رمان رخنه پارت ۱۱۲

4.7
(20)

 

 

– وقتی من می رفتم سرکار هدیه دهنش بوی شیر می

داد از کجای بچگی من اون یادشه؟ حرفای یه دختر

نیم وجبی رو باور میکنی یا شوهرتو؟

دستی روی شونه ش گذاشتم.

– شوهر من که یک روده راست توی شکمش نداره،

من چیشو باور کنم؟

بشکونی ازم  گرفت.

– هدیه هم از قماش منه زیاد حرفاشو باور نکن.

 

لله گوشش رو با سر انگشتام ماساژ دادم.

این کار نقطه ضعف حافظ بود باعث میشد چشم هاش

خمار بشه.

– اگر گرسنه نیستی بزار من غذام رو بخورم انقدر

باهام کل کل نکن.

سری تکون داد و خودش برام سس عسل رو هم اورد

و سمتم گرفتم.

– اینم بخور.

پسش زدم.

– میدونی من عسل دوست ندارم که.

خودش برام لقمه ای گرفت و حسابی برام روش رو

عسل زد.

– همون نونور بازی ها رو در میاری که با یک شکم

زاییدن هنوز لغری دیگه …زهر مار که نیست،

بخورش ببینم.

با اکراه لقمه رو ازش گرفتم.

– تو که کمر باریک دوست داشتی!

در حال جوییدن لقمه توی دهنم بودم که کنار گوشم پچ

زد:

– هنوزم دوست دارم.

نجوای عمیق و نفس گرمش کنار گوشم تمرکزم رو

گرفت که باعث شد لقمه توی گلوم بپره و سرفه زنان

لیوان آب رو چنگ زدم.

تا نفسم جا اومد حافظ مات مونده بود.

– هول نکن بابا، چی شد یهو؟ همش مال خودته جرا

عجله میکنی؟

مشتی به بازوش زدم.

– تقصیر توعه دیگه برو اون طرف ببینم، مردک

منحرف.

 

با خنده ای که کرد ارنجم رو توی عضلات شکمش

فرو بردم و بیخیال خوردن مابقی غذام شدم.

– اینا هم اینجا میمونه که تنبیه بشی خودت بزاری سر

جاش!

مشت ارومی به میز کوبید.

– من میگم باس بشم همون حافظ سابق یکم ازم حساب

ببری …تا این سن رسیدم کسی جرعت نکرده بهم بگه

کار خانه انجام بدم.

دست به کمر شدم.

– مامانت توی تربیت پسر کم گذاشته، عروسش باید

تکمیلش کنه …راه دوری نمیره حال شاید با این کار

یه چند تا از گناهات بخشیده شد.

بی اکراه وسایل رو جا به جا کرد و سر اخر سمتم

چرخید و گوشزد کرد:

– من جای تو بودم دو متر از زبونم رو قیچی می

کردم مینداختم جلوی رکسی!

دست به کمر شدم و حق به جانب رخ گرفتم.

– زبون دختر عمه کج و معوجت رو بنداز جلوی

رکسی …اون زبون بسته هم تازه اگر میفهمید زبون

کی رو میخواد نوش جان کنه صد بار دهنش رو غسل

میداد بعدش.

پا تند کرد که سمتم بیاد و زود تر اون اون توی اتاق

رفتم و مجبور شد پشت سرم بیاد.

به خاطر این که اوا خواب بود نتونست جواب بده و

انگشتش رو به نشونه خط و نشون بال اورد.

– دارم برات! فعلا بگیر بخواب …

زیر پتو خزیدم و فاصله ایمنی رو باهاش رعایت

کردم که به سرش نزنه یه وقت نزدیکم بشه

 

***

با صدایی که حدس می زدم از توی سالن باشه چشم

باز کردم.

نه حافظ کنارم بود، نه حتی آوا.

کمر درد بهم اجازه نداد زیاد بلند بشم و از توی اتاق

داد کشیدم:

– حافظ؟ کوشی؟

بر خلاف چیزی که انتظار داشتم، به جای حافظ

مامان توی اتاق اومد.

– چته سر صبح چشم باز کردی اوار میکشی؟ حافظ

رو چیکارش داری؟ شایان اومد دنبالش رفت سر کار.

توی جام نشستم.

– ساعت چنده مگه؟

شونه بال انداخت و موهای کم پشت آوا رو مرتب

کرد.

– حدود یازده! پاشو دیگه.

کش و قوسی به بدنم دادم.

– چرا پس زود تر بیدارم نکردی؟

از کنار تخت لباسم رو که پایین افتاده بود برداشت.

– مثل این امیرحافظ که دیشب زیاد ازت کار کشیده

بود گفت بیدارت نکنم.

مطمعن بودم باز هم مامان افکار شوم داره که تیشه

زدم به ریشه تصوراتش.

– نه اتفاقا چون فهمیده من پریودم خواسته مثلا بگه

چقد مراعاتم رو میکنه دو روز دیگه خرش از پل

بگذره همون آش و همون کاسه قدیم میشه.

بچه رو بغلم داد که ماچی از لپش گرفتم.

– قبلا که با یک من عسل هم نمی شد قورتش داد، صد

رحمت بگو ناشکری کنی خدا میزنه پس کلت.

 

 

انقدرا هم که مامان میگفت، حافظ تحفه ای به حساب

نمی اومد و صرفا اون هم مثل تمام مرد های دیگه

شاید با ظاهر جذب تر بود.

– الن دیگه من شدم آدم بده؟ خوبه اون یک سال خون

منو توی شیشه کرده بود ها …به همین زودی یادت

رفت؟

مامان که خوش نداشت من زیاد پشت سر داماد جونش

حرف بزنم انگشت روی بینیش گذاشت.

– خوبه حال تو هم …از یه جا دیگه خون میره اون

وقت زبونش سرخ میشه! پاشو پاشو با من یکی به دو

نکن جاش به دخترت برس.

آوا که توی بغلم بود سوالی نگاهش کردم.

– دارم میرسم دیگه، چیکار کنم مثلا؟

پتو رو کنار زد.

 

– صبح یکم نفخ کرده بود …حتما شیرت ایراد پیدا

کرده دیگه نباید بهش بدی.

متعجب شدم که با نگاه به آوا قربون صدقهش رفتم که

برای اولین بار لب زد:

– ما ما

لبخند کش اومدم نشون رضایتم بود.

من حاضر بودم هر بار که به دنیا مبام و زندگیم

تکرار بشه دوباره با حافظ ازدواج کنم و هر بار آوا

باز هم دختر من باشه تا هر روز صبح این نجوای

شیرین مامان گفتنش رو با گوش های خودم بشنوم.

از تخت پایین اومدم و غصه وار رو به مامان کردم.

– من چطوری بچه رو از شیر بگیرم خب؟

چینی به بینیش داد.

– حال نه که دم به ثانیه این بچه زیر سینهت بوده

…اون همه مدت که بچه دست حافظ بود کی شیر مادر

بهش داد که حال زانو غم بغل گرفتی؟

 

حرفش منطقی بود.

بحثی نداشتم و از چیزی که به نظر می رسید اسون

تر بود اما من واقعا توی بچه داری ضعیف عمل می

کردم و بیشتر باعث نگرانیم بود.

من مثل تمام زن ها و دختر های امروز بدون کمک

مامانم توی زندگی تقریبا هیچ و پوچ بودم و باید از

این بابت خداروشکر می کردم.

تا به خودم اومده بودم حتی مامان غذای ظهر رو ام

درسته کرده بود و فقط منتظر حافظ بودیم.

با دیر کردنش نگران شدم به موبایلش زنگ زدم.

جواب دادنش به تاخیر افتاد و داشتم ازش نا امید می

شدم که صداش پیچید:

– بله؟

یعنی نمی دونست من پشت خطم که اینطوری با خشم

جواب داد؟

– سلام …چرا انقدر عصبی جواب میدی حال؟

صدای نفس کلافهش توی گوشی پژواک شد.

– سر به سرم نذار نیکی، کاری داشتی؟

دلخور جواب دادم:

– نه فقط خواستم بپرسم کی میای؟

قبل از این که صدای خودش رو بشنوم آوای زنونه

گوشم رو پر کرد که صداش خیلی کم رنگ بود اما

می تونستم تشخیص بدم چی میگه.

” زنت پشت خطه؟ بابا مرسده که از خودمونه بزار

روی آیفون بفهمه اومدم اینجا یکم شوهرش رو از راه

راست خارج کنم”

تا خواستم جمله بعدیش رو بشنوم باز هم حافظ اجازه

نداد.

– من کار دارم؛ شب میام خونه …فعلا زنگ نزن!

 

با من بود؟

این حافظ بود که به من اینجوری گفت؟

حالیش می شد داره چی میگه یا می خواست باهام

شوخی کنه؟!

صدای بوق ممتد توی گوشم اجازه نداشت سوال های

ذهنم رو بپرسم.

– چی گفت؟ کی میاد بالخره؟

از این که به مامان بگم یا نه دو دل بودم.

حتی خودمم درست نمی دونستم چه اتفاقی افتاده و

نمی خواستم بیخودی مامان رو نگران کنم.

– ها؟ هیچی گفت شما غذا بخورید …کارش طول می

کشه.

مامان سری تکون داد که ذهنم آشفته تر شد.

اون کی بود توی دفترش؟

کلافگی بهم اجازه نمی داد درست تمرکز کنم و فقط

مراقب بچه بودم که مامان غذاش رو بخوره.

– چرا تو هیچی نمی خوری؟ حتما باید چوب تر حافظ

بال سرت باشه که دو لقمه بخوری؟

بشقابم رو عقب دادم.

– میلم نمیکشه …

مامان از این که هر بار من رو مثل بچه ها زور کنه

که غذام رو بخورم کلافه میشد.

دیگه بیخیالم شد و اجازه داد توی خودم باشم.

آوا سعی داشت با دست های فسقلیش تره ای از موهام

رو بکشه که حواسم پرت بشه اما من غرق دنیای

دیگه ای بودم.

دیگه نمی تونستم بیشتر از این دست رو دست بزارم.

قبل از این حتی اگر هزار زن هم دور حافظ رو

میگرفتن من برام اهمیتی نداشت اما حال اون دیگه

مال خودم بود

 

گوشی رو برداشتم و همونطور که آوا توی بغلم بود

رو به مامان کردم.

– من میرم بچه رو بخوابونم.

مامان با صورت لوچ شده نگاهم کرد

– اول بچه تازه بیشتر شده …دوما با تلفن می خوای

بچه بخوابونی؟ باز تو داری منو سیاه میکنی؟

دستم رو خوند.

چیز عجیبی نبود.

– خب باشه …دارم میرم به هدیه زنگ بزنم؛ می خوام

ببینم کسی از سلطانی ها خبر داره شده از ماجرا؟!

مامان تاسف بار نگاهم کرد

– گیرم که خبر دار شده بودن …کسی توی اون خونه

جرعت نداره از حافظ بازخواست کنه! اون ها هم از

خداشونه تو دوباره عروسشون بشی …یادت رفته

چقدر به پر و پای بابات پیچیدن تا اجازه خواستگاری

بدیم؟

مامان بی راه نمی گفت اما من در واقع می خواستم به

شایان زنگ بزنمکه امار حافظ رو در بیارم و فقط سر

تکون دادم و داخل اتاق آوا رفتم.

فضای صورتی اتاقش و بوی بچه باعث می شد ذهنم

ارامش بگیره و درحالی که اوا با وسایلش بازی می

کرد من شماره شایان رو گرفتم.

چند تا بوق بیشتر نخورد که جواب بده.

– بله؟

سلام و احوال پرسی رو دور انداختم و سریع پرسیدم:

– شایان؟ کجایی؟ پیش حافظ؟

از صدای و سوال یهوییم متعجب شد

– نیکی خانم شمایی؟ من اومدم دفتر …حافظ هم

اتاقشه.

استرس وجودم رو گرفت.

– می دونی کی توی اتاقشه؟

 

یکم لفتش داد.

انگار داشت از کسی سوال می کرد که جواب

مشخصی بهم بده اما پرسش هاش بی فایده بود.

– شرمنده نه خودم میدونم نه منشی می دونست …فقط

می دونم یه خانمه.

آب گلوم رو فرو بردم.

– اها؛ مرسی که گفتی!

خواستم قطع کنم که اجازه نداد.

– نیکی خانم؛ میتونم یه چیزی بگم؟

کنجکاو شدم.

اما می دونستم راجب چی می خواد حرف بزنه.

– هوم …بگو.

مشخص بود هر وقت قراره از هدیه حرف بزنه

زبونش از کار می افتاد.

– شما می تونی با حافظ خان حرف بزنی راجب …

نذاشتم حرفش رو ادامه بده.

هرچند فکرم مشغول چیز دیگه ای بود اما می تونستم

حداقل حواسم رو پرت کنم.

– اول این که تو از هدیه خوشت میاد و اونم از تو

…قرار نیست با حافظ عروسی کنی که؛ دوما پدر و

مادر دختر باید راضی باشن نه برادرش.

انگا. داشت قدم برمیداشت که از منشی فوضول دور

بشه.

– شما بهتر می دونی؛ خانواده سلطانی جنازه

دخترشون رو هم روی دوش من نمی ندازن.

خنده ریزی کردم.

شاید برای سلطانی ها مهم نبود عروسشون از چه

طبقه جامعه باشه هرچند که اون هم ملاک بزرگی بود

اما عمرا به دامادی که فوقش یه طبقه خونه و ماشین

داشته باشه، دختر نمیدادن.

– هنوز پا پیش نذاشتی از غرق شدن می ترسی؛ دو

قدم شنا کردن یاد بگیر باقیش با خدا.

گریه آوا اجازه نداد به مکالمه ادامه بدیم و با شرمندگی

تلفن رو قطع کردم.

 

چقدر گذشت که گذر زمان از دستم در رفته بود و فقط

داشتم به عقربه ها نگاه می کردم تا بفهمم بالخره

حافظ کی قراره بیاد.

غروب شد.

شب شد …حتی نیمه شب هم گذشت اما اثری از حافظ

نبود.

نه تلفن همراهش و نه گوشی شایان هیچ کدوم پاسخگو

نبودن.

دیگه از شدت نگرانی داشتم کلافه می شدم.

خوابیدن مامان و آوا همراه سکوت خونه داشت من

رو وادار می کرد توی خفقان لب هام رو بجوئم و

تاریکی خونه رو به جون بخرم تا اثری از حافظ پیدا

بشه.

روی مبلی که دقیقا رو به روی درب ورودی خونه

بود دراز کشیدم تا بالخره صدای باز شدن قفل توی

گوشم پیچید.

واکنشی نشون دادن.

این موقع شب در حالی که من رو توی نگرانی

گذاشته بود هیچ توجیهی نداشت.

جلو اومد.

توی تاریکی براش واضح نبود که دقیق نگاهم کنه و

دستش سمت کلید برق رفت که اخطار دادم.

– روشنش نکن.

از صدام ترسید.

– چرا تا الن بیاری؟

دندون هام رو روی هم ساییدم.

اشتباه از خودم بود که خیال می کردم حافظ حتی ذره

ای تغییر کرده.

– طلب کار هم شدی؟

مشخص بود توی تاریکی تمرکزی نداره و ناچار

چراغ کم نوری روشن کرد تا صورتم رو ببینه.

یقه لباسسش تا ناموس باز بود.

می تونستم تتو هاش رو ببینم.

– واسه من بیدار موندی؟

حالت نگاهش چقدر بی احساس و سرد بود.

 

قدم های سستش رو ادامه داد که در نهایت به مبل

رسید و به حال خسته روش نشست.

دلخور بودم و حال حس نگرانی هم بهش اضافه شد

– معملومه که به خاطر تو بیدار موندم، فکر نکردی

هر جهنم دره ای که میری باید یا خبر بدی شاید یه

احمقی مثل من چشمش به در خشک شد تا برسی؟!

خم شد و به صورتش که نزدیکش بود خیره شد.

– تا حال از من ترسیدی؟

چه سوالی بود؟

مشخصا تعدادش از دستم در رفته بود اما غرورم

اجازه نمی داد اعتراف کنم.

– نه؛ چیز ترسناکی نیستی؛ پاشو برو لباست رو

عوض کن حافظ اینجا لش نکن می خوام باهات حرف

بزنم.

دستش رو زیر گلوم گذاشت و سرم رو نزدیک به

خودش کرد.

– پس امشب بترس! چون قرار نیست روی خوشی از

این حافظ ببینی.

من حتی همین النش هم می تونسنم نشستن عرق سرد

رو روی پیشونیم حس کنم.

دستش رو از زیر گلوم پس زدم.

انقدر تجربه زندگی با حافظ رو داشتم که متوجه بشم

توی چنین حالی نمی تونم ازش حرفی بشنوم و برای

یک شب هم که شده بود ناچار به صبر شدم.

از جلوش بلند شدم.

نمی خواستم توی همین حال نزار ولش کنم؛ بدنش داغ

و تب دار بود.

– باشه! بلند شو از اینجا بریم توی اتاق …میخوای تا

صبح همینجا لم بدی؟

دستش رو گرفتم که خودش بلند شد

کت و وسایلش رو روی مبل رها کرد و پشت سرم

داخل اتاق اومد.

به مامان سفارش کرده بودم امشب اینجا بخوابه و

مجبور بودم صدام رو پایین بیارم.

 

درب اتاق رو اروم بستم که فضای خصوصی تری

بینمون باشه.

به محض ورود حافظ دوباره روی تخت دراز کشید و

با همون لباس های بیرونش قصد خوابیدن کرده بود.

این رفتار عجیبش بیشتر داشت متقاعدم می کرد که

هیچ چیز طبیعی و نرمال نیست.

نزدیکش رفتم و در حالی که چشم هاش بسته بود دکمه

های پیراهنش رو باز کردم.

که نگاهم روی قفسه سینهش خشک شد.

خواب بودم یا اثرات شب بیداری کشیدن بود؟!

این کبودی ها نمی تونست اثر چیزی باشه که فکرش

رو می کردم.

مکثم طولنی شد کا حافظ چشم رو باز کرد.

– ولش کن؛ با همینا میخوابم.

نمی خواستم باور کنم اما قلبم بی جنبه بود که با

تلنگری باعث میشد من اشک توی چشم هام حلقه بزنه

و روی گونهم جاری بشه.

– این …این کبودی ها واسه چیه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
panah💫
1 سال قبل

وااااای خداااااا😭😭😭😭
دیگ دارم دیونه میشم 😅😂

Fariba Beheshti Nia
1 سال قبل

عالی بود یکم زود تر پارت بعدی رو بزار لطفاا

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x