تکون دادم و وانی که مخصوص آوا خریده بود

زو پر از آب کردم.

اون هم مثل باباش عاشق آب بازی بود و بدش نمیود

شیطنت کنه.

در حالی که سرش رو با شامپو بچه میشستم و حسابی

مراقب بودم کف توی چشم هاش نره، خودمم دست به

کار شدم.

مامان زود تر آوا رو ازم گرفت تا سرما نخوره و منم

دیگه بیشتر نتونستم تحمل کنم و بیرون اومدم.

– با حوله نگرد تو خونه یه چیزی بپوش الن میرسن،

خوبیت نداره.

 

لباس هایی که مامان برام آماده کرده بود رو پوشیدم.

مامان واقعا باور کرده بود می خوام دوباره عروس

بشم و شک نداشتم عمدا برام شومیز سفید گذاشته بود.

موهام رو پشتم جمع کردم و چیزی زد نشد تا بالخره

حافظ همراه شایان و مردی که زیاد باهاش اشنایی

نداشتم اما اسمش رو توی خونه سلطانی ها زیاد شنیده

بودم، از راه رسید.

هنوز هم خجالت می کشیدم از اتاق بیرون بیام و و

ناچارا چادر به سر کردم به رسم احترام سلام علیک

سر دادم.

مامان چایی و شیرینی اورد که حافظ رو بهش کرد.

– زحمت نکشید، شناسنامه نیکی رو زودتر بیارید.

مامان سری تکون داد که حافظ بچه رو از بغلم

گرفت.

شایان خیلی مظلومانه کنار عاقد نشسته بود و داشت با

دقت به چیز هایی که یاد داشت کرد نگاه می انداخت.

حس عجیبی بهم دست داد.

حتی فکرش هم نمی کردم که حافظ بالخره بتونه من

رو برگدونه و من با با پاهای خودم بیام دوباره کنارش

بشینم تا صیغه محرمیت بینمون جاری بشه.

– نیکی خانم شما آماده ای؟ به سلامتی شروع کنم؟

نیم نگاهی به آوا که بغل باباش نشسته بود و با

انگشتش بازی می کرد انداختم.

اون بزرگ ترین دلیلم برای اوامه این زندگی بود.

با صدای تحلیل رفته جواب دادم:

– بله، شروع کنید.

 

سرم رو پایین انداختم.

اصول بی اختیار خجالت زده می شدم.

قبل از شروع عاقد پرسید:

– مهریه چقدر تایین کردید؟

لبم رو دندون گرفتم.

حافظ دیشب گفته بود مهریه قرار نیست تایین کنه و به

یاد حرفش جواب دادم:

– ام …هیچی!

با تعجب خنده ای کرد.

– مگه میشه؟ بدون مهریه که نمیتونم جاری کنم.

حافظ که همچنان سکوت کرده بود بالخره به حرف

اومد:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x