رمان رخنه پارت ۷۷

4.5
(20)

 

 

دستش رو طوری از روی صورتم پس زدم که باعث شد کنارم وا بره و مسخ به زمین خیره بشه.

انگار که از همه دنیا بریده شد توی یک ثانیه.

 

– من باهات چیکار کنم؟ چرا نمی فهمی؟ چرا توی گوشت نمیره؟ چرا نمیخوای متوجه بشه منه بی همه چیز شب و روز دارم سگ دو میزنم که تو رو نگه دارم اون وقت دردت چیه؟

 

با صدای گرفته حرف میزد.

خودش رو سر زنش می کرد یا منو؟

عادت نداشتم اینجوری ببینمش.

اون همیشه افسار پاره می کرد و قیل و قال راه مینداخت و اینجوری حالا توی سوکت داشت مینالید خیلی عجیب تر به نظر می اومد.

 

– تو داری با چنگ و دندون منو نگه میداری که چی بشه؟ چی از بودن من نصیبت میشه؟ بس نشد انقدر از دستت فرار کردم؟ واست کافی نبود جر و بحث کردن با من؟

 

مردونه شونه هاش لرزید.

سرش رو به دیوار تکیه داد اما حرف نزد اما من دوباره سوال پرسیدم:

– فقط من رو قسمتی از اموال خودت میبینی؟

 

ضربه آروم …ممتد …پر از درد با سر به دیوار زد.

– میدونی مالکیت یعنی چی؟ یعنی تو هم جسمت با من باشه هم دلت …اما تو مدام داری مثل موش از دست من در میری و منم عین گربه به چنگت میارم …خسته نشدی؟

 

خسته بودم.

اما نه انقدر که این هم صحبتی مصالمت آمیز رو به استراحت ترجیح بدم.

 

– خوبه که متوجه شدی بی فایده نباید وقتتو برای منی نه دنبال ازادی ام هدر بدی جناب سلطانی.

 

به زخم روی دستش نگاه کرد.

یه جوری که لحظه ای بهش حس ترحم گرفتم.

 

 

 

توی گلوم خندید.

از اون دسته خنده هایی که طعم گس و تلخش حتی زیر زبون من هم حس میشد.

 

– من و تو قرار نیست بزرگ بشیم نیکی …اون پسر کله شقی که نمیتونه احساساتش رو به زبون بیاره چون غرورش واجب تره منم، اون دختر یک دنده ای هم که فقط خودش رو روی زمین میبینه و حاضره برای ازادی خودش همه رو توی قفس کنه تویی …

 

خیلی غیر مستقیم و آروم طوری که باز هم غرورش حفظ شد، بهم گفت دوستم داره …این دقیقا چیزی بود که تمام این مدت من سعی داشتم بشنوم و اون از گفتنش شونه خالی میکرد.

 

این مردی که کنارم نشسته بود همون امیرحافظ سلطانی نبود که ازش انتظار می رفت …این مردی بود که من در تمام طول زندگی مشترکم ازش انتظار داشتم.

 

– چون تو منو عقده ای کردی! باعث شدی همه جا برام عین قفس بشه …چیز زیادی ازت نخواسته بودم که به هر بهونه ای اذیتم کردی اما دیر به نتیجه رسیدی …انقدر دیر که حالا جایی برای جبرانش نیست.

 

سرش رو به طرفین تکون داد.

– داری بچگی میکنی! فهمیدی من دیگه توان رزم ندارم داری شمشیر زیر گلوم میزاری که تسلیمم کنی! قانع میشی؟

 

شاید قانع میشدم.

شاید از تسلیم شدنش حس پیروزی میگرفتم.

اما بعدش چی؟ قرار بود پایان این اتفاق ها به کجا ختم بشه.

 

– میدونی واقعا کی تسلیم شدن معنا پیدا میکنه؟ وقتی دیگه دست از سرم برداری …نزاری هر روز من کابوس دیدنتو داشت باشم …

 

 

 

نزدیک شد.

طوری که دستش درست روی شونه‌م قرار گرفت.

همون دستی که زخم شده بود.

نمی خواستم بهش اسیب بزنم و برای همین کاری باهاش نکردم.

– بیا با هم مثل دوتا آدم بزرگ حرف بزنیم، اخلاق های بچگونه‌ت رو بزار کنار فقط چند دقیقه.

 

به من میگفت رفتارم بچگانه‌س؟

واقعا این حجم از پرویی بی سابقه بود اما نمی خواستم بحث کنم.

– میشنوم!

 

توی صورتم نگاه کرد.

می تونستم از دونه های ریز عرق کرده روی پیشونیش متوجه متحمل شدن فشار عصبی رو بشم.

لب هاش چند باری روی هم آروم حرکت کرد اما صوتی بیرون نیومد که فشاری به دستش دادم.

– نمیخوای حرف بزنی من برم!

 

آب گلوش رو طوری قورت داد که سیبک گلوش بالا پایین شد.

– بگو که بچه مال منه!

 

پوزخندی زدم و سری به نشونه تاسف تکون دادم.

– هنوزم بچه ای … انقدر بچه که به من نتونستم اعتماد کنی و سوال بی مورد توی ذهنت به وجود اومد …خجالت هم خوب چیزیه! فکر کردی من میرم با مردی که اسمش هنوز تو شناسنامه‌م نرفته، خونه یکی (همخواب) میشم؟

 

دوتا انگشتش رو روی شقیقه‌ش ماساژ داد.

انگار که خیالش راحت شده باشه.

– باشه داد نزن، داریم حرف میزنیم.

 

جدی جدی سر عقل اومده بود یا باز این هم نقشه جدیدش بود؟

 

 

 

– راستشو بگو! چی از جونم می خوای باز داری ادای آدم درست حسابی ها رو در میاری؟

 

به قاب عکس روی دیوار که نقاشی سیاه قلم چهره نوجوونی خودم بود نگاه کرد.

– هیچی …فقط خستم؛ از این که مدام دنبالت باشم خسته شدم! میفهمی چی میگم؟

 

توی گلو خندیدم.

– پس لطفا نباش …بزار من تو این هوای گند و آلوده یه نفس خاکستری و آروم بکشم.

 

دستش رو به سمتم گردنم برد و سمت خودش کج کرد.

– نمیتونم، خواستم نشد؛ وقتی نتونستم خودمو قانع کنم …

 

حرفش رو قطع کردم و در ادامه‌ش خودم گفتم:

– تصمیم گرفتی منو قانع کنی نه؟ سخت بود بفهمی آدم ها نیاز دارن آزاد باشن.

 

پاهاش رو روی زمین دراز کرد.

زانوش یکم خاکی بود و دکمه های بالا لباسش رو هم تا جایی که جا داشت باز کرده بود.

– من بزرگ شدم که بزرگ باشم …بچگی من توی حصار و خفگی بوده.

 

خودش علاقه ای به گفتن گذشته‌ش نداشت.

جوابم رو توی همون جمله گرفتم.

میتونستم بفهمم منظورش چیه؟!

 

مادر امیر حافظ خیلی قبل از رفتن حافظ به سربازی حرکت پاهاش رو از دست داده بود و تقریبا به خاطر شرایط امنیتی خونشون نمیتونستن براش پرستار بگیرن و اون تنها گزینه مناسب برای مراقبت ازش به شمار می اومده.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
الهام
الهام
1 سال قبل

مرسی😘❤لطفا یکم طولانی تر بزارید پارت هاش رو😟🤕💔خیلی کم شدن اوایل داستان خیلی خوب بودن الان فقط چند خطه… 😕

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x