رمان رخنه پارت ۱۰۹

4
(8)

 

ازدواجی که فعلا توی شناسنامه ثبت نشده بود هنوز

من بهش به چشم یک قرار داد موقت نگاه می کردم

برام عجیب به نظر نمی اومد.

تا رسیدن به خونه، حافظ کارت کلید طبقه پایین رو به

مامان داد و خودش آوا رو بغل کرد تا بیارتش بالا.

– تو هم بیا، نرو پایین!

اخم کردم.

– مامانم تنها می مونه!

پوزخند حافظ پر رنگ شد.

– بچه ترسو، مامانت که دو ساله نیست از تنهایی

بترسه! بیا بال نمیخورمت.

این حرف ها رو در حالی می زد که شایان منتظر

ایستاده بود که چیزی به حافظ بگه اما موس موس می

کرد.

– چرا همینجوری داری بر و بر منو نگاه میکنی، د

اگه حرفی هست بزن وگرنه برو همونجایی که بهت

گفتم.

شایان این پا و اون پا کرد و در نهایت لب زد:

– یه مشکلی هست.

حافظ از این که یه نفر وقتش رو می گرفت متنفر بود

و اما نمی تونست با وجود آوا توی بغلش فریادی

بزنه.

– چی شده! جون بکن.

 

ولوم صدای شایان پایین اومد.

– اون مرتیکه که صورتش از بناگوش جر خورده بود

و بخیه داشت، رفته هولدینگ …منشی زنگ زد گفت

میخواسته دعوا راه بندازه نگهبان بیرونش کرده ولی

مثل این که گفته بازم میاد و میخواد شخصا با خودت

حرف بزنه.

مثل این که جریان مهمی بود که حافظ بی توجه به من

و آوا فحش رکیکی داد.

– اون مرتیکه قرمساق باز داره موی دماغ میشه؛ یه

روده راست تو شکمش نیست …گفتم نمی خوام دیگه

ریختشو ببینم فک کردم تا الن کلکشو کندی، باز که

سر و کلهش پیدا شد.

آدم ها اصول برای حافظ حکم سرباز های شطرنج

رو داشتند.

همشون یه تاریخ انقضا و مصرقی براشون تایین شده

بود. و بعد از یه مدت که مهره سوخته به حساب

میومدن از بازی حذف می شدن، اون هم به روش

حافظ.

اما شایان بر خلاف ظاهر جدی که داشت از عهده

چنین کار هایی بر نمی اومد و با خون و خونریزی

مشکل داشت.

از روز اولی که توی خونه حافظ اومده بودم قول داده

بودم بهش که توی هیچ یک از مسائل کاریش تا

زمانی که بهم ربطی نداره دخالتی نکنم اما الن نمی

خواستم خون یکی دیگه ریخته بشه و آرنج حافظ رو

گرفتم.

– نمی خوای امروز رو بیخیال بشی؟! می دونی آه

چند نفر نفرینمون رو میگیره؟

حافظ که مشخص بود تحت تاثیر هر اتفاقی ممکنه

قرار بگیره، دستی پشت گردنش کشید و رو به شایان

کرد.

– ولش کن، یارو آدم یکی دیگست …شرخری میکنه

فوقش با دویست سیصد بیشتر دهنش بسته میشه.

شایان سری تکون داد و حافظ درب رو برام باز کرد.

مشخص بود ذهنش درگیر شده.

– آوا خوابش برده، میزارمش توی اتاق! می تونی

لباست رو عوض کنی.

 

بلا تکلیف وسط سالن ایستادم.

من عادت نکرده بودم به شرایط جدید.

روی مبل نشستم که حافظ از اتاق بیرون اومد.

– هنوز که نشستی!

سرم رو رو دسته مبل گذاشتم.

– یکم دیگه بلند میشم.

توی آشپزخونه رفت و برام آبمیوه اورد.

جز موارد نادری بود که حافظ مهربون میشد.

– بخور گلوت تازه بشه!

لیوان رو از دستش گرفتم که کنارم نشست.

– دیشب رو یادته؟

به اتفاقاتی که دیشب روی همین مبل افتاده بود و

امیرحافظ قصد جونم رو داشت، فکر کردم.

– هوم …فکر نکنم دلم بخواد دوباره همچین اتفاقی

بیوفته.

نزدیک تر شد که لیوان رو روی میز گذاشتم.

مردد بود تا بیشتر از این نزدیک بیاد یا نه اما من

واقعا الان برام فرقی نمی کرد.

اون همون حافظ همیشگی بود و من نمی تونستم این

بار براش بهونه نامحرم بودن، بیارم.

– ازم نمی ترسی دیگه؟

از این که ادم های اطرافش ازش حساب ببرن و

بترسن خوشش می اومد اما من جز اون دسته نبودم.

– چرا بترسم؟

با سر انگشت شالم رو پشت گوش زد و کنارش پچ

وار لب زد:

– چون ترس باعث میشه یادت بمونه برای به دست

اوردن چیزی که در اختیارته چقدر تلاش کردی …به

همین سادگی از دستش ندی.

ضربه ای به پشت دستش زدم.

– من برای به دست اوردن تو تلاشی نکردم، تمام

مدت داشتم از دستت در می رفتم …پس فکر کنم اونی

که باید بترسه تویی.

 

لب هاش رو به گوشم چسبوند.

من از این حال و هوایی که بینمون جریان پیدا کرده

بود داشتم زیر و رو می شدم.

– من خیلی وقته می ترسم …هر روز ترسیدم …تا

همین امروز می ترسیدم روزی برسه که دیگه حتی

خیال داشتنت هم نتونم داشته باشم.

صداش کوبش قلبم بیشتر از انتظارم بود.

ترسیدن امیر حافظ یه امر طبیعی نبود، شبیه حادثه

زلزله یا سونامی میشد.

حس داغی نفس هاش روی گردنم باعث شد بی اختیار

ناله کنم که دست حافظ دور کمرم حلقه شد.

– میخوای بریم اتاق …

خواستم دستش رو پس بزنم که بی فایده بود.

– نه …می خوام واسه ظهر یه چیزی درست کنم.

انگاری توی پرش خورده بود زیر لب “نچ” کرد.

– تخته کنن در رستورانی که توی همچین مواقعی به

داد من نرسه …

خنده آرومی کردم.

– فرقی هم با حالت نداره همچین، به هر حال من تا یه

هفته دیگه از انجام هر نوع فعالیتی معافم.

بدون در نظر گرفتن هر چیزی از کنارم بلند شد و

جلوم ایستاد.

شاید می خواست بزاره یا به تصمیم احترام بزاره اما

همیشه اون چیزی که انتظارش رو داریم اتفاق

نمیوفته.

با بردن دستش زیر زانو هام توی یک حرکت از

 

روی مبد بلندم کرد که صدای جیغ پژواک شد.

– بزار زمین منو …چیکار میکنی؟

خنده تو گلویی کرد.

– می خوام ببرمت انجام وظیفه …معافیت توی کت من

نمیره.

 

محض این که از دستش سر نخورم، گردنش رو

چسبیدم که پوزخندش پر رنگ شد.

– ببین خودتم داری بهم چراغ سبز نشون میدی!

لبم رو دندون گرفتم که همزمان روی تخت فرود

اومدم.

– گفتمت که …نمی …

حرفم رو قطع کرد.

– ببین نیکی این حرفا روی من اثری نداره، بیا و

خودت رو برای تقلا کردن خسته نکن.

لبم رو دندون گرفتم.

واقعا نمی تونستم الان انجامش بدم اما زور حافظ از

من بیشتر بود و بدون تردید پیراهنش رو در اورد.

– منتظرم ها! هنوز که مانتو تنته.

به تاج تخت تکیه دادم و پاهام رو جمع کردم.

– الان نمی …نمیتونم بزار حداقل شب.

نزدیکم اومد و روی تخت نشست.

– می دونی من از همین فاصله میتونم بفهمم دل و

زبونت یکی نیست؟! خودتم دلت می خواد ولی روت

نمیشه.

دندون قروچه کردم.

– نخیرم …کی گفته؟ اصلا هم اینطوری نیست.

در حالی که تلاش می کرد دکمه مانتوم رو باز کنه پچ

زد:

– من دیگه همه چیزات رو از بر شدم، الان هنوز

یخت آب نشده میخوای خودتو برام لوس کنی وگرنه

من حتی از روی پلک زدنت هم میفهمم چته.

چشم هام رو ازش گرفتم.

راست می گفت.

دلیلی برای انکار نبود.

– خب پس حال می تونی بفهمی الان توی موقعیتش

نیستم، سخته برات عقب بکشی؟

دستش ایستاد.

– تو فکر میکنی من قراره چیکار کنم؟ خودم حالیم

نیست که توی این وضعیت نمیشه کاری کرد؟

 

– پس چی؟

روی تخت ولو شد.

طوری به سقف خیره نگاه کرد و آه کشید که بی

اختیار بیشتر از همیشه منتظر جوابش ایستادم.

– هیچی! خیال می کردم تو یکی لقل عین من دلت

تنگ شده دو دقیقه بیای تو بغلم آروم بگیری.

حتی بلد نبود چنین درخواست های رمانتیکی رو با

ملایمت بگه و خیلی توی ابراز احساستش ناشی بود.

– فقط همین؟

ساعدش رو روی پیشونیش گذاشت.

– پس چی؟ نخواستیم اصن! پاشو برو …

دیگه حتی اگر اون هم می خواست من نمی تونستم

برم.

این تخس بازی هاش انقدر بامزه و در عین حالی

جدی بود که ناخودآگاه دلم خواست لمسش کنم.

مانتوم رو آروم در اوردم.

نمی تونست از زیر چشم نگاهم کنه.

اما زیر مانتو چیزی جز لباس زیر نداشتم.

آهسته سمتش رفتم و آروم سرم رو روی بازوی

دیگهش گذاشتم که دستش رو از روی چشم هاش

برداشت.

– نظرت عوض شد!

سرم رو پایین اوردم و نگاه از چشم هاش گرفتم.

– میخوای برم اگه ناراحتی؟!

سمتم چرخید و دستش دور کمرم حلقه شد.

– کجا به این زودی، تازه اومدی!

 

می دونستم حافظ عمرا از خیر کنار من بودن بگذره.

لب تر کردم و خواستم چیزی بگم که من رو بال کشید

و بی وقفه لب هام رو اسیر کرد.

برای لحظه ای احساس گناه بهم دست داد و با فکر با

این که حال دیگه رسما زنش شدم، افکارم رو پس

زدم.

دروغ بود اگر لذت بوسه رو انکار می کردم.

لمس دست های داغش با بدن همیشه سرد من حسی

رو میداد که تجربه کردنش به شیرینی عسل بود.

من ادم دم دمی مزاجی نبودم که تا دیروز فارغ بودم و

امروز عاشق …فقط تحت تاثیر بودم.

کام آخر رو از لب هام گرفت و جدا شد.

– مثل این که تو هم بدت نیومد.

خجالت زده چشم روی هم گذاشتم.

– کدوم زنی پیدا میشه که بدش بیاد؟

با صدای بم شده و گردن قرمز شدهش جواب داد:

– والا تا دیروز اخ و پیف میکردی!

ریز خندیدم.

انگشت هاش رو توی موهام فرو برد.

دستش رو روی ستون فقراتم کشید و در نهایت لب

هاش رو روی گوش هام تنظیم کرد.

– می دونی توی این چند ماه، چند بار رویای این

صحنه رو دیدم؟!

آب جمع شده توی گلوم رو قورت دادم.

– پس همون بود رفتی مرسده رو اوردی که تختت رو

گرم کنه!؟

بشکون ارومی از پهلوم گرفت.

– نگو که حسودیت نشد، باورم نمیشه.

هیکلش که دو برابر من بود رو عقب روندم.

– به چیش حسودی می کردم مثلا؟ نخندون منو …

 

خواست چیزی بگه که صدای زنگ آپارتمان مانعش

شد.

ترسیده برای بلند شدن اقدام کردم که نگهم داشت.

– بمون، من باز میکنم …شایانه با من کار داره.

سر جام دراز کشیدم که حافظ با بال تنه برهنه از اتاق

بیرون رفت و چند ثانیه بعد صدای مامان و گریه آوا

توی خونه پیچید.

تا به خودم اومدم مامان پشت در اتاق بود و با دیدن

وضعیتم پوزخندی زد.

– بیا این بچه رو شیرش بده، هلاک کرد خودشو

…کاش یه ذره احساس مسئولیت به این بچه داشتی.

ترسیده آوا رو بغل کردم که حافظ وارد اتاق شد و

پشت مامان ایستاد.

– الان که فکرش رو می کنم، نیکی دیگه قرار نیست

زن زندگی باشه …

چشم غره ای بهش رفتم و بی توجه به مامان و حافظ

شروع به شیر دادن آوا کردم که مامان جوابش رو

داد:

– عادت میکنه، سر خونه زندگیش نبوده چند وقت! از

این دادگاه به اون دادگاه …این مشاوره به اون مشاوره

حافظ تیشرتی تنش کرد و از اتاق بیرون رفت که

مامان نزدیکم شد.

– داشتید چیکار میکردید؟

خجول سرم رو پایین انداختم.

– هیچ کار.

مامان یه نگاه از اون هایی که عمقش می گفت “خر

خودتی” بهم انداخت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x