رمان رخنه پارت ۱۱۰

4.2
(18)

 

 

 

– اره جون عمت؛ یکم دیگه دیر می رسیدم معلوم نبود

کجای کار بودید.

 

انگشت روی بینیم گذاشتم که آروم تر حرف بزنه و

صداش به گوش حافظ نرسه.

– هیششش … میشنوه!

مامان درب اتاق رو بست و چینی به بینیش داد.

– خیلی خب حال، انگار تا حال با چادر کنارش

میخوابیده.

سر آوا رو روی بالشت حافظ گذاشتم و از تخت پایین

اومدم.

– الن میگی بازم شوهرمه نباس کنارش باشم؟!

مامان خنده ریزی کرد.

– کی به اعمال نصف شب تو کار داره؟ هر کار می

خوای بکن، من که بخیل نیستم ولی هر چیزی زمان و

مکان داره …پاشو خودتو جمع کن زنگ بزن هدیه

بیاد اینجا، شایان بد بخت چشم به راهه.

چشم هام رو مالیدم و موهام رو بال بستم.

– پیش حافظ نگی که رگ غیرتش باد میکنه، به سر و

صدا دعوتش میکنم.

سری تکون داد که از اتاق با عوض کردن لباسم

بیرون رفتم.

حافظ در حالی که سرش توی گوشیش بود نیم نگاهی

بهم انداخت.

– یه چیزی سرت میکردی، شایان میخواد بیاد بال

رکسی رو بیاره.

اخم جدی بهش کردم.

– تو می دونی من هنوزم از رکسی میترسیم، باز

میخوای بیاریش چیکار؟!

خنده کوتاهی کرد و بلند شد.

– دلم واسه پسرم تنگ شده …با تو و آوا که کاری داره

از چیش میترسی؟

به تتو روی دستش چشم دوختم و در حالی که

مبهوتش بودم جواب دادم:

– هر کاری دوست داری بکن اصن، ولی میخوام

زنگ بزنم هدیه بیاد …سر اون بیچاره غر نزنی.

دستش پشت گردنش کشید و رو به مامانم کرد.

– میدونید شایان اینجاست خوش ندارم با هدیه چشم تو

چشم بشه که.

نزدیکش شدم.

هیچ دلیلی نمی دیدم که حافظ با این قضیه مخالفت کنه.

حتی شایان اخلاق و رفتارش خیلی سر تر از حافظ

بود.

 

– مشکلت با شایان چیه؟ جز این که از چشمات بیشتر

بهش اعتماد داری؟ چرا نمیزاری واسه دلخوشیش هم

که شده دو دقیقه هدیه رو ببینه؟!

دست پشت کمرم گذاشت.

– من هم جنس خودمو بهتر از تو می شناسم، ما مردا

وقتی چشممون به اونی که ازش خوشمون میاد میوفته

تا نا کجا آباد هم باهاش رویا می بافیم.

چشمکی زدم.

– واسه تو حلاله، واسه بقیه حروم؟ شایان هم یکی مثل

خودت …

چاره ای جز کوتاه اومدن نداشت.

من تازه داشتم راه و رسم کنار اومدن و رام کردن

حافظ رو یاد میگرفتم.

مامان سمت آشپز خونه حرکت کرد و لب زد:

– غذا چی درست کنم؟

حافظ امکان نداشت دست رد به غذا خونگی های

مامان بزنه و با کمال میل جواب داد:

– ته چین! یخچال رو شایان پر کرده …چیزی کم و

کسره بگم بره بگیره.

مامان داخل اشپز خونه رفت که به هدیه زنگ زدم و

اون رو در جریان اتفاقات گذاشتم و تاکید کردم که

خودش رو زود تر برسونه.

چون حافظ بال سرم بود نتونستم راجب شایان بهش

بگم و زود قطع کردم.

– از این زاویه که نگاه میکنم لغر تر شدی.

بند لباس زیرم رو که احساس کردم پایین اومده رو

بال دادم و لبام رو سمت پایین مایل کردم.

– زیر سر توعه دیگه …یه آب خوش از گلوم پایین

نرفته این چند وقت، دو روز دیگه هم که اینوپاهام از

کار بیوفته از انتخاب مجدد من پشیمون میشی.

خواستم برم توی اشپزخونه پیش مامان که کمرم رو

از پشت گرفت.

– تو هر طور هم که باشه مادر بچه منی …زن منی!

مادر من یه عمر روی ویلچر بود، بابام از انتخابش

مگه پشیمون شد که من بشم؟!

 

جلوی مامانم شرم خاصی داشتم نه حافظ آزادانه بغلم

کنه و برای همین آروم پچ زدم:

– نکن اینجوری مامانم میبینه …باشه فهمیدم تو دیگه

اون حافظ سابق نیستی.

دستش رو از دور کمرم باز کردم که جواب داد:

– گناه که نکردم، زنمی!

اخم مصلحتی بهش کردم و توی آشپزخونه رفتم.

مامان داشت به سفارش حافظ براش تهچین درست می

کرد که ناخونکی به خلال پسته زدم.

– مگه بچه ای ناخونک میزنی!؟

سری تکون دادم و انگشتم رو لیسیدم.

– هوم …گشنهم شده.

با طعنه و کنایه سلقمه ای بهم زد.

– مشخصه، منم انقدر فعالیت داشته باشم زود زود

گشنهم میشه.

سرفه ای کردم و برای سالد درست کردن دست هام

رو شستم.

مامان بی پرده با من حرف می زد و من هم مشکلی با

این قضیه نداشتم.

تا رسیدن هدیه و اومدن شایان بالخره مامان میز رو

چید که هدیه برای سوال پرسش کردن من رو کنار

خودش نشوند.

– واسه چی منو خبرم نکردید؟ بابام هم هنوز خبری

نداره؟ گمون کنم اگر بفهمه سکته بزنه از کار های

حافظ.

خنده ای کردم و جواب دادم:

– طبیعی شده دیگه براشون …اون که اگر بفهمه اول

از همه میاد اینجا منو پر پر میکنن.

هدیه قهقه ای زد که توجه شایان و حافظ به سمتمون

جلب زد.

– حرف خنده داری هست بلند بگید ما هم بشنویم.

پشت پلک رو به حافظ نازک کردم.

– حرف زنونهس! آقایون رو چه به این حرف ها؟

 

شایان که گوش هاش از خجالت سرخ شده بود تو گلو

لب زد:

– نوبت ما هم میرسه نیکی خانم.

خواستم حرفی بزنم که صدای گریه آوا از توی اتاق

مانعم صد و با سرعت از جام بلند شدم.

به محض دیدن من گریهش بند اونو که بغلم کردم و با

خودم توی سالن اوردمش.

– سلام کن مامانی!

حافظ با دیدن آوا لبخندش پهن تر شد که بچه رو رو

بهش کردم.

– بگو بابایی ظهر بخیر …

 

شبیه دختر بچه های غر غرو شده بودم.

دست خودم نبود.

من خیلی وقت پیش کمبود محبت رو حس می کردم و

حال که حافظ یه کوچولو به من توجه نشون می داد

می خواستم با تموم وجودم حسش کنم.

– الان داری خودتو لوس میکنی واسه من؟ بسوزه پدر

دل رحمی که نمیزاره من جلوت یکم ابهت داشته باشم.

از جام به زور بلند شدم و در حالی که داشتم سعی می

کردم وزنم رو روی شونه حافظ بندازم، کنار گوشش

پچ زدم:

– این همه ابهت داشته کجای دنیا رو گرفتی، یکم مهر

و لطوفت به خرج بده اون دنیا بگم یه کار خیری انجام

دادی.

خنده تو گلویی زد و تا اتاق همراهیم کرد تا روی تخت

دراز بکشم.

 

اصول اوا تا وقتی بغل باباش بود ساکت آروم می

نشست اما وقتی پایین می اومد دیگه شروع می کرد

به نق و نوق کردن و شیطنت های بچگانه ش.

 

– اینجوری ادامه پیدا کنه باید همه جا بغلش بگیری!

پیراهنی که تنهش بود رو در اورد و روی صندلی

جلوی میز ارایش گذاشت.

– مادر و دختری برام کمر نمیزارید …

از حرفی که زد گر گرفتم.

– من گفتم دلم درد میکنه، تو واسه چی لباست رو در

میاری میای روی تخت؟

شیطنت وار نگاهم کرد.

ما قرار نبود کار خاصی بکنیم.

به هرحال اون به خواستهش نمی رسید.

– گرممه درش اوردم، بیا نزدیک تر.

کمرم رو گرفت و منو نزدیک خودش کرد.

هر چقدر که ما با هم تجربیات ممیزی تری داشتیم اما

من هردفعه و هر بار سر هر لمس کوچیکش خجالت

می کشیدم.

– لپات گل انداخته.

سر به سر گذاشتنش باعث می شد خونسرد تر بشم و

آوا رو آروم بغل کنم.

– مثل خودت گرمم شده!

چشمکی زد.

– پس چرا خودته بقچه پیچ کردی؟

خواست دستش سمت لباسم بره که مچش رو گرفتم.

– نه لزم نیست خیلی هم خوبم …

 

من به این لمس های پر احساس و لطیف عادت نداشتم

و نا خودآگاه ناله ریزی کردم که از گوش های تیز

حافظ دور نموند.

– قرار نشد با یه ماساژ ساده اینجوری بزنی بالا ها

…از اول میگفتی این چیزا بهونه س خب هدف اصلی

یه چیز دیگهست.

 

لباسم رو برای شیر دادن به آوا بال زدم.

– اول این که نمیتونم …دوم این که تا زمانی که

عقدمون رسمی نشده و مرسده هنوز زن توعه، حق

نداری بیشتر از همین لمس پیش بری.

ابرو هاش بال پرید.

دیدن واکنشش خیلی خنده دار بود.

– دیگه چی؟ یهو بگو از کمر درد دو شقه بشم دیگه

…به فکر من نیستی، به فکر دستگاه بچه ساز باش.

اخم کردم.

شاید عمدی نبود ولی این حرفش نمک روی زخمم

شد.

با بغضی که سعی کردم کنترلش کنم لب زدم:

– چه فرقی میکنه، من با این وضعیتم دیگه نمی تونم

با گذاشتن انگشتش روی لبم، جلوی ادامه دادنم رو

گرفت.

– کی همچین زری زده؟ این همه دکتر توی این دنیا

ریخته …حافظ نباشم واسه زنم درمونی پیدا نکنم.

بیشتر دستش رو دور کمرم حلقه کرد و از پشت

سرش رو کنار گوشم اورد و ادامه داد:

– یک بار دیگه هم نشنوهم ازین حرف ها بزنی!

گرفتی چی میگم؟

سکوت کردم که سیلی آرومی به رون پام زد.

– نشنیدم صداتو …

نیم نگاهی از گوشه چشم انداختم و مطیعانه جواب

دادم:

– باشه بابا، دیگه نمیگم.

سری تکون داد و دوباره پچ زد:

– ندامت و پشیمونیت مشهود نیست، لبو رد کن بیاد.

 

گاز ریزی گرفتم لبم رو که انگشت روش گذاشت و

از بین دندون هام بیرون کشید.

– نگفتم خودت لبت رو بخوری ها، بیا جلو تر.

به آوا اشاره کردم.

– بچه میبینه!

ابرو هاش رو بال انداخت به آوا نیم نگاهی کرد.

– اول این که اون این چیزا حالیش نمیشه …دوما چهار

روز دیگه بزرگ میشه نمیزاره ما حتی کنار هم

بخوابیم چه برسه به …

انگشت روی بینیم گذاشتم.

– هیششش میشنوه، متوجه میشه.

کلافه شد و آروم رو به آوا کرد.

– میبینی مامانتو، تو رو بهونه کرده می خواد واسه

خودش قفس بسازه دستم بهش نرسه.

آوا بی اون که اصلا معنی کلمات باباش رو بفهمه فقط

خندید که حافظ از فرصت و حواس پرتیم استفاده و

لب هام رو شکار کرد.

منکر نمی شدم که حال خودم رو ادم خوشبختی می

دونستم اما دلم نمی خواست هیچ وقت این ثانیه های

زندگیم رو از دست بدم و با آغوش باز ازشون استقبال

می کردم.

– نگران چیزی هستی؟

یعنی انقدر از نگاهم واضح بود؟!

– نه طوری نیست، زیادی فکرم رو مشغول کردم …

آوا رو بغلش گرفت و روی سینهش گذاشت که آروم

بخوابونتش و آهسته پرسید:

– مشغول چی؟

با سر انگشت بازوش رو لمس کردم.

– اگر مرسده پیداش بشه می خوای چیکار کنی؟

 

پوزخندی زد.

– مرسده دیگه کلاهشم بیوفته بر نمیگرده که پسش

بگیره …واسه همین تو خودتی؟

پتو رو روی پاهام کشیدم.

یکم اتاق سرد شده بود اما بدن حافظ عجیب گرم …

– اره واسه همین بود.

باز هم پوزخند زد.

حرف های من براش خنده دار بود؟

– من تو رو بزرگت کردم نیکی، دیگه چم و خمت تو

مشتمه، عین کف دستم میشناسمت، میخوای منو سیاه

کنی؟ من همین حالش هم را نفس کشیدنت می تونم

بفهمم چی تو سرت میگذره.

دستم رو زیر سرم گذاشتم.

– یعنی انقدر منو میشناسی؟

دست آزادم رو گرفت و نزدیک لب هاش برد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x