رمان رخنه پارت ۱۰۸

4.2
(19)

 

 

 

– به وزن دخترم طلا …

هان؟ جدی جدی حافظ می خواست چنین چیزی تایین

کنه؟!

حتی مامان و شایان هم از تعجب شاخ در اورده بودن

اما اون واقعا همچین تصمیم داشت.

حاج اقا که صمیمیت خاصی با سلطانی ها داشت قلم

رو به حرکت در اورد.

– مثل این که قراره حسابی حافظ خان سر کیسه رو

شل کنه.

از استرس پوست لبم رو جوییدم که مامان جو رو

عوض کرد.

– ای بابا حاج آقا، حال مهریه رو داده و کی گرفته؟!

اصل اینه که خوشبخت بشن وگرنه دختر من یه یک

یار بخشیده دوباره هم خدایی نکرده چیزی بشه

میبخشه.

با لبخند حرف های مادرم رو تایید کرد و شروع به

خوندن اصوات عربی کرد.

من قبلا گفته بودم تا وقتی اسم مرسده توی شناسنامهش

باشه قرار نیست عقد رسمی کنیم ولی مثل این که

گوش حافظ اصلا بدهکار نبود و دوباره اسمم رو توی

شناسنامهش جا داد.

ازدواجی که فعلا توی شناسنامه ثبت نشده بود هنوز

من بهش به چشم یک قرار داد موقت نگاه می کردم

برام عجیب به نظر نمی اومد.

تا رسیدن به خونه، حافظ کارت کلید طبقه پایین رو به

مامان داد و خودش آوا رو بغل کرد تا بیارتش بال.

– تو هم بیا، نرو پایین!

اخم کردم.

– مامانم تنها می مونه!

پوزخند حافظ پر رنگ شد.

– بچه ترسو، مامانت که دو ساله نیست از تنهایی

بترسه! بیا بال نمیخورمت.

این حرف ها رو در حالی می زد که شایان منتظر

ایستاده بود که چیزی به حافظ بگه اما موس موس می

کرد.

– چرا همینجوری داری بر و بر منو نگاه میکنی، د

اگه حرفی هست بزن وگرنه برو همونجایی که بهت

گفتم.

شایان این پا و اون پا کرد و در نهایت لب زد:

– یه مشکلی هست.

حافظ از این که یه نفر وقتش رو می گرفت متنفر بود

و اما نمی تونست با وجود آوا توی بغلش فریادی

بزنه.

– چی شده! جون بکن.

 

ولوم صدای شایان پایین اومد.

– اون مرتیکه که صورتش از بناگوش جر خورده بود

و بخیه داشت، رفته هولدینگ …منشی زنگ زد گفت

میخواسته دعوا راه بندازه نگهبان بیرونش کرده ولی

مثل این که گفته بازم میاد و میخواد شخصا با خودت

حرف بزنه.

مثل این که جریان مهمی بود که حافظ بی توجه به من

و آوا فحش رکیکی داد.

– اون مرتیکه قرمساق باز داره موی دماغ میشه؛ یه

روده راست تو شکمش نیست …گفتم نمی خوام دیگه

ریختشو ببینم فک کردم تا الن کلکشو کندی، باز که

سر و کلهش پیدا شد.

آدم ها اصول برای حافظ حکم سرباز های شطرنج

رو داشتند.

همشون یه تاریخ انقضا و مصرقی براشون تایین شده

بود. و بعد از یه مدت که مهره سوخته به حساب

میومدن از بازی حذف می شدن، اون هم به روش

حافظ.

اما شایان بر خلاف ظاهر جدی که داشت از عهده

چنین کار هایی بر نمی اومد و با خون و خونریزی

مشکل داشت.

از روز اولی که توی خونه حافظ اومده بودم قول داده

بودم بهش که توی هیچ یک از مسائل کاریش تا

زمانی که بهم ربطی نداره دخالتی نکنم اما الن نمی

خواستم خون یکی دیگه ریخته بشه و آرنج حافظ رو

گرفتم.

– نمی خوای امروز رو بیخیال بشی؟! می دونی آه

چند نفر نفرینمون رو میگیره؟

حافظ که مشخص بود تحت تاثیر هر اتفاقی ممکنه

قرار بگیره، دستی پشت گردنش کشید و رو به شایان

کرد.

– ولش کن، یارو آدم یکی دیگست …شرخری میکنه

فوقش با دویست سیصد بیشتر دهنش بسته میشه.

شایان سری تکون داد و حافظ درب رو برام باز کرد.

مشخص بود ذهنش درگیر شده.

– آوا خوابش برده، میزارمش توی اتاق! می تونی

لباست رو عوض کنی.

 

بلا تکلیف وسط سالن ایستادم.

من عادت نکرده بودم به شرایط جدید.

روی مبل نشستم که حافظ از اتاق بیرون اومد.

– هنوز که نشستی!

سرم رو رو دسته مبل گذاشتم.

– یکم دیگه بلند میشم.

توی آشپزخونه رفت و برام آبمیوه اورد.

جز موارد نادری بود که حافظ مهربون میشد.

– بخور گلوت تازه بشه!

لیوان رو از دستش گرفتم که کنارم نشست.

– دیشب رو یادته؟

به اتفاقاتی که دیشب روی همین مبل افتاده بود و

امیرحافظ قصد جونم رو داشت، فکر کردم.

– هوم …فکر نکنم دلم بخواد دوباره همچین اتفاقی

بیوفته.

نزدیک تر شد که لیوان رو روی میز گذاشتم.

مردد بود تا بیشتر از این نزدیک بیاد یا نه اما من

واقعا الن برام فرقی نمی کرد.

اون همون حافظ همیشگی بود و من نمی تونستم این

بار براش بهونه نامحرم بودن، بیارم.

– ازم نمی ترسی دیگه؟

از این که ادم های اطرافش ازش حساب ببرن و

بترسن خوشش می اومد اما من جز اون دسته نبودم.

– چرا بترسم؟

با سر انگشت شالم رو پشت گوش زد و کنارش پچ

وار لب زد:

– چون ترس باعث میشه یادت بمونه برای به دست

اوردن چیزی که در اختیارته چقدر تلاش کردی …به

همین سادگی از دستش ندی.

ضربه ای به پشت دستش زدم.

– من برای به دست اوردن تو تلاشی نکردم، تمام

مدت داشتم از دستت در می رفتم …پس فکر کنم اونی

که باید بترسه تویی.

 

لب هاش رو به گوشم چسبوند.

من از این حال و هوایی که بینمون جریان پیدا کرده

بود داشتم زیر و رو می شدم.

– من خیلی وقته می ترسم …هر روز ترسیدم …تا

همین امروز می ترسیدم روزی برسه که دیگه حتی

خیال داشتنت هم نتونم داشته باشم.

صداش کوبش قلبم بیشتر از انتظارم بود.

ترسیدن امیر حافظ یه امر طبیعی نبود، شبیه حادثه

زلزله یا سونامی میشد.

حس داغی نفس هاش روی گردنم باعث شد بی اختیار

ناله کنم که دست حافظ دور کمرم حلقه شد.

– میخوای بریم اتاق …

خواستم دستش رو پس بزنم که بی فایده بود.

– نه …می خوام واسه ظهر یه چیزی درست کنم.

انگاری توی پرش خورده بود زیر لب “نچ” کرد.

– تخته کنن در رستورانی که توی همچین مواقعی به

داد من نرسه …

خنده آرومی کردم.

– فرقی هم با حالت نداره همچین، به هر حال من تا یه

هفته دیگه از انجام هر نوع فعالیتی معافم.

بدون در نظر گرفتن هر چیزی از کنارم بلند شد و

جلوم ایستاد.

شاید می خواست بزاره یا به تصمیم احترام بزاره اما

همیشه اون چیزی که انتظارش رو داریم اتفاق

نمیوفته.

با بردن دستش زیر زانو هام توی یک حرکت از

 

– عروس خانم وکیلم؟

کلمه عروس چند باری توی گوشم پیچ خورد و در

نهایت روی لب هام نشست.

– بله!

هیچ سوت و هورایی در کار نبود.

هیچ ذوق و شوقی دیده نمی شد اما من به همون اندازه

بار اول توی دلم غوغایی به پا بود.

حافظ بدون هیچ تردید با صدای رسا در جواب سوال

عاقد جواب داد:

– بله!

مامان و شایان به تنهایی دست زدند و یه جورایی خنده

دار به نظر می اومد.

– خب مبارکه …الحمد الل که تونستید بالخره بهترین

تصمیم رو بگیرید چه برای خودتون چه دخترتون …

سرم رو سمت حافظ چرخوندم که لبه کتش رو لمس

کرد.

گوش هاش سرخ شده بود و می تونستم ببینم.

این آروم ترین و مظلوم ترین حالتش بود.

مامان شیرینی که از قبل توی دیس چیده بود رو

بینمون چرخوند که عاقد از جاش بلند شد.

– زحمت نکشید …من دیگه باید برم! آقا شایان زحمت

بکش من رو تا یه جایی برسون.

انقدر عجله داشتند که فرصت نکردند شیرینی بخورن.

هنوز سکوت من و حافظ شکسته نشده بود که مامان

متوجه شد به خلوت نیاز داریم.

– شما دوتا چرا هنوز اینجا نشستید؟!

چه سوالی بود؟

– پس کجا بشینیم؟

خودش فهمید که آبی از ما گرم نمیشه و آوا رو از بغل

حافظ گرفت.

– هیچی …من میرم بچه رو عوض کنم!

لبخند شیطنت بار لب های حافظ چیز دیگه ای می

گفت.

من هنوز بابت جریان مهریه توی شوک بودم و صد

البته باورمم نمیشد دوباره به عقد حافظ در اومده باشم.

 

– ساکتی!

رو بهش برگشتم.

– چی بگم؟ تبریک؟

شونه بال انداخت.

– اینم پیشنهاد خوبیه! میتونی بگی.

پوزخندی زدم و سرم رو به دسته مبل تکیه دادم.

– الن آه و نفرین یه زن دیگه پشتمه، کجاشو باید

تبریک بگم؟ فکر میکنی دخترم پس فردا که بزرگ

بشه بفهمه اومدم وسط زندگی یکی دیگه چه فکری

راجبم میکنه؟!

دستش سمتم دراز شد.

– این زندگیه خودته، عذاب وجدان چیزی رو نگیر که

وجود نداره! اینجوری هم اخم و تخم نکن هر کی

ندونه خیال میکنه کشتی هات غرق شدن.

اخم هام رو باز کردم.

– هوف ولش کن، پاشو برو به کارات برس دیگه چرا

هنوز نشستی؟ قبلا که وقت سر خاروندن نداشتی؟!

از جاش بلند شد.

واقعا می خواست بره؟

یعنی منتظر اشاره من بود؟!

من همیشه اون چیزی که به زبون می اوردم با حرفی

که توی دلم بود زمین تا آسمون فرق میکرد.

– پاشو آوا رو حاضر کن ببرمت خونه، خودم برم سر

کار.

از جام بلند شدم.

– من نمیخوام بیام اون خونه!

اخمش توی هم رفت.

– من و تو سر یه قراری با هم مجدد ازدواج کردیم

فکر نکنم یادت رفته باشه که تا اطلاع ثانوی قرار

نیست تایین و تکلیف کنی؛ ضمنا میبرمت طبقه پایین

تا مرسده وسایلش رو از بال جمع کنه.

 

دلم میخواست بهونه بیارم.

امروز موقعیتش رو نداشتم برگردم.

– مسئله خونه نیست، آوا به مامانم عادت کرده

…پیشش نباشه گریه و زاری راه میندازه.

دندون به هم سایید و به ساعت دیواری نگاه کرد.

نمی دونستم توی ذهنش داره به چه جوابی می رسه

اما در نهایت راه حلی پیدا کرد.

– اون آپارتمان خالی رو میخوام چیکار وقتی دخترم

از مادربزرگش دور باشه؟! تا اوضاع راست و

ریست میشه بگو مادرت هم بیاد همونجا بعدا یه

فکری به حالش میکنیم.

دیگه بهونه ای نبود.

نزدیکش رفتم و آروم پچ زدم:

– اگر مرسده باز بیاد چی؟

سرش رو خم کرد و مثل خودم آروم پچ زد:

– هیچی بیا پشتم قایم شو …

خنده دار بود، اما توی موقعیتی نبودم که بخندم.

لبم فقط دندون گرفتم که انگشت روی چونهم گذاشت و

لبم رو از بین دندون هام بیرون کشید.

– نکن، زخم میشه! اماده شید تا شایان برمیگرده …من

ماشین نیوردم.

خجول رو ازش برگردوندم و توی اتاق رفتم که مامان

زود تر از حرف من آوا رو آماده کرده بود.

– فهمیدی؟

مامان که به نظر می اومد فالگوش ایستاده سر تکون

داد.

– اره دیگه …حافظ این همه له له نزده که عقدت کنه

دوباره خونه من بمونی! حاضر میشه منم ببره اونجا

ولی تو پیشش باشی.

آروم حرف میزد که صداش بیرون رفته.

اولین بار بود با چنین حرف ساده ای سرخ و سفید

میشدم.

لباسم رو تنم کردم و مامان هم پالتوش رو پوشید تا آوا

رو بغل بگیره.

من هنوز هم باید بابت بلند کردن چیز های سنگین

مراعات میکردم.

 

 

حافظ توی ماشین کنار شایان نشست و با غرور

همیشگیش لب زد:

– بخاری صندلی ها رو روشن کن، آوا سرما نخوره.

شایان بدون چون و چرا روشن کرد و راه افتاد.

متوجه نگاه حافظ از توی آیینه میشدم اما سعی کردم

سرم رو با گوشی جدیدم گرم کنم و عکس آوا رو

بردارم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
شیوا رحیمی
1 سال قبل

نویسنده دمت گرم روحم شاد شد

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x