رمان رخنه پارت ۱۱۱

3.8
(13)

 

 

– هوم …مثلا وقتی کف دستت رو میبوسم خوشت

میاد، میگفتی یاد سگ ها و گربه ها میوفتی.

سری تکون دادم

– دیگه چی؟

با دقت نگاهم کرد.

– اینم می دونم که وقتی شونه هات رو فشار بدم بدنت

شل میشه، دست هام هم باید گرم باشن؛ این یک قانون

نانوشته بین ماست.

از حرف هاش خوشم اومد.

میخواستم ادامه بده و اون هم به خواستهم عمل کرد.

– وقت هم موهات رو نوازش میکنم فوری خوابت

میبره، یا زمانی که گوشت رو لیس میزنم مور مورت

میشه.

از شناخت دقیقهش نسبت به خودم لبخند زدم

– اون وقت چیا رو دوست ندارم؟

 

انگشتشو با فاصله از پهلوم نگه داشت و لب زد:

– دوست نداری به پهلو هات دستم بزنم، قلقلکت میاد

…خوشت نمیاد وقتی همو میبوسیم دندونام بخوره با

دندون هات، گفتی به اندازه کشیدن ناخون روی دیوار

چندشت میشه.

از تصورتش صورتم رو جمع کردم و با تایید چشم

هام فهموندم که ادامه بده.

– وقتی با دست سرد لمست میکنم یا تخت خیلی بزرگه

حس خوبی نداری …خیلی هم بدت میاد وقتی درست

زمان تحریک شدنت متوقف میشم، حتی یک بار از

عمد این کارو کردم.

به نگاه بد جنسانهش اخم شدید کردم

– چرا؟

پورخندی زد و انگشتت رو روی استخوان توقوهم به

حرکت در اورد.

– چون می خواستم وحشی شدنت رو ببینم، تابلو بود

خوشت اومده.

دستش رو پس زدم و با خجالت گفتم:

– دیگه همچین کاری نکن؛ من عادت کردم به این که

تو کمتر از هر کسی منو بشناسی!

قهقه آرومی زد و حق به جانب شد.

– من این همه شناخت ازت دارم؛ تو چی؟ میدونی از

چی خوشم میاد؟

فکر کردم.

من حتی ذهنمم قبلا بهشون خطور نکرده بود.

با چیزی که به ذهنم رسید چشمم براق شد و جواب

دادم:

– دوست داری منو توی آغوشت داشته باشی،

پوستمون به هم بخوره و هیچی تنمون نباشه.

سری تاکیید وار تکون داد که سرم رو نزدیک گردنش

بردم و بوسه ریز و بی مقدمه ای زدم.

– بوسه های ناگهانی رو دوست داری؛ بعضی وقت ها

شبیه توله ای میشی که داره سینه های مامانش رو

میک میزنه.

 

قبل از این که بیشتر ذوق کنه، توی پرش زدم.

– و این که خوشت میاد بری روی مخم، اینا همش

درباره توعه نه؟

به جمله اخرم مغرور شد.

– اما هنوز نمیدونی چه چیز های رو دوست ندارم.

رفتار های حافظ گاهی مثل بچه ها بود.

خیلی بی فکر تر از آوا …

من رو از سوالی می ترسوند که دقیقا جوابش رو می

دونستم.

– اینکه احساس تنهایی کنی، اتفاق های غیر منتظره و

چیز های گیج کننده آزارت میده …الن دیگه همه چی

خوبه چون منو کنارت داری.

لبخندش پر رنگ شد.

من از این که حس خوبی به ادم هایی که بهشون

نزدیک بودم، میدادم احساس رضایت داشتم.

حافظ زندگی روالی نداشت که کسی حسرتش رو

بخوره و به قول خودش پول هیچ وقت نمی تونست

اون رو به خوشبختی کامل برسونه.

– خیال می کردم به جز فکر کردن به این که چطوری

منو از سرت باز کنی، به چیز دیگه ای حتی فکر هم

نمیکنی.

مغرورانه نگاه کردم.

– اون هم جای خود داشت، ولی من قول دادم دیگه

توی گذشتهم دست و پا نزنم.

اوج احساستش رو می تونستم توی صورتش بخونم و

متوجه شدم نمی تونه بیشتر از این حتی یک سانتی

متر فاصله رو متحمل بشه و من رو یا دست ازادش

طرف خودش کشید.

– بیا اینجا ببینم، از ِکی یاد گرفتی دلبری کنی به جای

پنجول انداختن، ماده شیر من؟

 

زیاد عادت نداشتم خودم رو برای حافظ لوس کنم و

نازه عشوه های معمول رو بیام.

دست خودم نبود و با قول مامانم شبیه پدرم غرور

ذاتی داشتم و برای همین از پسش بر نمی اومدم.

– چشم بصیرت نداشتی منو ببینی!

آوایی که حال دوباره داشت با پدرش همکاری می

کرد، خوابش برد و حافظ آروم اون رو روی تخت

گذاشت.

– یه چند وقتیه زدن به در بیخیالی خیلی گند کاری شده

توی دفتر …باس از فردا برم سراغشون.

هیچ وقت کاملا مشخص نبود شغل خانواده سلطانی ها

دقیقا چیه؟! اما اون ها می دونستنت چطوری روی

هر کاری برچسب دهن پر کنی به نام “بیزینس”

بچسبونند.

– مثلا چیکار؟

در حالی که با سر انگشت کمرم رو لمس می کرد

جواب داد:

 

– عمو زاده های بابام ادعا کردن توی املاک بابا

بزرگم سهم داشتن، بابام می خواست بی دردسر

دهنشون رو ببنده ولی مثل این که پول مفت زیر

زبونشون مزه کرده …هنوز حافظ رو نشناختن.

وقتی راجبش کارش حرف می زد آدم دیگه ای می

شد.

روی تتو سینهش رو لمس کردم.

– تو که نمی خوای کار احمقانه ای کنی؟

چشمکی زد.

– نگرانم شدی؟

نگاهم رو ازش دزدیدم.

ولی چه اشکالی داشت اگر جواب میدادم.

– به هر حال که شوهرمی، نگران خودت هم نشم باید

نگران دخترت و خودم باشم.

 

دستم که روی سینهش بود رو محکم گرفت و روی

قلبش گذاشت.

– قلب من جنبه نداره انقدر روی خوش از نیکی ببینه

ها …

محض خنده هم که شده بود اخم کردم.

– می خوای رو ترش کنم حساب کار دستت بیاد؟

اصلا چرا انقدر منو میچلونی؟ برو اون طرف نفسم

گرفت.

خنده ای کرد نیم خیز شد.

– دم در اوردی! بشم اون حافظ سابق که از ترس

شلوارت رو خیس کنی؟ منو نبین دارن باهات راه میام

ها …هنوز کلی وسیله دیگه توی این اتاق دارم که

ازشون حساب ببری.

می دونستم داره شوخی میکنه و پتو رو روی خودم

کشیدم.

– بچه می ترسونی؟

 

از تخت پایین رفت و سمت کمدش حرکت کرد که

جدی جدی دوباره حس ترس توی وجودم ریشه زد و

عاجز لب زدم:

– خب باشه بابا شوخی سرت نمیشه ها …

بی توجه به حرفم کمدش رو باز کرد که چشم هام رو

روی هم گذاشتم و صدای قهقه حافظ توی اتاق پیچید.

چشم هام رو آروم باز کردم و با دیدن حوله توی

دستش نفسم رو فوت کردم.

– دیوانه …خوشت میاد ازارم بدیا.

در حالی که خنده نی کرد سمت حموم رفت.

– ولی ترسیدیا!

#رخنه_565

بالشتک کوچیکی رو برداشتم و خواستم سمتش پرت

کنم که با اخم ساختگیش پشیمون شدم.

با رفتنش به حموم چشمم گرم خواب شد و پتو رو

روی خودم و آوا کشیدم.

***

با حس رایحه شامپویی چشم باز کردم.

حموم حافظ همیشه طول می کشید و این کار رو هر

روز تکرار می کرد تا وسواسش رو ارضا کنه.

– بیدارت کردم؟

طوری که آوا بلند نشه، پتو رو کنار زدم.

– نه دیگه می خواستم بیدار بشم.

هنور هم حوله ای دور کمرش بود که ار توی کشو

لباس هاش رو برداشتم و روی تخت گذاشتم که بپوشه.

– تیشرت و شلوارم هم رنگ نیست، عوض کن.

کلافه نفس فوت کردم.

– کی گفته باید همیشه ست باشن؟

پشتم ایستا. و خودش تیشرت مشکی برداشت.

– شخصی بال تر از امیرحافظ سلطانی میشناسی؟

خنده ای به غرور کاذبش کردم.

– بکش کنار بابا، باد غرورت کلاهمو برد.

خواستم از کنارش در بشم که کنار گوشم پچ زد:

– خرم که از پل بگذره یه فکری به حال زبون سرخت

میکنم ها …هوا دارش باش نیکی خانم.

شونه بال انداختم.

تقریبا دیگه نسبت به تهدیدات حافظ بی حس شده بودم.

من یک زن بودم با خصوصیات الفا و اون هم مردی

بود با همین ویژگی ها که گاهی سعی می کردیم به

نفع هم کنار بکشیم.

#رخنه_566

داخل اشپزخونه رفتم و قبلش نگاهی با ساعت انداختم

که عقربه ها پوزخند نیمه شبانه بهم میزدند.

چون وعده ظهر رو دیر خورده بودیم دیگه جایی

برای شام نمونده بود برای همین نصف شب طبیعی

بود که احساس گرسنگی داشته باشم.

از توی یخچال نون تست رو همراه کره بادوم زمینی

بیرون اوردم که سایه حافظ رو حس کردم.

– تو هم گشنهت شده؟

روی صندلی های چرمی کنار اپن نشست و دست

زیر چونهش زد.

– هوم …

نون رو جلوش گذاشتم که خنده آرومی کرد.

– خیال میکنی اینا منو سیر میکنه؟

انگار من اون یک سال و اندی زندگی با حافظ رو از

خاطرم پاک کرده بودم که حال تمام اخلاقیاتش رو از

یاد برده بودم.

– پس چی می خوری؟

خودم روی صندلی کنارش نشستم که نگاهی به سر تا

پام انداخت.

– کلوچه!

ابرویی بال انداختم.

حافظ هیچ وقت از این چیز ها نمی تورد و حال خیلی

عحیب بود.

– داریم تو خونه؟ فکر نکنم …مگر این که تازگیا

میخوری و من بیخبرم.

از روی صندلی پایین اومدم که کمرم رو گرفت.

– قبلا انقدر ایکیوت پایین نبودا …منظورم از اون

کلوچه ها نیست.

سرش رو نزدیک اورد و دقیقه روی به روی قفسه

سینهم قرار داد.

– پس از کدوماس؟

#رخنه_567

با چشم ریز نگاهم کرد.

طوری که انگار ادم مشکوکی به نظر بیام.

– اگر می دونستم داری زوال عقل پیدا میکنی دوباره

نمیگرفتمت ها.

طوری نگفت که بهم بر بخوره و کاملا مشخص بود

شوخیه اما دست به سینه شدم.

– هنوز هم دیر نشده ها …

با گازی که از قسمت برجسته بال تنهم گرفت باعث

شد حرفم رو قورت بدم.

– هیسس به جای این بلبل زبونی ها کلوچه من رو بده

برم بخوابم.

گوشش رو بین دوتا انگشتم گرفتم و پیچوندم.

– از اون چیز هایی که ذهن منحرفت می خواد نداریم؛

خیلی هم شیطنت کنی میرم پایین پیش مامانم میخوابم

که دستت رو بزارم تو حنا!

کمرم رو محکم تر از قبل گرفت و نزدیک خودش

کشوند.

– باز داری پنجول میندازی ها …شانس اوردی آوا از

اون بچه نق نقو ها نیست و به خودم رفته، اگر به

طرف تو می کشید من باید ساکمو می بستم از این

شهر می رفتم.

خنده ریزی کردم.

– وال هدیه که همیشه میگه تو وقتی بچه بود اتیش

میسوزندی!

چینی به گوشه چشمش داد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x