رمان رخنه پارت ۸۱

4.4
(16)

 

 

نیم نگاهی انداخت و دوباره ماشینش رو استارت زد.

سگک قلاده رکسی هنوز هم توی ماشین بود و بود و کم پیش می اومد که حافظ به گردنش چیزی ببنده.

انگار متوجه شد که دارم به قلاده نگاه میکنم و گفت:

– نگران نباش، قرار نیست بیارمش …از قبل جامونده.

 

نفسم رو بیرون دادم.

حتی اگر رکسی هم نبود من از بابای رکسی (حافظ) میترسیدم …در هر حال اون موجود کم خطری نبود، همین حالاش هم اگر گردنش کلفت نبود تا الان برای سرش جایزه گذاشته بودن.

یه جورایی سلطانی ها شبیه یاکوزا ها شده بودن که توی خلاف دست کمی از پابلو اسکوبار نداشتن.

(یاکوزا: مافیای ژاپنی) (پابلو اسکوبار: قاچاقچی کلمبیایی)

 

با ایستادن ماشین از فکر بیرون اومدم.

تقریبا اینجا نزدیک هیچ مطب دکتری نبود و همین جای سوال داشتی.

– واسه چی ایستادی؟

 

دستش رو سمتم دراز کرد و درست زیر چونه‌م گذاشت.

– رنگ و روت پریده، مگه دفعه اوله با من میای بیرون که استرس داری؟ سر قرار یواشکی نیومدی که.

 

دستش رو پس زدم.

– فکر میکنی واسه خاطر این که استرس دارم؟ من قراره برم پیش دکتر که بهم بگه سرنوشت بچه تو شکمم چی میشه.

 

محکم و بدون هیچ تردیدی جواب داد:

– سرنوشتش مشخصه …به دنیا میاد؛ تو هم انقدر فکر و خیال نکن. بشین تا برگردم.

 

– کجا میری؟

 

 

گلوش رو صاف کرد.

– اینحوری ببرمت دکتر، خیال میکنه الان پس میوفتی واستا یه چیزی بگیرم

 

 

از ماشین پیاده شد.

حتی نظرم رو نپرسید که اصلا دلم میخواد چیزی بخورم یا نه.

خود مختارانه عمل میکرد.

ولی الان واقعا نیاز داشتم یه چیزی بخورم تا اروم بشم و حافظ میدونست من وقتی گرسنم باشه به چه حال و اوضاعی میوفتم و داشت جلوی این فاجعه رو میگرفت.

 

با برگشتنش متوجه پلاسیتک توی دستش که پر از شکلات تلخ و دنت و هر چیزی که میدونست مورد علاقه‌م ممکنه باشه، وارد ماشین شد.

 

– عذر و بهونه وارد نیست، تا تمومش نکنی راه نمیوفتم.

 

واقعا زیاد بود منم نمیتونستم همشو بخورم اما از همون اولش شروع کردم و هر باز که به شکلاتم لیس میزدم سیبک گلوی حافظ هم بالا پایین میشد.

 

– میخوای همینجوری تا اخرش نگاهم کنی؟

 

سری تکون داد.

که یه شکلات از توی پلاستیک بیرون اوردم و سمتش گرفتم.

– جاش اینو بخور!

 

چشم هاش ریز شد.

– اونی کا توی دستته رو میخوام.

 

ابرو هام بالا پرید.

– زده به سرت؟ ندیدی لیسش زدم، دهنی شده!

 

خم شد و با دندون گازی ازش زد و همزمان گفت:

– دقیقا واسه همینم میخواستمش.

 

 

چی باید بهش میگفتم؟ اینم فوت و فن جدید اغواگری بود؟ یا داشت با پنبه سر میبرید؟

 

طوری شکلات دهنی من رو بدون هیچ حسی بدی میخورد که داشتم کم کم بهش شکم میکردم که ممکنه خودش باشه یا نه؟!

اونی که تا ریز حتی از حوله مشترک هم برای خشک کردن دست هاش استفاده نمیکرد، حالا کارش به کجا کشیده بود.

 

– من نمیتونم همه اینا رو بخورم، راه بیوفت دیگه داره دیرم میشه …آوا پیش مامان بهونه گیری منو میکنه.

 

اخم هاش توی هم رفت.

– همش دوتا شکلات خوردی، کجای دلتو گرفت؟ همینجوری میخوای غذا بخوری؟ نه شیر داری، نه جسم و جون که بخوای اون بچه توی شکمت رو محافظت کنی.

 

پوزخندی بهش زدم.

– تو که خیلی گوشت و دنبه دوست داری برو دو دستی به مرسده بچسب، دست از سر پوست و استخوان های من بردار.

 

اخم از بین ابرو هاش محو شد و جاش گوشه لبش خندا شکل گرفت.

– وقتی اینجوری حسودی میکنی، شبیه آوا میشی.

 

این هم یه راه دیگه برای نرم کردن دل من.

اگر این حافظ رو میشد با اون آدم اوایل ازدواج عوضش کرد، هیچ وقت کار من به اینجا نمیرسید.

 

به محض راه افتادن، توی هر چراغ قرمزی زیر چشمی به من نگاه میکرد و سر آخر دیگه طاقت نیوردم و سوالی که توی ذهنم بود رو ازش پرسیدم.

– گوشیم رو اینجا یادم رفته بود، کجا گذاشتیش؟

 

انگشت روی بینیش کشید.

– انداخته بودی صندلی عقب، رکسی گازش گرفت …فکر نکنم دیگه به درد استفاده بخوره.

 

بی اختیار جیغ زدم‌.

واقعا رکسی گوشی منو نابود کرده بود و اون اینجوری داشت خونسردانه رفتار میکرد.

– شوخیت گرفته؟ من الان چیکار کنم؟

 

شونه بالا انداخت.

– یکی دیگه بگیر! در هر حال که زیاد لازمت نمیشه.

 

نفسم رو سنگین بیرون دادم.

انگاری حساب بانکی من مثل خودش ه دریا وصل بود که با خیال راحت ازش حرف میزد.

– با مهریه ای که بخشیدمش یا حقوق بازنشستگی بابام؟

 

دوباره خونسرد نگاهم کرد.

– هرچیزی که مایلی!

 

دیگه داشت منو عصبی میکرد و خودش اما عین خیالش نبود.

من واقعا به گوشیم نیاز داشتم و اون با این کارش فقط باعث میشد بیشتر ازش متنفر بشم.

 

با رسیدن به مطب دکتر تصمیم گرفتم دیگه حتی توی صورتش نگاه نکنم و بیخیال سمت منشی پشت میز رفتم اما حافظ جلو تر از من فامیل خودش رو گفت و اون هم با احترام ما رو به اتاق دکتر راهنمایی کرد.

 

اینجا همون مطب قبلی نبود و مثل این که حافظ دکتر جدیدی پیدا کرده بود.

 

– خوش اومدید جناب سلطانی، منتظرتون بودیم‌.

 

زن نسبتا میان سالی که پشت میز نشسته بود به من سلام کرد که متقابلا جوابش رو دادم و حافظ حتی برای حفظ ظاهر هم که شده بود جواب داد:

– نمیخواستم منتظرتون بذارم، بین راه یه مشکلی پیش اومد.

 

دکتر لبخندی زد و از پشت میزش بلند شد تا طرف ما بیاد.

– خب در خدمتم … البته شایان جان قبل از رزو نوبت مختصر توضیحی درباره مشکلتون داده بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x